روایت چهل سال
...دیدم چه حرفها سر کلاس میزنم که در سازمانهای ما به پشیزی نمیخرند و تازه یادم آمد جوانتر بودم، رئیس ما، برادر یکی از رؤسای مملکت بود. من مطلب مینوشتم، به اسم او چاپ میشد، و من کتاب نوشتم، اسم او هم رویش درج شد.(ياداشتي از محمد فاضلي،مدرس جامعهشناسی و انسانشناسی دانشگاه مازندران)
سالهاست که این مرد استوار، کمحرف، پاک و صادق است. سی و چند سال است میشناسمش و در همهی این سالها همگان به او احترام گذاشتهاند. محل کارش هر روز شاهد دهها اتفاق جالب، گاه شگفتانگیز و انبوهی از اخبار است که برای بسیاری یکدهم این رخدادها نیز منبعی برای ساعتها بحث و خاطره است، اما او از زندگی مردم، دشواریها و رازهایی که او پیش او میگشایند، حتی بیذکر نام نیز سخنی نمیگوید. در همه این سالها من فقط شاهد بیان دو خاطره از اتفاقات محل کارش بودهام و بسیاری همین دو خاطره را نیز نشنیدهاند. اتفاق غریبی نیست اگرساعتها در کنار او بنشینید، کار کنید و در همهی این ساعات، با سلام آغاز کند، و دیگر چیزی نگوید، زیرا فقط زبان را در حد آنچه باید گفت بهکار میگیرد.
سالهاست نفهمیدهایم چه زمانی دلش گرفته، قلبش شکسته، یا زندگی برایش دشوار شده است. غیر از موهایی که گرد سفیدی بر آنها نشسته است، چیزی از چند و چون زندگی را در سیمایش نمیتوان خواند. چهل سال، به همین منوال، پشت میزهای دستگاه اداری عدلیه سر کرد و هیچ گاه از مسیر عدالت خارج نشد. عزیزی میگفت روز آخر کارش، کارمندی میگریست، و گروهی تقاضای انتقالی دادند و احساس میکردند بیحضورش، این اداره دیگر جای ماندن نیست. اگرچه من در سیمایش اثری از خستگی، دلتنگی یا هر ناخشنودی دیگری ندیدم، استوار بود و مثل همیشه به دنیا همانقدر که ارزش دارد، بها میداد.
کنارش نشسته بودم، و مثل همیشه که میمانی با او چگونه سخن را آغاز کنی، به دنبال کلماتی میگشتم که شروع کنم. میدانستم بازنشستگی برایش رخدادی نیست که دربارهاش سخن بگوید، اما دوست داشتم بدانم پس از چهل سال، این گذشته را چگونه روایت میکند. خودش کارم را آسان کرد.
چند سال پیش، وقتی فکر میکرد به سالهای آخر کارش نزدیک میشود، دوست داشت تجربهاش را بنویسد، برای کارمندانی که تازه کارشان را آغاز میکنند، برای کسانی که تازه پا به دستگاه عدلیه گذاشتهاند، تشکیلات را نمیشناسند و میخواهند راهنمای مختصری از این دستگاه عریض و طویل داشته باشند و واژگان تخصصی و پرکاربرد آنرا بشناسند. به گمانم دوست داشت با یادگاری بهدرد بخور کار را ترک کند. یک سال بعد از ظهرها نشست و از دانستههای خودش و برخی منابع دیگر کتابی نوشت، تا مقصودش را برآورده سازد.
کارش را دوست داشتم. ویراستاری را میشناختم، دادم کتاب را ویراستاری کرد، و خودم آنرا صفحهآرایی کردم. خودم کتاب نوشتهام و خشنودی نگاهش را میفهمیدم وقتی کتاب را شکیل و آمادهی انتشار دید. در همین ایام به او گفته بودند در مرکز آموزش عدلیه تدریس کند. کتاب را گرفت و دیگر هیچگاه به کسی نگفت کتاب چه شد.
آن شب، روایتاش از چهل سال خدمت را این چنین آغاز کرد و به پایان برد. «فلانی گفت هنوز پروندهی شما در مرکز آموزش باز است و منتظریم پروندهتان را کامل کنید تا برای شما درس بگذاریم. ... اما از آنها بدم آمده است، کتاب را چاپ کردند بیآنکه اسم من روی آن باشد یا نامی از من برده شود. به ... اعتراض کردم که چرا اسم من روی کتاب نیست، گفت شما در قراردادت امضا کردهای که هیچ حقی نسبت به کتاب نداری. ... وقتی دیدم کتابم را این جوری چاپ کردهاند، میلی به درس دادن هم نداشتم.»
برای اولین بار در این چهار دههی زندگی احساس کردم دلش شکسته است، و تلخ از این دستگاه یاد میکند. یادم آمد که من هم با ناشران همینگونه قرارداد امضا میکنم، اما این بند قرارداد که همهی حقوق اثر را به ناشر واگذار میکند، و در مقابل پرداخت حق مادی مؤلف از محل فروش کتاب و حق درج نام مؤلف بر روی جلد محفوظ است. آنقدر دلخور بود که در این سالها حتی یک نسخه از کتاب را در کتابخانهاش هم نگذاشته بود.
راستی آیا همهی دستگاهها با تجربه، خاطرات، اعتماد و گذشتهی آدمها این گونه رفتار میکنند؟ کلاس درس جامعهشناسی سازمانها یادم آمد. خودم درس میدهم و یکی از مباحث هم «احساس عدالت سازمانی» است. دیدم چه حرفها سر کلاس میزنم که در سازمانهای ما به پشیزی نمیخرند، و تازه یادم آمد جوانتر بودم، رئیس ما، برادر یکی از رؤسای مملکت بود. من مطلب مینوشتم، به اسم او چاپ میشد، و من کتاب نوشتم، اسم او هم رویش درج شد. یادم آمد فلانی را میشناسم که برایش کتاب مینویسند، و یکی دیگر را میشناسم که ، ده سال پیش، حق درج نامش بر روی کتاب را سیصد هزار تومان به برادر یکی دیگر از رؤسا فروخته بود.
دیدم دستگاه عدلیه، که قرار است میزان عدل و داد باشد، با اهل خودش به عدالت رفتار نمیکند. پدر میتوانست آرزو کند به جای همهی تجربههایش که روی آن کاغذها خشکشان زد، برادر یکی از رؤسا بود تا برایش کتاب مینوشتند، نادانستهها و نانوشتههایش را به نامش نقل میکردند. البته آن موقع خیلی چیزها نداشت، و کسی برای رفتن او نمیگریست.