دلم برای خودم می سوزد!
...روزی در خیابان مشتی یدالله را دیدم (شخصی که گاهی به باغش می رفتیم ) سراسیمه و هراسان ؛ مشتی چه خبر ؟ چه با این عجله ؟باخنده گفت اداره ام دیر می شود . اداره؟ کدام اداره ؟ اداره ... آنجا چه می کنی؟آبدارچی ام.(يادداشتي از دانا کبيري،آهنگ ساز و هنرمند ساروي)
من در مازندران زندگی می کنم،مکانی شناخته شده و زیبا برای هم وطنان؛ هر کسی که در ایران زندگی می کند وقتی نام مازندران را می شنود فورا به یاد جنگل های زیبا با درختان سر به فلک کشیده، مراتع سر سبزی که مانند فرشی از مخمل زمین را فرش کرده اند و دماوند سر به آسمان سائیده که با طلوع آفتاب از ستیغ آن روزی زیبا و پر امید را نوید می دهد و دریای نیلگون و پر تلاطم خزر که خورشید سر از دماوند بر آورده در آغوشش به خواب می رود تا پیامدی برای روز خوش دیگری باشد، می افتد .
و وقتی از مردمش سخن به میان می آید، مردمانی مهربان، مهمان نواز و در جای خود سخت کوش را به ذهن متبادر می کند.
و وقتی از روستا سخن می رود بازهم هم وطنانم به یاد روستاهای بی مانند مازندران و زیبایی های بکرش و مردم ساده دل و خونگرمش می افتند .
من یک مازندرانی شهری هستم تا جایی که یادم می آید اجدادم در شهر زندگی کرده اند و همیشه ساکن ساری یا "طوسان و سارویه)" قدیم بوده و بوده ام.
من هیچوقت محل نداشته ام( در مازندران به روستاهای محل زندگی محل می گویند ) و محل من همان خیابان برق ساری بوده است .
در نوجوانی و جوانی برای تفریح و آرامش به روستاهای اطراف شهرم می رفتم .بوی نان محلی که در تنورهای خانه های روستایی پخته می شد و بوی گس درختان جنگلی و بوی خاک باران خورده با همراهی موسیقی گوش نواز و دل انگیز پرندگان خوش آوا, مجال تفکر به نمود های زشت و بد زندگی را نمی داد .سنگین می رفتم و سبک بر می گشتم .
جمعه ها، تعطیلات مناسبتی و همچنین سیزده بدر ها همیشه و همیشه در کنار این جایگاه زیبایی و وآرامش گذران می کردم .
بی اغراق خیلی از وقت ها آرزو می کردم که می توانستم مدت بیشتری در این محل های آرامش زندگی کنم، ولی متاسفانه گرفتاریهای زندگی و پای بندی به همان نبود آرامش زندگی شهری که شاید آن هم جزیی از وجودم شده بود این مجال را بمن نمی داد .
هر چه که زمان می گذشت فاصله ای دیدار از این مکان های زیبا و لبریز از آرامش بیشتر می شد. پیچیدگی های زندگی کمتر این فرصت مطلوب را می داد و فاصله دیدار من از این زیبایی ها کم کم به سالی یکبار می رسید .
ولی نکته مهم در این بود که دیگر از آن آرامش و سکوت زیبایی کمتر خبری بود .
نه سبزه دیگر آن سبزی را داشت و نه خاک بوی باران را !! بوی نان تازه محلی جایش را به بوی بنزین و گازوئیل داده بود. به جای صدای پرندگان صدای گوشخراش تیلر ها و کمباین و تراکتور به گوش می رسید .
در دست روستائیانی که غروب ها با دستی به گشادگی قلب شان که پر از سبزی های معطر و خوش طعم بود و به سوی خانه روان بودند سفره نانی پر از نان های ماشینی که از شهر خریده بودند دیده می شد! زمزمه جویبارها جایش را به صدای موتور آب داده بود، چه به روزشان آمده!؟
روستا دیگر محلی برای آرامش و لذت بردن از زیبایی ها نبود.به یاد مرحوم استاد شیون فومنی- شاعرپر آوازه گیلان و ایران- افتادم،در چند باری که افتخار هم صحبتی اش در جشنواره هاي موسيقي صدا وسيما حاصل شده بود شعری برایم خواند تحت عنوان" سبز سیاه". ( نمی دانم این شعردر جایی چاپ شده یا نه) به هر تقدیر موضوع بر سر رنگ سیاه بر گ های پوسیده و خاک پنهان شده در زیر سبزی سبزه ها بود که اگر چاره نشود رنگ ها جایگزین هم خواهند شد!
ومن این را با چشمان خودم دیدم! روزی در خیابان مشتی یدالله را دیدم (شخصی که گاهی به باغش می رفتیم ) سراسیمه و هراسان ؛ مشتی چه خبر ؟ چه با این عجله ؟ به کجا چنین شتابان!؟
باخنده گفت اداره ام دیر می شود . اداره؟ کدام اداره ؟ اداره ...... آنجا چه می کنی؟
آبدارچی. چرا ؟؟!! به هر حال شهر است و زندگی راحت تر ! چه جوابی داشتم بدهم ؟
فردایش خیبر یخکشی را دیدم (باغ میوه اش واقعا عالی بود ) داشت از یک ماشین سمند نقره ای پیاده می شد .
سلام آقا خیبر چه حال، چه احوال ؟ از باغ چه خبر ؟ آقا خیبر در حالی که سویيچ سمند را در دستانش می چرخاند گفت کدوم باغ عزیز جان ؟ فروختمش رفت .
داشتم دیوانه می شدم باغ به آن زیبایی و پر محصولی ؟ چرا آقا خیبر چرا ؟ و خیبر گفت: که رضای ما دیپلمش را که گرفت به شهر آمد و در اداره .... مشغول کار شد . بلافاصله پرسیدم مگه قرار نبود آقا رضا سر باغ به شما کمک کند ؟ آقا خیبر خندید و گفت:نه داداش رضا جان الان رئیس دفتر آقای مدیر کل شده !! مگه دیوانه است به روستا و سر باغ بر گرده؟ من و والده رضا و بچه ها هم باغو فروخیتم و به شهر اومدیم . یه آپارتمان خریدم و این سمند معمولی هم زیر پام هست البته آقا رضا سمندش GLX هست!! چه حرفی داشتم بزنم ؟
فردایش غلامعلی خان ... پس فردا آقا نوروز و روز بعد مشت حبیب را دیدم ....!! همه مصدر کار و ساکن شهر !!
و از آن طرف دوستانم در شهرهای دیگر دائم زنگ می زدند فلانی آشنایی کسی را در روستاها نداری تا یه تکه زمین ... یه باغچه کوچک در یک محل خوش آب و هوا به ما بفروشد؟!جون تو می میریم برای صفا و زیبایی و آرامش روستا !!
درد سرتان ندهم امسال سیزده بدرهم به روستا رفتیم البته نه دعوت مشتی یدالله و آقا نوروز و مشت حبیب !
بلکه دعوت دوست مان خسرو و خانمش فرناز ! نه در یک کلبه چوبی و کاه گلی و زیبای روستایی با رواقی فرش شده از گلیم دست بافت،بلکه دریک خانه ویلایی دوطبقه با تراس سراسری ! که تمام مظاهر تمدن و مدرنیته به نحو اکمل در آن حضور داشت !
در پایین و در حیاط نزدیک پیلوت هم ذغال بود و هم هیزم ولی دیگر تنوری وجود نداشت وجایش را به باربکیو داده بود ! البته کباب بسیار خوبی بود ....!!
از آن به بعد دوستان روستایی را در شهر می دیدم و دوستان شهری را در روستا !!
واقعا من در حال حاضر درشهرزندگی می کنم ؟ در روستا زندگی می کنم؟ !! روستا در من و یا در شهر زندگی می کند؟ ! شهر به روستا رفته؟ روستا به شهر آمده ؟ شهر و روستا یکی شدند؟ ویلا همان خانه کاه گلی است ؟ باربکیو همان تنور نانوایی است؟خسرو همان مشتی یدالله است ؟ آقا رضا مدیر کل است ؟آقا نوروز پرویز شده یا پرویز مشت حبیب ؟... بودن یا نبودن مسئله این است.
بینوا روستا .
دلم برای سبزه های زرد شده می سوزد . دلم برای تنور گلی می سوزد .دلم برای پرندگان بی آشیان می سوزد . دلم برای خودم هم می سوزد!
- شنبه 22 آبان 1389-0:0
استاد روزگار بدی شده
زنده باشید - جمعه 21 آبان 1389-0:0
منم دلم برات می سوزه
- پنجشنبه 20 آبان 1389-0:0
دکتر جان سلام
حرف و کلماتت حرف دیده گانت بود و دمت گرم که چه خوب بیان کردی اتفاقات دور و برمان را .
اما اشکال کار آنجاست که آدمیزاده در طول تاریخ به دنبال نداشته هایش می گشته
اگر روستایی بود دنبال کار و درآمد ثابت ماهانه واگر شهری بود بدنبال مانی زیبا و آرام برای استراحت
دکتر نگران نباش این اتفاق بارها تکرار شده و باز هم تکرار می شود
اما باشد که من و تو اگه شهری هستیم یا روستایی بتوانیم نیک بمانیم - پنجشنبه 20 آبان 1389-0:0
دلسوزاندن آقای کبیری برای خودشان حرف درستی است !! ولی مشت یدالله ها همه آبدارچی نشدند . پسران یدالله ها هم همه رییس دفتر باقی نماندند . خیلی هاشان در داخل و خارج ، در ینگه دنیا و یا در اروپا با دبدبه و کبکبه و حتی گاهی در حد استاد و محقق و شخصیت های صاحب مقام روزگار می گذرانند !!
کمی از شوخی خودم و از شوخی آقای کبیری که بگذریم حرف جدی این است که تحولات سریع در امور ارتباطی و تحولات ناشی از رونق تجارت جهانی نفت ، جامعه ما را به یک دوراهی خطرناک ( بحران )رهنمون شده است که اگر چشم خرد باز نکنیم فرصت های حیاتی و تاریخی بزرگتری را از دست خواهیم داد . - چهارشنبه 19 آبان 1389-0:0
یادش بخیر تکیه عباس خانی چراغ برق باسنگفرشش صداهای درهم امیخته کارخونه برق .استکان ونعلبکی قهوه خانه حاج اکبر .اره برقی استادنجارجمالی .اذان مسجدمصطفی خان .اطو شوئی صادقیان. شیر اب شهرداری.موتورسواری.نعلبندی استادفامیلیش یادم رفت.چراغ سازی اوس عباس اصغرترکه.دعایانفرین سیدسکینه.بوهای تره بارشهیدقریشی.سنگکی اذری.گل یاس کوچه مدانلویادرمسجدکوچه.واسبهای خسته و بسته شده کوچه شیرخورشید.دعواهابرسر خوابیدن زیر ابچکهای جلوکارخونه وسجدومغازهها.گردوبازی ولنگه بازی...کوچه ستاری جلوخونه استادکبیری وگلمایی.خلاصه کاسه گل سرخی پرازلرزونک خنک حائری .استادخوب بودیا باز بگم...وصدای تمرین موسیقی برادران کبیری.ش ر از م
- چهارشنبه 19 آبان 1389-0:0
جناب دانا کبیری! خوب است کمی هم برای حضرت پدر-همو که به سروده هایش شهرت دارد- همو که شعر بسیاری از سرودهایت را ساخت دل بسوزانید......تو کجائی؟ روستا یا شهر...!؟
- چهارشنبه 19 آبان 1389-0:0
استاد گرانقدر سلام-حرفت کاملاً درسته -مقصر کیه ؟-کی باعث تفاوت فرهنگی بین شهر نشینی و روستا نشینی شده -جوان امروز به ظاهر توجه میکنه -متوقع شده-دوست داره همه چیز را زیر سوال ببره- خداوکیلیش میتونی دخترتو راضی کنی زن یک دکتر بشه اما طرف روستایی باشه و توی روستا زندگی کنه-تو خونه حیون داشته باشه - بله درسته وقتی میری روستا برات سرو دست میشکنند -خالصانه و بی ریا هرچی داشته باشند برات میارند رو سفره ولی تو شهری براش چیکار میکنی؟ پز میفروشی و اگه هم طرف خدای نکرده جلوی ماشینت بپیچه میگی آی دهاتی؟!!!گالش- چوپان-نمیگی؟ چرا زن شهری میگیرید؟چرا نمیزارید بچهایتان از کودکی زبون محلی یاد بگیرند؟ چرا ما روستائیان را فدای یک روز گردشمان بکنیم .
- چهارشنبه 19 آبان 1389-0:0
آقا دانا خداوكيلي هنوز با اين سن خيلي خوشتيپي ها! بزنم به تخته