نقدي بر بدخوانيهاي تاريخي درباره اميركبير
به بهانه 20 دي،سالروز شهادت اميرکبير؛در نقد اين ديدگاه ميتوان با صادق زيباكلام همراه بود كه «پارهاي شباهتها حداقل در شرايطي كه هر دو آنان (اميركبير و رضاشاه) در آن به سر ميبردند، وجود داشت.(از:لطفالله آجداني،پژوهشگر تاريخ معاصر ايران و روزنامه نگار-آمل)
*مازندنومه:اين نوشتار در روزنامه شرق روز شنبه 18 دي ماه نيز انتشار يافته است.
هرچند كتاب «قبله عالم» نوشته عباس امانت (ترجمه حسن كامشاد، تهران: انتشارات كارنامه) آنگونه كه نويسنده آن در ديباچه خود بر ترجمه فارسي كتاب آورده است، بر آن است تا «وجهي از تحول فرهنگ سياسي ايران و ناكاميهاي ناشي از درگيري با معضل تجدد را در سرگذشت شخصيت بغرنجي چون ناصرالدينشاه نشان دهد»، اما بخش قابل ملاحظهاي از آن دربردارنده تلاش نويسنده كتاب براي بررسي و نقد شخصيت و عملكرد ميرزا تقيخان اميركبير است.
نويسنده كتاب قبله عالم از يك سو با تاكيد بر تلاش خود براي اجتناب «از افتادن به دام جزم و يكسونگري و صدور احكام خصمانه كه از جمله امراض شايع در شبهتاريخنگاري ايران معاصر است»، و از سوي ديگر با تاكيد كاملاً درست بر اين واقعيت كه نبايد با ستايش قهرمانپرورانه از اميركبير، بر پارهاي نقايص مشهود در شخصيت وي سرپوش نهاد، اين اميد و توقع منطقي را براي اهل تحقيق برميانگيزاند كه در اين كتاب بايد با يك تحليل و نقد علمي و روشنگرانه در نزديكي به واقعيت روبهرو شد.
از ديدگاه نويسنده قبله عالم، هرچند اميركبير در اقدامات و اصلاحات خود از خيرخواهي و صداقت برخوردار بود، اما در همان حال اميركبيري بود قدرتطلب، جاهطلب، انحصارطلب، اهل دسيسه، مستبد و متكي به انگليس. به نوشته امانت: اميركبير از همان آغاز و قبل از پادشاهي ناصرالدينشاه، در سوداي كسب قدرت شخصي بود و از نفوذ فراوان خود بر ناصرالدين ميرزاي وليعهد و سپس ناصرالدينشاه، در راه كسب قدرت شخصي خود بهره گرفت.
«اميرنظام نهتنها موانع به تخت نشستن پادشاه ولي نعمتش را از ميان برداشت، بلكه راه صدارت خود را هموار ساخت. نظام جديدي كه از آذربايجان همراه آورد، البته بيشتر حربه احراز قدرت خودش شد تا جلوس ناصرالدين به تخت.» و براي اثبات اين ادعا و نتيجهگيري خود درباره اميركبير، استدلال امانت اين است كه زيرا «در اين مرحله ديگر شاه رقيب و معاندي نداشت».(ص 161) و افزوده است: «همين كه امير زمام قشون را يكسره در اختيار گرفت، شاه جوان ديگر چارهاي جز پذيرش درخواست او براي كسب قدرت كامل نداشت.»(ص 162)
البته امانت انكار هم نميكند كه «وضع بحراني مملكت نيز تفويض اين اختيارات اضطراري را تا اندازه زيادي جايز ميساخت.»(ص 163) اما نويسنده قبله عالم خيلي زود فراموش كرده است كه اندكي پيشتر چنين مدعي شده است كه اميركبير نظام جديدي را كه از آذربايجان آورده بود بيشتر حربه قدرت خودش قرار داد تا جلوس ناصرالدين شاه، زيرا شاه در اين مرحله ديگر رقيب و معاندي نداشت.
اما اگر تحليل امانت درست باشد و به راستي با ورود ناصرالدين ميرزا به تهران و تصاحب تاج و تختشاهي «ديگر شاه رقيب و معاندي نداشت»، پس كدام «وضع بحراني مملكت» تفويض اين اختيارات اضطراري را به اميركبير جايز ميساخت؟ اتفاقاً در تمام طول دوره سهساله صدارت اميركبير و حتي سالهاي پس از او نيز، ناصرالدينشاه به شدت از خطر بالقوه كساني چون برادر ناتني خود عباسميرزاي سوم و به ويژه شاهزاده بهمنميرزا كه از حمايت فراوان دولت روسيه نيز برخوردار بود، نگران و بيمناك بود.
به نظر ميرسد ادعاي امانت درباره «اشتهاي اميركبير براي قبضه كردن قشون و دستگاه دولت و در عين حال نظارت تقريباً دربست بر شخص شاه» (ص 302) و «سلطه رخنهناپذير اميركبير بر شاه» (ص 303) و بهكارگيري آن به سود اثبات ادعاي انحصارطلبي اميركبير و تلاش او براي كسب قدرت مطلقه شخصي، از چند ايراد اساسي برخوردار است: درست است كه اميركبير براي اقدامات و اصلاحات خود به قدرت نيازمند بود، اما برخلاف ادعاي امانت، هرگز نه از تسلط كامل قشون و دستگاه دولت برخوردار بود و نه از سلطه رخنهناپذير بر شاه و نه خواهان چنان سلطهاي بود و نه خواهان قدرت مطلقه شخصي.
شورش شديد و گسترده قشون بر ضد اميركبير تا آنجا كه صريحاً خود را فرمانبردار تزار روسيه و بهمنميرزا خواندند و نيز رخنه مخالفان درباري اميركبير در ناصرالدين شاه كه سرانجام صدور حكم عزل و سپس تبعيد و قتل اميركبير را به دنبال داشت و نيز تحميل ميرزا آقاخان نوري به دولت اميركبير كه به اذعان و اعتراف نويسنده كتاب قبله عالم از سوي دولت انگلستان صورت گرفته بود، از جمله دلايلي است كه صحت ادعاي امانت را سخت سست كرده و با ترديدهاي اساسي روبهرو ساخته است.
افزون بر آن، اميركبير به سبب پيشينه پايين اجتماعي و طبقاتي خود و آگاهي به اصل و نسب محقرش به خوبي ميتوانست آگاه باشد كه حتي در صورت وجود چنين انگيزه و تمايلي، هيچ امكاني براي توفيق و تحقق چنين انگيزه و تمايلي وجود نداشت. وانگهي در صورت وجود چنين انگيزه و تمايلي در اميركبير قطعاً و با توجه به نفوذ فراواني- و نه كامل و مطلقي- كه وي سالها قبل بر ناصرالدين ميرزاي وليعهد و هنگام صدارت خود بر ناصرالدينشاه داشت، ميبايد ميكوشيد تا با استفاده از چنان نفوذي، سياست دور نگه داشتن شاه از نظارت و دخالت در امور كشوري و لشگري را اتخاذ ميكرد در حالي كه بر اساس اسناد مكاتبات خصوصي موجود كه به وسيله اميركبير براي شاه نگارش شده است، همواره از شاه انتقاد كرده است كه چرا از نظارت و دخالت لازم و كافي در امور كشوري و لشگري خودداري ميورزد و از قبله عالم مصرانه ميخواهد از نظارت و دخالت هرچه بيشتري در امور كه لازمه يك شاه مقتدر است برخوردار باشد.
در يكي از همين مكاتبات اميركبير خطاب به ناصرالدينشاه به صراحت نوشته است:«به اين طفرهها و امروز و فردا كردن و از كار گريختن در ايران به اين هرزگي، حكماً نميتوان سلطنت كرد. گيرم من ناخوش يا مردم، فداي خاك پاي همايون، شما بايد سلطنت بكنيد يا نه؟ هر روز از حال اين شهر چرا خبردار نميشويد كه چه واقع ميشود؟ از در خانه و مردم و اوضاع ولايت چه خبر ميشود؟ و چه حكم ميفرماييد؟ بنده ناخوشم و گيرم هيچ وقت خوب نشدم، شما نبايد دست از كار خود برداريد يا دائم محتاج به وجود يك بندهاي باشيد.» (حسن مكي، اميركبير، ص231)
محمدعلي (همايون) كاتوزيان نيز همچون عباس امانت، اميركبير را جاهطلب و مستبد تلقي كرده و معتقد است اميركبير «در پيشينه اجتماعي، مقام نظامي، جاهطلبيهاي شخصي و روشها و آرمانهاي شبهمدرنيستي، به گونهاي شگفتانگيز به رضاخان پهلوي ميماند». (كاتوزيان، اقتصاد سياسي ايران از مشروطيت تا پايان سلسله پهلوي، ص 95)
در نقد اين ديدگاه ميتوان با صادق زيباكلام همراه بود كه «پارهاي شباهتها حداقل در شرايطي كه هر دو آنان (اميركبير و رضاشاه) در آن به سر ميبردند، وجود داشت.
رضاخان براي رسيدن به آنچه او اصلاحات و پيشرفت و ترقي ميخواندش، از قلع و قمع هركس كه بر سر راهش قرار گرفت يا حتي ميتوانست قرار گيرد دريغ نورزيد. در اينكه آيا اگر اميركبير هم توانسته بود همچون رضاخان قدرت مطلق را از آن خود كند، مثل او به قلع و قمع مخالفانش و ساكت كردن هر صداي مخالف و ناراضي ميپرداخت، بسيار جاي بحث وجود دارد.
اين درست است كه پيشينه اجتماعي هر دو يكسان بوده و وابسته به طبقات پايين اجتماع بودند و هر دو نيز سوداي تغيير و تحولات گستردهاي داشتند و در نهايت با مخالفان زيادي روبهرو شدند، اما رضاخان در محيط خشك، خشن و بسته نظامي پرورش يافته بود و به جز زبان سرنيزه و خشونت، نه زبان ديگري را ميدانست و نه چيز ديگري را آموخته بود و نه فرهنگ و تمدن ديگري را تجربه كرده بود. اما اميركبير در دستگاهي پرورش يافته بود كه در راس آن، عباسميرزا و قائم مقامها قرار داشتند.
معلمان وي نيز نه يك مشت سرباز و افسر نظامي قزاق، بلكه اديبترين و فرهيختهترين رجال عصر خود بودند. به علاوه امير در روسيه افقهاي ديگري را ديده بود. در ارزروم فكر اصلاحات را لمس كرده بود و بالاخره از طريق ترجمه آثار غربي، تا حدودي با فكر و انديشه اروپايي آشنا شده بود و به قول خودش حتي خيال ايجاد كنسطيطوسيون (مشروطه) داشت و منتظر موقع بود. در حالي كه رضاشاه مشروطه را به زير پاهايش له كرد.» (صادق زيباكلام، سنت و مدرنيته، صص 252 و 253)
نويسنده كتاب قبله عالم، با انتقاد از مواضع ضدفرانسوي اميركبير در سياست خارجي معتقد است سياست واقعگرايانه آغاسي (صدر اعظم قبل از اميركبير) در ايجاد تعادل در برابر فشار مضاعف روس و انگليس همانا دوستي با فرانسه بوده، ولي رفتار صدراعظم كنوني (اميركبير) ترك آشكار اين خطمشي به شمار ميرفت.
ميتوان برخورد ضدفرانسوي اميركبير را حمل بر اين كرد كه وي شايق بود به قدرتهاي همسايه به ويژه بريتانيا نشان دهد كه وي برتري تخطيناپذير آنان (انگليسيها) را در حوزه امور خارجي ايران به رسميت ميشناسد.» (ص 165) و مكرر از سوي نويسنده كتاب قبله عالم چنين جلوه داده ميشود كه سياست اميركبير در برابر دولت بريتانيا يك سياست انفعالي و متكي بر نزديكي و همكاري با آن دولت بود. (صص 166، 176 و 177) در حالي كه در يادداشتي كه از شيل وزير مختار انگليس درباره اميركبير برجاي مانده است و از ديده عباس امانت هم دور نمانده است (ص 180)، تصريح شده است كه اميركبير با آنكه مخالف روسهاست «به ندرت طرف انگليس را ميگيرد» و درصدد است «از نفوذ سفارتخانهها بكاهد».
دولت انگلستان نيز دقيقاً با توجه به آگاهي از جهتگيريهاي ضدانگليسي اميركبير بود كه كوشيد و موفق شد تا ابتدا ميرزا آقاخان نوري را كه به اعتراف امانت «دستپرورده انگليسيها» بود (صص 166 و 219)، به دولت اميركبير تحميل كند و سپس به دنبال تشكيل جبهه مشترك مخالفان اميركبير، از اشراف و درباريان گرفته تا مهد عليا مادر شاه، كه شاه نيز خواسته يا ناخواسته به آنها پيوست، به حمايت خود از ميرزاآقاخان نوري كه از مخالفان سرسخت اميركبير بود، ادامه داد.
نويسنده كتاب قبله عالم، همچنين ضمن كوشش فراواني كه براي برقرار كردن پيوند ميان علل سياست ضدفرانسوي اميركبير با موضوع حكومت جمهوري فرانسه و نگراني اميركبير از خطر جمهوريخواهي براي يك رژيم سلطنتي مانند رژيم سلطنتي ايران كه امير خود در آن، مقام صدارت داشت به كار گرفته است، بر آن است تا با همانند جلوه دادن«مجلس امراي جمهور» در ايران كه بلافاصله پس از مرگ محمدشاه قاجار به وجود آمد، با انديشه جمهوريخواهي در اروپا، و اقدام اميركبير به انحلال «مجلس امراي جمهور» در ايران، وجود جنبههاي استبدادگرايانه و ضددموكراتيك را در شخصيت و افكار و رفتار اميركبير اثبات كند.
برخاسته از همين ديدگاه است كه نوشته است: «اميركبير پس از ورود به پايتخت، مجلس جمهور را برانداخت. و بر اثر اقدام بيدرنگ اميركبير، ديگر كسي در 10 سال آينده از مشورتخانه چيزي نشنيد.» (ص 164) برخلاف همانندسازيهاي بيبنياد و خودساخته نويسنده كتاب قبله عالم در جهت مطابق نشان دادن ماهيت «مجلس امراي جمهور»كه در ايران تشكيل شده بود با ماهيت دموكراتيك انديشههاي جمهوريخواهي و حكومتهاي جمهوري در اروپا، مجلس امراي جمهوري كه به وسيله اميركبير منحل شد آشكارا فاقد هرگونه جنبهها و الزامات دموكراتيك بود.
چنان مجلسي در ايران صرفاً تشكل و محفلي از اشراف فاسد، توطئهگر و قدرتطلبي بود كه تحت حمايت مهد عليا، هدف مشورت اعضاي آن معطوف و محدود به تلاش براي كسب قدرت بيشتر در جهت حفظ و گسترش منافع نامشروع طبقاتي خود بدون توجه به مصالح و منافع عمومي بود.
بهرغم اشتراك لفظي«جمهور» در مجلس امراي جمهور ايران با مجلسهاي مشورتي و حكومتهاي جمهوري، ميان موضوع و ماهيت مشورت و چگونگي عضويت در آن مجلس با ماهيت مشورت و چگونگي عضويت در نوع مجالس دموكراتيك و حكومتهاي جمهوري يا حتي نوع مجلس اعيان انگليس، هيچ نسبت و پيوندي وجود نداشت تا بتوان با استناد به آن، نسبت و پيوند اقدام اميركبير به انحلال آن مجلس را اقدامي استبدادي و ضدمنافع ملي تلقي و معرفي كرد.
اين نوع از سادهنگريها و خطاانديشيهاي نويسنده كتاب قبله عالم را تنها ميتوان نمونهاي از ادعاهاي پرشور اما بياساسي دانست كه نشاندهنده گريز از واقعيت و ستيز با تاريخ است.
- يکشنبه 19 دی 1389-0:0
نوشته جالبی بود. از نویسنده و سایت مازندنومه ممنونیم.