آه از پاییز سرد!
گزارش سفر به روستای مزردشت و دیدار با خانواده سلمان هراتی
مازندنومه،محمد هاشمی،شاعر و نویسنده:تو مثل ستاره/ پر از تازگی بودی و نور/ و در دستت انگشتری بود از عشق/ سر آغاز تو مثل یک غنچه سر شار پاکی/ تو بودی/ هوا روشنی پخش می کرد/ من از ابتدای تو فهمیده بودم/ که یک روز خورشید را خواهی آورد/ دریغا تو رفتی/ خدا دست های تو را/ منتشر کرد.
***
از سال 68 تاکنون به سلمان و دردهایش عشق می ورزم. هر گاه از شعر امروز٬ از جوانان و ادعاهای شان خسته می شوم، به سراغ سلمان می روم.
همیشه آوازهای درخشان و شتاب بی مانندش برایم شگفت انگیز است. شوق زیارت مزارسلمان مدت ها در دلم ریشه زده است.
سرانجام به همت حوزه ی هنری استان مازندران به اتفاق دوستان به سمت تنکابن حرکت می کنیم.
به تنکابن که می رسیم با حمزه ابوالحسنی، مسئول انجمن شعر تنکابن تماس می گیریم. به اتفاق او به سمت روستای مزردشت حرکت می کنیم.
به یک محوطه ی سبز می رسیم. ابوالحسنی از ماشین پیاده می شود و مزار سلمان را به ما نشان می دهد.
*سلمان، سلام!
چمن های اطراف از باران شب گذشته خیس است. سلمان در کنار دو شهید آرام خوابیده است. مزار را که از بوته ی گیاه پوشیده است پاک می کنم و نوشته های آن را می خوانم:
"هرچند هوای دل من طوفانی ست
بنیاد دلم نهاده بر ویرانی ست
در من اما پلی ست از درد و نیاز
می خواندم آن سوی که آبادانی ست
پرنده ی سپید بال آسمان سبز- معلم عاشق- شاعر متعهد- سلمان قنبر هراتی
آه از پاییز سرد
ای کاش من از تو باغی در بهاران داشتم"
به تصویر مهربان سلمان و خانه های اطراف نگاه می کنم و با خود می گویم: آیا این خانه ها می دانند چه شاعر بزرگی را در کنار خود دارند؟
*دو شاعر؛فروغ و سلمان!
من همیشه از مرگ زود هنگام دو شاعر افسوس می خورم٬ فروغ فرخزاد و سلمان هراتی. عجیب این که هر دو بر اثر تصادف به خاموشی پیوستند.
مرگ٬ همیشه آواز های روشن را ناتمام می گذارد. اما نه .. مرگ هر شاعر زیباترین شعر اوست. فاتحه ای می خوانم.
یکی از آشناهای سلمان به ما می پیوندد. ابوالحسنی از مراسم خاک سپاری سلمان و از مجموعه آثار او که به زودی چاپ خواهد شد می گوید.
کسانی که از آن محوطه ی سبز رد می شوند لحظه ای می ایستند و به ما نگاه می کنند. با هم از کوچه های تنگ و محروم ٬ اما سرسبز مزردشت می گذریم و به خانه ی سلمان می رسیم.
نگاهی به فضای سبز حیاط می اندازم. رابطه عمیق و صمیمانه ی سلمان با طبیعت از اینجاست. او در آغوش دریا و جنگل زاده شد. پس باید سبز باشد٬ مثل بهار٬مثل حیاط خانه شان. حال عجیبی دارم.
ابوالحسنی جلو می رود و آمدن ما را به اطلاع خانواده سلمان می رساند. با خانواده ی او آشنا می شویم٬ پدر و مادر و همسر سلمان٬ رابعه و رسول- دو پرنده ی کوچک سلمان- و خانمی دیگر که نمی دانم کیست.
وقتی مادر مظلوم و رنج کشیده ی شاعر را می بینم کسی در من زمزمه می کند:
من نبودم/ مادرم یتیم شد...
به دامن مادرم اگر گندم می پاشیدیم/ سبز می شد/ از بس گریسته بود/ آسمان تنها دوست مادرم بود/ مادرم ساده و سبز مثل ولگان بود/من شعرهای ناسروده ی مادرم را می گویم.
به اتاق می رویم. بر روی طاقچه ی کوچک، تصویر مهربان سلمان را می بینم. همسر سلمان با یک لیوان شربت خنک از ما پذیرایی می کند.
*چقدر شبیه سلمان است!
ظهر است دیگر نمی توان بیشتر از این مزاحم خانواده سلمان شد. بر می خیزیم و به حیاط می آییم. می خواهیم از رسول عکس بگیریم.
رسول ،ساده و صمیمی کنار یک درخت می ایستد. چقدر شبیه سلمان است! از او عکس می گیریم و او را می بوسیم. با خانواده سلمان خدا حافظی می کنیم و بر می گردیم.
من از تامل بهار بر می گردم/ و احساسم/ با بوی شکوفه ها گره خورده است/ و قاب چشم من/ از اشک های حسرت خیس.
*دوباره سلمان!
از اولین دیدارم با خانواده ی سلمان دو سه سالی می گذرد. هنوز شور این خاطره ی شیرین در دلم موج می زند.
دوباره فرصتی دست داد تا به دیدار این خانواده ی سبز بروم.
برای ضبط برنامه ی تلویزیونی « چتر قلم» به همراه بچه های صدا و سیمای مرکز مازندران به طرف تنکابن حرکت می کنیم.
تهیه کننده در نظر دارد ویژه برنامه ای به یاد سلمان بسازد. بعد از فیلم برداری از انجمن ادبی٬ با محمد هراتی- برادر سلمان- به گفتگو می نشینیم٬ کوتاه و صمیمی.
او از نقش درد در بالندگی ذهن و زبان سلمان می گوید، از تاثیر اندیشه های بزرگ شریعتی بر روح او و از بی تابی اش در تب و تاب دفاع مقدس.
شب را در نشتارود در خانه ای ساحلی سپری کردیم. صدای موج هایی که سرشان را محکم به ساحل می کوبند به گوش می رسد.
بعد از صرف شامی مختصر٬ بچه ها می روند و در تاریکی ساحل قدم می زنند. من می مانم و دل به نجوای زلال دریا می سپارم و آرام می خوابم.
صبح به سمت روستای مزردشت می رویم٬ روستایی در قاب سبز طبیعت.
خانواده ی سلمان منتظرند. سلام و احوال پرسی و یادآوری آن روزهای تلخ.
نور و دوربین آماده می شود. از تک تک خانواده سلمان تصویر می گیریم. همسر مهربانش٬ مو به مو آخرین دیدار خود را با سلمان بر زبان می آورد.
رسول و رابعه شعری از پدر می خوانند. رسول کار در صدا و سیما را بزرگ ترین آرزوی خود می داند. شوخ طبعی یکی از بچه ها گل می کند که « خبر نداری ما در صدا و سیما چه می کشیم » اما بعد او را راهنمایی می کنیم و برایش آرزوی موفقیت داریم.
در پایان همسر سلمان می گوید: یک فیلم ویدیویی از سلمان در شب شعر تهران در اختیار ماست.تهیه کننده از او می خواهد فیلم را ببرد تا از آن در برنامه استفاده کند. او دل پری دارد. بسیاری از دوستان دست نوشته ها و عکس های سلمان را با خود برده اند و دیگر از آن ها خبری نیست.
با خود می گویم: چرا بعضی ها این سند های ارزشمند را ارج نمی نهند؟ تهیه کننده به او قول می دهد یک هفته بعد فیلم را برای آنها بفرستد. اما متاسفانه اوهم بدقولی کرد و آن را چند ماه بعد فرستاد. آیا فیلم به دست خانواده ی سلمان رسید؟
*خداحافظ سلمان!
فرصت کم است. سری به مزار سلمان می زنیم و تصویر برمی داریم. خدا حافظی می کنیم و بر می گردیم.
خدا حافظ سلمان، خدا حافظ مرزدشت!
آیا باز هم به مزار سلمان و آن دو شهید خواهم رفت؟ حال که محمد نیز به سلمان پیوست، اگر فرصتی دست داد به تنکابن می روم و بر مزار دو برادر فاتحه ای می خوانم.
- يکشنبه 14 آبان 1391-0:0
بسیار زیبا بود.با تشکر از استاد هاشمی
- سه شنبه 9 آبان 1391-0:0
درود بر دوست پار و پیرارم .
چرا از زودرفتن دو برزگ حسرتمندی ،اتفاقا لطف حضور و درخشش رعدوار این سه و آن یک به همان دمی پیدا و دیگر دم نهان شدنشان است و تقدیر رحمان هم چنین بود که در اندک زمان به قله ی زبانی و وجودی خویش دست یافتند .
به گمانم اگر می بودند به تکرار در می افتادند ، هر پدیده ای در این عالم اوج و کمالی دارد و از آن پس هر چه هست فرود است و دوره کردن روزه ها و هنوزها.یا علی مدد