تعداد بازدید: 5406

توصیه به دیگران 4

چهارشنبه 1 آذر 1391-23:33

برخیز،روز خود را زیبا کن!

گزارش تصویری مازندنومه از آسایشگاه معلولین ذهنی بالا لموک قائمشهر


مازندنومه،مصطفی کاظمی شهابی:عکس های زیر را چندی پیش از آسایشگاه معلولان ذهنی بالالموک قائم شهر گرفتم.

در گوشه ای از شهر ما جایی است،جایی پر از تنهایی و غصه.یک عده انسان، دسته های گل،جمعی که می شد مثل ما باشند،اما نیستند.

به مسئول آسایشگاه تلفن زدم تا خبر انتشار عکس ها را بدهم.خبر بدی داد،گفت:بهروز نجفی درگذشته است.بهروز یکی از معلولان شاد آسایشگاه بود.آن روز چند عکس از بهروز انداختم و الان نواری سیاه گوشه عکس هایش گذاشتم.

عکس ها را تماشا کنید،با این نگاه که معلول های شهر ما آنجا،چشم انتظار دیگران هستند،ای کاش می شد درک می کردیم آن معلولان هم مهربان هستند.

ای کاش می شد درک می کردیم،باید کمک هایی به آنها کرد،آن خانه را با بخشش و با مهر،همچون بهشتی پاک و زیبا کرد.

شکر سلامت بودن خود را،با هدیه ای تقدیم آنها کن،برخیز روز تازه خود را،با بخشش خود خوب و زیبا کن.

شماره حساب برای اهدای کمک های تان به آسایشگاه معلولان ذهنی بالالموک:

17764355/08(جام،بانک ملت)


  • شنبه 18 آذر 1391-0:0

    سلام و درود

    اجرتان با خداوند متعال که پا به پای مددیاران بخش ها تلاش میکنید

    • چهارشنبه 8 آذر 1391-0:0

      الهي شكر كه جسم سالمي داريم.

      • بهنام پرسته سوادکوهپاسخ به این دیدگاه 0 0
        سه شنبه 7 آذر 1391-0:0

        بسیار عالی و دست مریزاد جناب شهابی-واقعاً باید خدا را شکر کنیم که سالمیم-قدر سلامتیتان را بدانید و خدا را هر دم شاکر باشیم عزیزان-ولی از یه صحنه بسیار ناراحت شدم و انتقاد دارم اینه که نباید اون عکسی را که گربه داره تو ظرفشان لیس میزنه را نمایش میدادید . بهر حال ایناهم خانواده دارند و شاید خجالت بکشند.بازم متشکرم

        • تنها خواهر داغدار بهروز نجفیپاسخ به این دیدگاه 0 0
          يکشنبه 5 آذر 1391-0:0

          با سلام آقای کاظمی 4/9/91
          بعد از مطلع شدن از سایت مازند نومه بی¬صبرانه بدنبال عکس¬های بهروز یعنی ‹‹شادترین معلول ذهنی›› گشتم غمی قدیمی چنان قلبم را در هم فشرد که وسعت همه سینه¬های جهان در مقابلش تنگ به نظر می-رسید.
          نوشته بودید با مرگ بهروز شاید پروژه نمایشگاه عکس¬های معلولین ذهنی در تهران را رها سازید، نمی¬دانم چند بار بهروز را دیده بودید که اینچنین پریشان خاطر گشتید. آیا می¬دانید ما خانواده های معلولین چندین هزار بار در طول سالیان متمادی با وجود پریشان خاطری و سوز نهانی در ظاهر خندیدیم تا شدت عواطفمان دیگران را نیازارد و موجب جلب ترحمی نگردد.
          روز جمعه مادری برای تسلیت به دیدنم آمده بود که حماسه دردش عظیم¬تر می¬نمود چون با سلامتی از دست رفته و یک حقوق کارمندی او و همسرش مجبورند دو فرزند معلول ذهنی حرکتی¬شان را در خانه به تنهائی نگهداری نمایند. این نوع غمکده¬ها فراوانند و دردهای خادمان آن عظیم. ناخودآگاه این شعر در خاطرم زمزمه می¬شود که:
          شبی تاریک و بیم موج و گردابی چنین حائل کجا دانند حال ما سبکباران ساحل¬ها
          برادر گرامی آقای کاظمی امیدوارم مرگ بهروز عزیزم سر آغاز پروژه بزرگی گردد که با به نمایش گذاشتن آلام این ‹‹گل¬های از سرما کبود›› در اجرای وظایف وجدانی و انسانی خود سهم کوچکی ایفا نمائیم. برای دیدن اولین نمایشگاه عکس¬های زنده در 9/9/91 از طرف معلولین ذهنی به مزار آن ‹‹شادترین مرحوم›› دعوت می¬شوید. تا یک پیکر بودن اعضای بنی آدم را به معنای اخص کلمه مشاهده نمائید.

          با تشکر
          تنها خواهر داغدار بهروز

          • عادل جهان آرایپاسخ به این دیدگاه 0 0
            جمعه 3 آذر 1391-0:0

            سلام. آقای کاظمی سپاسگزارم از همدردی شما.

            • جمعه 3 آذر 1391-0:0

              تاثيرگذار و عالي

              • علی رفیقیپاسخ به این دیدگاه 0 0
                جمعه 3 آذر 1391-0:0

                مصطفی کاظمی عزیز
                خیلی خوشحال که موتور زوق و احساس جنابعالی پر قدرت روشن شده تا گوشه و کنارهایی که ما انسانها می خواهیم خواسته یا ناخواسته فراموش کنیم رو به ما یادآوری کنی . تبریک میگم که در کارت بسیار موفق شدی

                • پنجشنبه 2 آذر 1391-0:0

                  بهروز آنقدر با صفا و دوست داشتنی بود که من و مجذوب خود کرده بود . من قرار بود یه مجموعه عکس کامل به طور مستند از این آسایشگاه تهیه کنم با نام (اینجا یعنی یه دنیا مهربانی)و برای روز جهانی معلولین ذهنی در سال آینده نمایشگاه عکسی در تهران برگزار کنم.
                  شاید با مرگ بهروز این پروژه کلا نا تمام رها بشه.
                  من به بهروز قول داده بودم که این سری که میام از آسایشگاه و سالن غذا خوری این عزیزان عکاسی کنم. برای کامل کردن این پروژه مدام با خودم کلنجار میرفتم تا در کوچکترین زمان بدست آمده به این آسایشگاه برم. اما امروز مرگ بهروز باعث شد تا با خودم کلنجار برم که چه طور به این آسایشگاه برم ، چون واقعا جای خالی بهروز اونجا احساس میشه.
                  از جناب صادقی مدیر محترم مازندنومه به خاطر انتشار این خبر کمال تشکر رو دارم .
                  جناب جهان آرای عزیز به شما و خانواده محترمتان صمیمانه تسلیت میگم.

                  • عادل جهان‌آراي پسرعمه بهروز نجفيپاسخ به این دیدگاه 0 0
                    پنجشنبه 2 آذر 1391-0:0

                    امروز گريه كردم. وقتي شنيدم بهروز فوت كرد، ناراحت شدم. اول فرصت گريه كردن نداشتم. بعد كه عكس بهروز را ديدم، سخت گريه كردم. بعد ياد شادي‌هاي بهروز افتادم، ياد صداقت انساني‌اش. ياد روزهايي كه مي‌رفتم سنگلج، او دنبال ما راه مي‌افتاد و به كوه و كمر مي‌رفتيم. توي تكيه قديمي سنگلج عموزنجيرباف بازي مي‌كرديم، بهروز از زنجير دست‌ها خوشش مي‌آمد. يادم نمي‌رود دست من توي دست‌ قوي و بزرگش چقدر كوچك بود. من چقدر كوچك بودم و بهروز چقدر بزرگ. ما كه بزرگي را نمي‌فهميم. همه بهروز را مي‌شناختند و دوستش داشتند. ما عقب‌مانده بوديم و شادي‌هاي او را درك نمي‌كرديم. ما عقب‌مانده بوديم و فكر نمي‌كرديم بهروز دنبال صافي و صفاست. بهروز با هر كس كه بود بهروزي‌اش را تكميل مي‌كرد. دايي، بهروز را مثل چشمش دوست مي‌داشت. بهروز چشم ما هم بود، اما ما نمي‌فهميديم. بعد ما بزرگ شديم، با همان عقب‌ماندگي. بهروز بزرگ بود و بزرگ‌تر شد با همان صفا. ما صفا را نمي‌فهميديم. بعد بهروز رفت لموك. بالا لموك. دايي هم رفت، شايد پيش خدا. بهروز تنهاتر شد. مامانش-زن‌دايي- با دل زخمي‌ هم دنبال دايي راه افتاد، حتماً رفت پيش خدا و بهروز تنها شد، تنهاتر. حالا بايد زنجير مي‌زد، شايد يزيد بترسد و او خوشحال شود. شايد يزيد ترسيد و او خوشحال شد. شايد از خوشحالي قلبش گرفت. قلبش ديگر باز نشد. بهروز چشمش را بست. بهروز رفت پيش خودِ خودِ خودِ خدا. ما عقب مانديم بهروزجان. حال تو و خدا چطور است. بعد امروز اتفاقي عكس بهروز را توي مازندنومه ديدم. بهروز اگر مي‌بود و عكسش را توي اينترنت مي‌ديد، مي‌دانم كه چقدر ذوق مي‌كرد. امروز گريه كردم.

                    • بسطام فیلمپاسخ به این دیدگاه 0 0
                      پنجشنبه 2 آذر 1391-0:0

                      سلام آقای کاظمی عزیز خیلی هنرمندانه عکس گرفتی شما بااین عکس ها فیلم کوتاه ساختی. آفرین. رضا بسطامی

                      • اشکان جهان آرایپاسخ به این دیدگاه 0 0
                        پنجشنبه 2 آذر 1391-0:0

                        امروز تشییع جنازه ی بهروز بود.خدا رحمتش کنه. شخصیت جالب و دوست داشتنی داشت. روز فوت پدرش یه جمله گفت که همیشه تو ذهنم می مونه.حتی خیلی وقت ها به جمله ای که گفت فکر می کنم. گاهی به این فکر می کنم که کدوم دسته از ما آدم ها بهتر می بینیم؟ ما یا امثال بهروز؟ نسبت به 3سال پیش خیلی پیرتر شده بود.غفلت کردم. دوست داشتم بهش سری بزنم.حالا بهروز نیست. اما دوستاش هستن. سپاس از مصطفی کاظمی گرامی به خاطر نگاه زیبا و دوست داشتنی که به دنیای پیرامونش داره...

                        • قائمشهریپاسخ به این دیدگاه 0 0
                          پنجشنبه 2 آذر 1391-0:0

                          آقای کاظمی دستت درد نکند.من ساکن آلمانم و اهل شاهی.یادم می آید قدیم تر آخر ترکمحله مرکز معلولان ذهنی بود که بعدها بردند بالالموک.خاطرات خوبی از بچه های معلول ذهنی آنجا دارم که الان برایم زنده شد.ما می رفتیم سیاهرود شنا و از کنار مرکز معلوان ذهنی ترکمحله عبور میکردیم.علی،ولی که دربان شان بود و...یادش بخیر.خدا شفا دهد.دست شما درد نکند.

                          • هم استانیپاسخ به این دیدگاه 0 0
                            پنجشنبه 2 آذر 1391-0:0

                            خدایا شکرت.خدایا چقدر بزرگی تو.کریمی ات را شکر.این ها نشانه ای از عظمت خدا هستند که یادمان نرود انسانیم.ما هم می توانستیم این گونه باشیم،حال که نیستیم خدا را شکر و به یادشان باشیم.

                            • مصطفی کاظمیپاسخ به این دیدگاه 0 0
                              پنجشنبه 2 آذر 1391-0:0

                              بهروز عزیز چه زیبا و چه دلنشین بود لحظاتی که با تو بودم. یادته با اون دوربینی که دستته،کلی ازم عکس گرفتی؟ بهت گفتم عکسامو کی میدی؟ گفتی این سری اومدی عکساتو بهت میدم. گفتم چرا همین الان نمیدی؟ گفتی چون باید روی عکسات کار کنم. یه کم روتوش میکنم بهت میدم. آخه دوست من حالا که رفتی من باید عکسامو از کی بگیرم؟ روحت شاد یادت گرامی


                              ©2013 APG.ir