تعداد بازدید: 3847

توصیه به دیگران 1

دوشنبه 31 مرداد 1384-0:0

صيد مرواريد در جوي حقير

گفت و گوي منصور ضابطيان با هرمز شجاعي مهر،مجري مازندراني راديو و تلويزيون.



سال هاست صدايش را با برنامه هاى خانواده راديو و تلويزيون شنيده ايم. صدايى گرم كه گاه نصيحت هايش آدم را تا سر حد جنون مى كشاند. آن طور كه خودش مى گويد صدايش هويت برنامه هاى خانواده را پيدا كرده است. اين هويت ممكن نبود مگر آن كه او توانايى «نه» گفتن را داشته باشد. توانايى كه در بسيارى از گويندگان راديو پيدا نمى شود.

ديروز داشتم درباره شما از يكى از دوستان قديمى تان در راديو پرس وجو مى كردم. از او پرسيدم، شما چه جور آدمى هستيد و او گفت آن موقع ها كه توى راديو بوديد، آدم خوبى به نظر مى رسيده ايد اما حالا كه در تلويزيون هستيد، نمى داند، چون مدت ها است كه از شما خبرى ندارد. آيا آدم ها وقتى از راديو به تلويزيون مى آيند تغيير مى كنند؟ آيا دوستان شان را از ياد مى برند؟
اجازه مى دهيد اول يك سلام و عليكى با دوستان مخاطب داشته باشم؟
سلام و عليك؟! ولى اينجا كه تلويزيون نيست!
آخر بيست و سه سال است كه من در راديو و تلويزيون اين طورى شروع كرده ام. بگذاريد همان روند را حفظ كنم.
مشكلى نيست، بفرماييد.
بله، راديو با تلويزيون فرق مى كند و روى آدم ها هم تأثير مى گذارد ولى فكر نمى كنم تأثيرش تا حدى باشد كه آدم دوستان قديمى اش را فراموش كند. لااقل درباره من اين طورى نبوده است. اين كه ما به دوستان قديمى مان سر نمى زنيم به اين دليل است كه مشغله زياد است. والا فكر نمى كنم هيچ كدام از موقعيت هاى جديد و درخشان بتواند ما را از گذشته مان جدا كند. من شخصاً با گذشته ام زندگى مى كنم. همه انگيزه من براى زندگى گذشته ام است.
آدم نوستالژيكى هستيد؟
نه... نه... ولى وقتى گذشته را مرور مى كنم لذت مى برم.
در گذشته مانده ايد؟
نه، از گذشته ياد گرفته ام كه چطور آينده را بسازم. وقتى به گذشته فكر مى كنم حس قشنگى پيدا مى كنم.
اين گذشته گاهى فقط يك قاب عكس روى ديوار است ولى گاهى وقت ها آدم آن قدر درگيرش مى شود كه امروزش را از ياد مى برد. براى شما كدام يك است؟
هيچ كدام. برايم هيچ كدام نيست. فقط يك احساس خوشايند است كه مرا با شادابى به جلو مى راند.
گفتيد تفاوت راديو و تلويزيون باعث نمى شود آدم ها وقتى از راديو به تلويزيون مى آيند تغيير كنند. اما يك نكته مرا در قبول اين حرف شما به شك مى اندازد.
چه نكته اى؟
در كار راديو «پول» نيست اما در كار تلويزيون «پول» هست. و آدم ها وقتى با پول سر و كار داشته باشند، منش متفاوتى پيدا مى كنند.
درست است.
درباره شما اين اتفاق نيفتاده؟
بگذاريد فرمايش شما را اصلاح كنم. در راديو پول وجود دارد اما كم وجود دارد. در تلويزيون هم پول وجود دارد اما آن طور كه شما مى گوييد الآن ديگر وجود ندارد. اما چيز ديگرى است كه آدم را تغيير مى دهد و آن موقعيت جديدى است كه تلويزيون به وجود مى آورد. من سال هاى سال در راديو كار كردم. سال يازدهم كارم رفتم تلويزيون و اتفاق جديدى در زندگى ام افتاد. همه تصويرم را شناختند و در جامعه جور ديگرى با من رفتار شد. همه جا كارم راه افتاد. همه به چشم يك موجود خوب و حتى يك سوپرمن به آدم نگاه مى كنند. اگر آدم بتواند تجزيه و تحليل درستى از اين موقعيت داشته باشد تغيير نمى كند. موقعيت جديد خيلى ها را به اين توهم مى اندازد كه فكر كنند مادر زاد اين كاره بوده اند. از اول مجرى درجه يك تلويزيون بوده اند و گذشته اى هم در آنها وجود نداشته است.
پس شما از آن دسته اى نيستيد كه فكر مى كنند از اول سوپرمن بوده اند...
اصلاً. هنوز هم سوپرمن نيستم.
كشف يك چيز در شما برايم خيلى عجيب است.
چى؟
جلوى دوربين با يك فارسى بسيار روان صحبت مى كنيد. ولى الآن كه داريم گپ مى زنيم لهجه مازندرانى تان كاملاً مشخص است. چطورى وقت صحبت اين لهجه را كنار مى گذاريد؟
نمى دانم. واقعاً نمى دانم چطور اين كار را مى كنم. شايد اين مسأله در من نهادينه شده است. شايد زمانى كه با ميكروفن صحبت مى كنم حواسم بيشتر جمع است. از طرفى احساس مى كنم محيط شما آن قدر صميمى است كه مى توانم همان طور كه توى خانه حرف مى زنم، اينجا هم صحبت كنم. ضمن اين كه من زبان و فرهنگ مازندرانى را مى پرستم. وقتى در سال ۵۳ در دانشگاه قبول شدم و مجبور شدم از بابل به تهران بيايم يكى از سرگرمى هايم اين بود كه به خيابان چراغ برق بروم. آن موقع ها دفتر شركت هاى مسافربرى كه به بابل مى رفتند آنجا بود. گاهى آنقدر دلم براى زبان مازندرانى تنگ مى شد كه كار و زندگى را ول مى كردم و مى رفتم توى گاراژ مى نشستم تا حرف زدن همشهري هايم را گوش كنم. وقتى حرفهايشان را مى شنيدم ارضا مى شدم و برمى گشتم. در مورد فرهنگش هم همين طور. من هنوز ادبم مازندرانى است.
مگر ادب مازندرانى چطورى است؟
ادب مازندرانى مبتنى بر احترام به بزرگتر و پيشكسوت است. چيزى كه لازمه كار ما است. من هميشه سعى كرده ام به اين نكته پايبند باشم و تصور مى كنم يكى از دلايل اينكه باعث شد در كارم خوب پيش بروم همين مسأله بود. من چند روز پيش داشتم اين مسأله را به پسرم مى گفتم. رفته بودم اسم او را در كلاس فوتبال صباباترى بنويسم. به او گفتم آنچه باعث مى شود تو يك ستاره بزرگ در فوتبال شوى بازى كردنت نيست، ادب و تريبت است. سعى كن با ادب و تربيتت به همه بفهمانى كه شايستگى و لياقت آموزش و ياد گرفتن را دارى.
خداى بزرگ... شما با بچه هايتان هم مثل بينندگان تلويزيون رفتار مى كنيد؟ مرتب بايد پند و نصيحت بشنوند؟
نه... نه به خدا. گاهى مجبور مى شوم نصيحت شان كنم.
پس چرا فكر نمى كنيد بينندگان هم مثل بچه هايتان هستند؟ لطفاً آنها را هم فقط «گاهى» نصيحت كنيد، «هميشه» نصيحت نكنيد.
(مى خندد) خدا را گواه مى گيرم كه مسأله پند و نصيحت در بين نيست. ما چند تا كتاب داريم كه آنها را به شدت قبول داريم. اولين اش قرآن است كه سرشار از پند است. بعد مى آييم توى ادبيات، كليله و دمنه، بوستان و گلستان، غزليات حافظ و... همه شان پر از پند است. حرفهاى من برگرفته از اينهاست.
ولى شما در دوران سعدى و حافظ و نصرالله منشى كه زندگى نمى كنيد. زبان تغيير كرده است. اينجا تهران است و زمان، قرن بيست و يكم.
حق با شماست. شايد بايد زبانم را تغيير دهم.
چرا تغيير نمى دهيد؟
چون فكر مى كنم بهترين شيوه اش همين است كه مستقيم بگويم.
به چيزهايى كه جلوى دوربين مى گوييد معتقديد؟
صددرصد.
صددرصد؟ واقعاً؟ در همه موارد؟
بگذاريد چيزى بگويم. اين حرف را هميشه در كلاسهاى گويندگى ام مى زنم. مى گويم بايد به چيزى كه قرار است بخوانيد يا بگوييد بايد اعتقاد كامل داشته باشيد. من مثل هر گوينده اى دو تا شخصيت جدا از هم دارم. يكى شجاعى مهر با تعريفى كه مردم از من دارند و يكى هم هرمز كه زن و بچه و دوستان من آن را مى شناسند. شما باور مى كنيد كه من ذاتاً خجالتى هستم و اصلاً نمى توانم در جمع خودنمايى كنم و حرف بزنم مگر اينكه شجاعى مهر شوم.
خب اين تغيير چطور رخ مى دهد؟
به مرور زمان اتفاق مى افتد. به مرور بايد ياد بگيريم. البته اين طور نيست كه اين دو شخصيت تفاوتهاى اساسى و بزرگى داشته باشند. به مرور بايد سعى كنم اين دو تا را به هم نزديك كنيم.
اگر به شما متنى بدهند كه بايد جلوى دوربين آن را بخوانيد و به آن اعتقاد نداشته باشيد، آيا متن را مى خوانيد؟
سعى مى كنم باتهيه كننده صحبت كنم تا متن را طورى تغيير دهد كه به باورهاى من نزديك شود.
اگر تهيه كننده موافقت نكند چه؟ مى خوانيدش؟
تا حالا پيش نيامده.
اگر پيش بيايد چه؟ مى خوانيدش؟
اگر خيلى مغاير با انديشه هايم باشد، خير، آن را نمى خوانم.
يعنى از جلوى دوربين كنار مى آييد؟
نه، مى گويم اين متن را نمى خوانم.
ولى شما يك گوينده حرفه اى و رسمى هستيد و بايد آنچه رسانه شما مى گويد بخوان را بخوانيد.
نمى دانم، چه بگويم. چون تا حالا اين مسأله را تجربه نكرده ام.
مگر همه چيز را آدم بايد تجربه كند تا بتواند درباره اش صحبت كند؟
آخر اين اتفاق از كار من خيلى دور است. من هميشه برنامه خانواده را اجرا كرده ام. اين اتفاق كه شما مى گوييد ممكن است در يك برنامه سياسى بيفتد ولى در برنامه خانواده ما درباره دعواى زن و شوهرها و اسهال استفراغ بچه ها حرف مى زنيم.
آدمهايى كه عكاسى پرتره مى كنند، در برخورد با ديگران مدام توى نخ چشم و ابر و بينى و چانه طرف هستند. اين عادتشان شده كه آدمها را از زاويه صورت بررسى كنند. اين اتفاق براى شما در رابطه با صدا مى افتد؟ مرتب گويش ديگران را قضاوت نمى كنيد؟
نه، ولى برحسب اتفاق بارها شده كه در كوچه و خيابان به آدمهايى بر مى خورم كه احساس مى كنم چه صداى استثنايى دارندو خودشان از اين مسأله بى خبرند. هميشه با خودم فكر مى كنم اگر موقعيتى كه در اختيار من هست، در اختيار آنها بود چه گويندگان بى نظيرى از كار در مى آمدند.
از گذشته گفتيد و اعتقادى كه به آن داريد. آن دوستانى كه دراين گذشته بوده اند در حال تان هم حضور دارند؟
متأسفانه كم و بيش. چون من آنقدر درگيرم كه نتوانسته ام وظيفه ام را به درستى انجام دهم. آنها هميشه به ياد من هستند و حالم را مى پرسند اما من به جهت درگيرى ها نتوانسته ام دوست خوبى براى آنهاباشم.
قديمى ترين شان را به ياد مى آوريد؟
يكى از قديمى ترين دوستان من حسن فدائيان است كه خواننده است و احتمالاً بايد او را بشناسيد. در دوران دبستان با هم همكلاس بوديم و هنوز هم گاهى با هم خلوت دلپذيرى داريم. دوستان ديگرم بيشتر دوستان دوره دانشجويى بودندكه اغلب شان جزو مديران عاليرتبه شده اند. يكى از دوستان خوبم آقاى مهدى تبايى است. يك روز در يك جايى مجرى مراسمى بودم و بعد از مراسم ديدم كه كسى آمد و سلام و عليك كرد من اول او را نشناختم ولى بعد ديدم مهدى تبايى است كه از مديران آن سازمان بود. در سالهاى جبهه و جنگ هم يك دوست بسيار عزيز پيدا كردم . آقاى نورى زاده كه فرمانده ما بود او را هم سالها گم كرده بودم. و در يك مراسم به صورت اتفاقى پيدايش كردم. چون هميشه او را در لباس نظامى مى ديدم و آنجا با لباس شخصى بود.
درجه آقاى نورى زاده چه بود؟
در جبهه كه بوديم ستوان دو بود اما حالا تيمسار است.
وقتى در چنين مجالسى ، مى بينيد كه همدوره هايتان به درجات عالى رسيده اند و شما بايد در حضورشان برنامه اجرا كنيد دلتان نمى گيرد؟
نه برايم مهم نيست.
اگر يك گوينده معروف نبوديد بازهم برايتان مهم نبود.
تصور نمى كنم. من معتقدم هركسى نان قلبش را مى خورد و من دارم از بابت قلبم نان هاى خشخاشى برشته مى خورم.
چرا؟ مگر قلبتان سوخته؟
نه، تنورش داغ است. باور كنيد از ديدن موفقيت دوستانم بسيار خوشحال مى شوم.
آيا به صورت اتفاقى در مسير گويندگى افتاديد؟
نه، برادر من نقاش بود و در شهرستانى كه بوديم هميشه دكور نمايش هاى شهر را درست مى كرد. براى يكى از نمايش ها يك بچه هشت نه ساله مى خواستند و مرا برد تا بازى كنم. در دانشگاه هم كار تئاتر مى كردم. همان دوره بود كه خيلى ها به من گفتند صدايت خوب است. همان موقع ها رفتم و تست گويندگى دادم و در راديو قبول شدم اما نرفتم سر كار، چون دوران انقلاب بود. بعد از انقلاب هم درسم را ادامه دادم و ليسانسم را گرفتم و دو سال هم رفتم خدمت و بعد از آن وارد راديو شدم.
رشته تحصيلى تان چه بود؟
تعاون اجتماعى . البته بعداً دوره هاى تهيه كنندگى و برنامه سازى را در دانشكده صدا و سيما گذراندم.
اولين بار چه كسى در راديو از شما تست گرفت؟
فريدون توفيقى كه آن موقع گوينده برنامه هاى زنده راديو بود. وقتى قبول شديم فيروزه اميرمعز يك دوره آموزشى دو سه ماهه برايمان گذاشت.
آيا از صداهاى پيش از خودتان چيزى ياد مى گرفتيد؟
وقتى وارد راديو شدم سعى كردم هرجايى سرك بكشم و هرچيزى را ياد بگيرم. از تهيه كنندگى تا اديت موسيقى. شايد به خوبى يك اديتور حرفه اى اين كار را انجام مى دادم. پنج سال گذشت و خيلى چيزها ياد گرفتم و فكر مى كردم كه ديگر همه چيز را بلدم و به ويژه گوينده درجه يكى هستم. تا اينكه در سال پنجم برنامه اى را به اتفاق پروين صادقى اجرا كرديم. پروين صادقى گوينده اى قديمى بود كه پيش از انقلاب هم برنامه خانواده را اجرا مى كرد. وقتى كنار پروين صادقى نشستم تازه فهميدم كه من هيچ چيز نمى دانم... هيچ چيز. خدا را گواه مى گيرم...
چرا، مگر پروين صادقى چه چيزى بلدبود؟
اولين بارى كه با پروين صادقى توى استوديو نشستم، او وقتى كه آرم تمام شد آمد توى استوديو. سلام و عليك را از روى متن خوانديم و بعد او بايد داستانى را مى خواند. داستانى كه پيش ازاين آن را نخوانده بود. من ديدم او ضمن اينكه دارد خط اول را به خوبى پاى ميكروفن مى خواند، در زاويه نگاهش خط دوم و سوم را هم پيش خودش مرور مى كند و اگر كلمه اى را نمى توانست بخواند، روى كلمه مى زد و مى خواست كه آن را خوانا بنويسم. يا مى ديدم كه دارد پاى ميكروفن با مردم حرف مى زند، آن هم حرف حسابى ولى با نگاهش با اتاق فرمان هم صحبت مى كرد. واقعاً ديدم او كجا، من كجا.
بين گويندگان هم دوستى داريد؟
بله. اما كسى كه خيلى با او نزديك و صميمى باشم گوينده نيست تهيه كننده است. آقاى سعيد توكل كه تهيه كننده صبح جمعه با شما بود و الآن هم جمعه ايرانى را تهيه مى كند. با بهمن هاشمى هم خيلى دوستم. همان گوينده اى كه جشنواره سينمايى شبكه دوم را شب ها اجرامى كند.
دنياى خصوصى داريد؟
حتماً.
بزرگترين نشانه دنياى خصوصى شما چيست؟
جست و جو براى آرامش. من هيچ چيز را به اندازه آرامش دوست ندارم.
آرامش را «داريد» يا «دوست داريد»؟
نه، ندارم. هميشه دنبال آن هستم. دنبال وضعيتى كه درآن به آرامش برسم. كنار كسى باشم كه با او آرامش داشته باشم.
آيا اشياى خاصى در اين دنيا وجوددارد؟
من چندتايى كتاب شعر دارم كه آنها را خيلى دوست دارم. خيال مى كنم مال مال خودم هستند. بعضى هايشان را كاملاً حفظم. صداى شاملو را هم خيلى دوست دارم. با صداى او از سال ۵۴ تا الآن زندگى كرده ام.
آن كتاب ها شعرهاى چه كسانى هستند؟
حميد مصدق، سهراب سپهرى، فروغ فرخزاد، خيام، سعدى و حافظ.
به نظرنمى رسد كسى كه در سيماى جمهورى اسلامى ايران يك گوينده شناخته شده و معروف است، فروغ بخواند و شاملو گوش دهد.
چرا نبايد اين طور باشد. مگر مى شود جلوى زيبايى را گرفت؟ من اين زيبايى را دوست دارم. مگر مى شود كه به اين شعر فروغ معتقد نبود كه هيچ صيادى در جوى حقيرى كه به گودالى مى ريزد مرواريدى صيد نخواهدكرد. مگر مى شود عشق را در اين شعر جست و جو نكرد كه من پرى كوچك غمگينى را مى شناسم كه در اقيانوس ها مسكن دارد، هرشب با يك بوسه مى ميرد و سحرگاهان با يك بوسه زنده مى شود.
من نمى فهمم ديگر چگونه مى شود عشق را معناكرد.
شما كه با چنين شيفتگى اى از فروغ و شاملو مى گوييد، چرا هيچوقت حتى يك خط از اشعارشان را در راديو و تلويزيون نمى خوانيد؟
خب ما آنجا خط قرمزها و محدوديت هايى داريم. عنوان كردن بعضى اسم ها شايد براى بعضى مردم جالب نباشد.
اين خلاف اعتقاداتتان نيست؟
نه... ببينيد شما در روزنامه شايد هرچه را بخواهيد بنويسيد. چون مخاطب آن را انتخاب مى كند ولى در تلويزيون و راديو اين طور نيست. در اينجا شما وارد اتاق خواب مردم هم مى شويد. درجمع خانواده اى مى نشينيد كه رابطه شان با هم خيلى حساب و كتاب دارد.
درست، ولى شما كه كار بدى نمى خواهيد بكنيد. شما مى خواهيد بگوييد هيچ صيادى در جوى حقيرى كه به گودالى مى ريزد مرواريدى صيد نخواهد كرد.
نه، من مى گويم حساسيتى كه در راديو و تلويزيون هست در مطبوعات نيست.
قرار نيست اين دو تا را مقايسه كنيم. من مى گويم شما مى خواهيد به مردم «عشق» هديه كنيد، درست ،مگر نمى گوييد اوج عشق در آن شعر فروغ است. خب به جاى نصيحت كردن، برايشان فروغ بخوانيد.
بگذاريد يك چيزى برايتان تعريف كنم. من هميشه توى ماشين صداى فروغ را گوش مى دهم. چند وقت پيش داشتم صدايش را گوش مى دادم و توى حال خودم بودم. دخترم يك دفعه گفت: بابا توروخدا اين نواررو عوض كن. اينكه همه اش يأس و نااميدى است. من واقعاً دوست ندارم پسرم كه كلاس سوم راهنمايى است فروغ بخواند. براى سن او مناسب نيست. ميليون ها نفر از بينندگان تلويزيون كسانى هستند كه شايد اين اشعار برايشان مناسب نباشد.
حرفتان كاملاً درست است به شرطى كه درباره تلويزيونى صحبت كنيد كه هيچ صحنه خشونت بارى نشان ندهد، در آن بچه ها صحنه قتل و غارت و كشت و كشتار نبينند. سريال هايش به لحاظ اجتماعى بدآموزى نداشته باشد و ... وقتى داريم درباره سيماى جمهورى اسلامى صحبت مى كنيم حرفتان را نمى پذيرم.
اينجاى حرفتان درست است. همه اينها بايد رعايت شود.
راستى چرا اسم شما «هرمز» است؟ من هميشه فكر مى كردم فقط اسم تنگه ها را هرمز مى گذارند.
پدرم به اسم هاى اصيل ايرانى بسيار علاقه مند بود و اسم همه ما را از اسم هاى اصيل ايرانى انتخاب كرد.
از چيزى مى ترسيد؟
بله... از تصادف خيلى مى ترسم.
زياد تصادف مى كنيد؟
نه، خيلى كم. ولى نمى دانم چرا مدتى است اينقدر تصادف مى كنم. در دوماه گذشته پنج بار تصادف كرده ام.
چرا فقط برنامه خانواده را اجرا مى كنيد؟
من فكر مى كنم اصلى ترين جايى كه شخصيت آدم ها در آن شكل مى گيرد و مى شود جامعه را با همان نهاد متحول كرد، خانواده است. اگر خانواده را درست كردى، جامعه هم درست مى شود. از اين گذشته دوست دارم صدايم هويت داشته باشد. نمى خواهم هر روز يك نوع برنامه اجرا كنم و صدايم همه جا خرج شود. صداى مرا مردم هميشه يا از ساعت نه تا يازده از راديو شنيده اند و يا ظهرها از تلويزيون. البته استثنائاتى بوده كه خواسته ام تجربه هايى كسب كنم مثل برنامه تهران ۲۰ يا ساعت خوش. ولى تجربه هاى كوتاهى بوده كه باعث شده علاقه ام در برنامه هاى خانواده بيشتر شود.
آيا مى دانيد تفاوت تمساح و سوسمار در چيست؟
تا حالا راجع به اين مسأله فكر نكرده ام و معمولاً وقتى درباره سؤالى قبلاً فكر نكرده باشم به آن جواب نمى دهم.
صرف نظر از اين تفاوت، اگر تمساح يا سوسمار بوديد چه كسى را مى خورديد؟
من تنها كسى را كه دوست دارم بخورم زنم است و او را با اشتهاى كامل هم مى خورم.(iran-newspaper)



    ©2013 APG.ir