نان
فخرالدين احمدي سوادکوهي،متولد1354زيراب
نان
هيچ چيزي فاجعه آميزتر از گريهي مرد نيست.
فخرالدين احمدي سوادکوهي،متولد1354زيراب
او مجموعه داستان هايش را با عنوان"زمزمه هاي مرد خاکستري"آماده ي چاپ دارد.يک داستان از اين مجموعه ي منتشر نشده پيش روي تان است.
______________________
دل دل ميكنم تنها نرفته باشد جايي. يا كس ديگري را نبرده باشد با خودش؛ولي ... اگر رفته باشد چه؟ چه خاكي بريزم توي سرم تو اين هيرو وير؟ كدام گوري برم و در كجا را بزنم ؟ اينقدر هم كه در زدم چه شد؟ آفتاب تمام گرماش را ميريزد روم. انگار او هم ميخواهد دق و دلش را خالي كند رو سر من . خيابان پر است از مردم و دستفروشها كه هوار ميكشند. بچهها با سر و وضع بيريختي ميلولند تو آدمها. مثل هميشه آدم هرچه بيشتر ميرود تو جمع ، بيشتر احساس تنهايي ميكند. يك جورايي ميشود دلش ، با هزار زحمت رد ميشوم از لاي مردم و ميرسم بهش. نشسته سرجاي هميشگي اما ... تنها چرا؟ او كه آدم زودجوش... ، چرا تنها خلوت كرده با خودش؟ ميروم طرفش:
- سلام اوس ممد!
سريع برميگردد و خيره ميشود بهم. قيافهاش برميگردد. انگار منتظر كسي بود تا از گرفتگي بيايد بيرون .
- آآ ... سلام برادرم ، پيدات نيست! كجايي؟
ميشينم كنارش روي جدول پيادهرو و زل ميزنم تو چشمهاش .
- دارم به هر دري ميزنم و لي نميشه ... نميدونم چرا!
- ها ! هنوزم سرگردوني؟
- بله اوس ممد.
چند روز پيش ديدمش . همين جا . زير پل عابر پياده . آمده بودم پي كار . خيابان پر بود از كارگر . با وسيلههاشان چمباتمه زده بودند دور هم ، مثل بوتههايي شده بودند كه ميمانند زير تيغ آفتاب. قاطي آنها نشدم . روم نميشد. كز كردم يه گوشه و آب ميرفتم از نگاه مردمي كه رد ميشدند از جلوم. سرخ ميشدم. خداخدا ميكردم زودتر شب بشود و بتپم تو خانه. با صداي ترمز ماشين همه يكهو حلقه ميزدند دورش. من نه !
مثل يك تكه چوب خشك ميماندم سرجام و جنب نميخوردم.
برّ و برّ نگاهشان ميكردم . چهطوري از سر و كول ماشين ميرفتن بالا. همديگر را ميكشيدند و به زور خودشان را ميتپاندند تو ماشين. رفته بودم تو خودم . دستي نشست رو دوشم:
- براي كار آمدي جوان ؟
هول شدم،قلبم تندتند ميزد. مثل وقتي كه دخترها دستهدسته از جلوم رد ميشدند و بهم متلك مينداختند.
سرخي تندي دويد تو صورتم :
بله! ... بله اوسا!
سر و صورتش سفيد بود يك دست كه تجربهاش را داد ميزد.
حتا دستاي قاچ قاچ شدهاش . قدش به شكل كمان درآمده بود. دست كشيد به سبيل پرپشتش .
- با اين كمرويي آمدي پي كار! آدم كم رو لقمهي گرگها ميشه . شير باشد. ميخورنت جوان .
كلاه لبهدارش را چرخاند دور سرش و سينهاش را صاف كرد. روبه من :
- نعمت روي زمين قسمت ، پري رويان است
خون دل ميخورد آنكس كه حيايي دارد
با صداي خفهاي خواندش. انگار كه از ته چاه ميآمد بالا. هر وقت بيكار ميشوم ميخوانمش. چند روزي رفتم باهاش سركار. حالا هم يكراست آمدم سراغش . خودش گفت بهم.
- چته اوس ممد... انگار حالت خوب نيست ... بريم دكتر؟
دست ميكشد به ابروهاي كلفتش.
- اي بابا ! ... من ديگه يه پام لبه گوره... دكترم اون بالاست... انگار اونم فراموشم كرده .
- اوس ممد ! چرا نميشيني خونه استراحت كني! تو ديگه ...
ميپرد تو حرفم
- بشينم كه چي بشه؟ خرجم سنگينه ... دست و بالم نميچرخه ... سربرج عروسي دخترمه .
سرفهاي بلندش ميكند و محكم ميزندش زمين. كبود ميشود. هول ميشوم و خيز برميدارم طرفش:
- اوس ممد ... حالت ...
- نترس بابا ... سگ جونم .
ميلرزد . مايع كمرنگي را تف ميكند زمين و با پا خاك را ميريزد روش . صداي مردمي كه از روي پلههاي پل رد ميشوند كلافهام ميكند. صداي بوق ماشينها بدتر .
با آستين آويزان كتش لبش را پاك ميكند و ادامه ميدهد :
- ما تمام شديم و كار هنوز مانده ... تمامي نداره ... دنيا روز به روز تازه تر ميشه و به جاش ما ميپوسيم... ببين نان چه ميكنه با آدم!
تمام عمر اسيرشيم. فكر و ذكرمان شده نان ... نان ... نان ..
صداي خس خس سينهاش مثل سوهان روحم را خراش ميدهد. خيره ميشود تو چشمام و نميدانم چه حرفهاي نگفتهاي خوابيده توش.
- بدترين درد مرد چيه؟ هان؟ ميداني؟
چرا اين سؤال را ميپرسد ازم؟ امروز چهاش شده؟
- نه ! نميداني ... هنوز جواني . بچهاي دورت را نگرفتن كه بفهمي.
- خوب تو بگو اوس ممد.
سرش را دوباره بلند ميكند و نگاهم ميكند . دلم ميلرزد. انگار دارد جيغ ميكشد رو سرم.
بدترين درد مرد اينه كه هر شب دست خالي بره جلو چشم زن و بچههاش . ميخواد بتركه آن موقع، نه! تو هنوز نميفهمي .
جواني ... بگو به كي دارم ميگم!
سرفهاي ميكند و خلط را تف ميكند بيرون و دوباره خاك را ميريزد روش.
- بازم روزنامه داري ! بخوانش برام!
با انگشت تيتر بزرگ صفحهي اول را نشانم ميدهد.
- چه درشت نوشته! حتماً مهمه!بخوانش ببينم چه گفته ! لبخند ميزنم . كاش ميتوانست بخواند. دوست دارم بيشتر حرف بزند برام. ميخوانمش:
«جشن نيكوكاري»
« هموطنان با شركت در اين جشن باشكوه و تقسيم محبتتان ، لبخندي بر روي تركيدهي فقرا برويانيد ... همدلي از همزبوني بهتره »
ميگويد نخوانش،نميخوانم. اخمهاش ميرود تو هم و چيزي مي گويد زير لب كه نمي فهمم . يكهو بلند ميشود و وسيلههاش را ميگذارد پيشم.
- ميرم نماز ... مواظب وسيلههام باش گم و گور نشن ... يك عمر خرج يك خانواده را داده همين چند قلم جنس ...
- نذاري بري ها!
خميده و سرفهكنان راه ميافتد طرف مسجد . مثل قطرهاي فرو ميافتد تو سيل جمعيت و گم ميشود از جلو چشمهام. اذان دارد به آخرهاش ميرسد.
حي علي الفلاح ... حي علي الفلاح
هوا تاريك شده بود و نورافكنها تك و توك روشن ميشوند. از سر ظهر تا به حال هيچ حرفي رد و بدل نشد بين ما. فقط گفت كسي هم ميآيد دنبالش براي كار كه نيامد. هنوز هم نميدانم چهاش شده؟ مثل روزهاي قبلش نيست.
زير چشمي نگاهش ميكنم . شده عينهو زرد چوبه . يواش دستش را ميگيرم ، داغ داغ است.
- ميريم دكتر اوس ممد؟
سرش را بلند ميكند . مژههاي خيسش را بههم ميزند . قطره اشكي لاي مژههايش له ميشود ، يعني گريه ميكرد؟
تا به حال اشك مردي را نديده بودم. دل آدم را بدجوري ميلرزاند. اصلاً همه وجود آدم را محكم ميتكاند.
- نه! نه ! خرج دكترم ديگه سنگينه! ولش! ... دكترم اون بالاست . فراموش كرده ... بالاخره يادش ميآد.
صداش ميلرزد و تنش ، دستش . ديگر شور و حال اول را ندارد. يكهو چيزي چنگ ميزند به دلم و فشار ميدهد. بغض وسط گلوم جا ميكند. نفسم راحت بالا نميآيد.
سرفهاش دوباره بلند ميشود.
امانش را برده. دوباره مايعي را تف ميكند بيرون، سرش را فرو ميكند لاي زانوهاش و مچاله ميشود تو خودش.
- چرا نيامد؟ گفت ميآم! پس كو؟
ديگر نميتوانم تحمل كنم. بلند ميشوم بروم به جايي كه صداي دردي به گوشم نخورد. بوي دردي نپيچد تو دماغم. ولي مگر ميشود؟ از زمين و زمان درد ميبارد رو سر آدم. شايد هم قرار است تا آدم هست، درد هم پشت بندش باشد.
- من ديگه ميرم اوس ممد... فكر نكنم يارو بياد ... بهتره بري.
هوا تاريك شده فردا صبح ميآم پيشت.
جوابي نميدهد. معلوم نيست به چه چيزي فكر ميكند. به نان !
عروسي دخترش! به يارو! نميدانم . تنها ميگذارمش.
قلبم نميكشد يه جورايي ميشوم. دل شوره دارم.
پاهام نميكشد بروم. نميروم. پياده ميشوم از ماشين و يكراست ميروم سراغش. يعني تا اين وقت شب نشسته زير پل؟هنوز هم منتظر كه يارو بياد! يعني نرفته؟
چراغهاي جلوي مغازهها زهر سياهي را ميشكنند و ميريزند رو سر مردم كه تك و توك ميآيند و ميروند.
جملهاش بلندگو وار تو سرم تكرار ميشود:
- نان ... نان ... نان ..
با افكار بيدر و پيكرم ور ميروم كه ميرسم بهش. پل فرورفته تو تاريكي . نشسته سر جاش. كارگرها چندتايي ايستادهاند كنار و گوشهاي.
چرا نرفته؟
همانطور مچاله شده تو خودش. مثل روزنامهي زيرپاش. ميروم جلوتر.
- نميري خونه اوس ممد؟ دير وقته ... اذانم داره تموم ميشه.
جوابم را نميدهد. ساكت و بيحركت نشسته و محل نميگذاردم . خم ميشوم تكانش ميدهم.
- با توام اوس ...
كمچه از دستش ميافتد زمين. مايع كمرنگي از دهنش زده بيرون و ريخته دور گردنش.نگاهش خيره ماند به جاي نامعلومي . نميدانم دنبال چه ميگردد.
قلبم تاپ تاپ ميزند و خيس عرق ميشود. شايد رفته به جايي كه شرمندگي نان نيست آنجا . صداي اذان كه دارد به آخر ميرسد تمام شهر را پر ميكند.
... حي علي خيرالعمل ... حي علي خيرالعمل ...
واوان - تير 1378