می رسیم وسط اروند...
به بهانه تشییع غواصان شهید/ گفتگو با محمد هاشمی نویسنده رمان "چولان" که به رشادت غواصان لشکر 25 کربلا می پردازد.
مازندنومه، سرویس فرهنگی و هنری: این روزها در فضای حقیقی و مجازی کشور صحبت ازکشف و تشییع پیکرهای175 شهید غواص عملیات کربلای چهاراست. محمد هاشمی -شاعر و داستان نویس ساروی- چند سال پیش رمانی درباره غواص ها نوشت به اسم "چولان". بی مناسبت ندیدم درباره این رمان با هاشمی گفت و گو کنیم.
***
ما شنیدیم شما چند سال پیش درباره ی غواص ها رمانی به نام " چولان " نوشته اید. اولین سوالی که برای خواننده ی این کتاب پیش می آید آن است که معنی چولان چیست ؟
- چولان بوته های بلندی است که کناررودخانه ی اروند می روید. معمولا وقتی شب ها نیروهای غواص به عملیات شناسایی می رفتند ، برای این که توسط عراقی ها دیده نشوند ، پشت این چولان ها پنهان می شدند. یعنی این چولان ها در لو نرفتن عملیات شناسایی نقش مهمی داشتند.
- چطور شد که شما سراغ این سوژه رفتید؟
- به خاطرهمکاری هایی که با بنیاد شهید وامورایثارگران وکنگره ی سرداران شهید مازندران داشتم، تصمیم گرفتم رمانی درباره ی نقش لشکر25 کربلا در یک عملیات بنویسم. با پرس وجو و مطالعه ی منابع متوجه شدم که این لشکردر عملیات والفجر8 نقش مهم تری نسبت به عملیات های دیگر داشت. بنیاد حفظ آثار و ارزش های دفاع مقدس مازندران ، کتابخانه ای غنی با موضوع جنگ دارد. هرچه کتاب درباره ی عملیات والفجر8 در این کتابخانه بود مطالعه کردم. کم کم به این نتیجه رسیدم که بار اصلی این عملیات روی دوش نیروهای غواص بود. سرانجام دایره ی کارم را محدود کردم به بچه های غواص این عملیات.
خاطرات بسیاری ازغواصان را خواندم و با چند تن از آن ها که درلشکر25 کربلا بودند حضوری صحبت کردم. حاصل کار رمانی شد به نام " چولان " که درسال 90 توسط نشر شاهد به چاپ رسید.
- حوادث این رمان ، واقعی است یا تخیلی ؟
- فقط بخش هایی از حوادث داستان را ازخاطرات بچه های غواص برداشت کردم . با این حال همین مقدار را هم شکل داستانی دادم که با اصل خاطرات کمی تفاوت دارد.
- با توجه به فضایی که بعد از پیدا کردن پیکرهای شهدای غواص درجامعه به وجود آمد ، شاید خیلی ها ندانند که غواصان دریک عملیات چه کارهایی انجام می دادند واهمیت کارشان به خاطر چه بود ؟ لطفا دراین باره کمی توضیح دهید.
- درعملیات آبی خاکی مثل والفجر8 وکربلای 4 ، بچه های غواص خط شکن بودند. یعنی قبل ازحرکت نیروهای رزمی ، غواصان باید موانعی مثل سیم های خاردارو مین هایی را که نیروهای دشمن در آب کارگذاشته بودند ، از بین می بردند. منتهی این کاربه سادگی صورت نمی گرفت. چند ماه قبل ازعملیات باید شناسایی موانع را به درستی انجام می دادند. با توجه به جزر و مد اروند این کارسخت تر می شد. درتاریکی شب به دل آب می زدند وتا نزدیکی های سنگرهای دشمن می رفتند. هرآن احتمال دیده شدن بود. یک اشتباه کوچک کافی بود تا کل عملیات لو برود.
نکته ی مهم این که این دو عملیات در اوج سرمای زمستان انجام شد . یکی از بچه های غواص برایم تعریف می کرد وقتی از شناسایی برمی گشتیم، انگشتان دست ما از شدت سرما تکان نمی خورد. نمی توانستیم لباس غواصی را دربیاوریم. با آب گرمی که ازقبل برای ما آماده می کردند حال مان کمی جا می آمد.
سردار طوسی فرمانده ی اطلاعات و عملیات لشکر25 کربلا ، قبل ازعملیات والفجر8 به نکا می آمد و از روستای های هزارجریب مقدار زیادی عسل می خرید و آن ها را می برد به مقرّ غواص ها. هرشب که بچه ها ازشناسایی برمی گشتند با دست خود عسل ها را در دهان بچه ها می ریخت تا کمی نیرو بگیرند.
من دربخشی ازکتاب چولان به این قضیه اشاره کردم:
وقتی به اسکله می رسیم از سرما انگشتان دست مان تکان نمی خورد. نمی توانیم زیب لباس غواصی راپایین شبکشیم. رسول می آید و کمکمان میکند و لباس ها را در می آوریم. کنارمان می نشیند و با قاشق تو دهان مان عسل می ریزد. عسل ها را ازشمال آورده، یکی از بچه ها کاسه ای آب ولرم می آورد. دست هایم را تو آب میگذارم و چند لحظه نگه می دارم. انگشتانم آرام آرام تکان میخورند.
- همین موضوع رو دو سال پیش دوستان ما در رادیو در نمایشنامه ای به نام "هور و عسل" که به زندگی و رشادت های سردار طوسی اختصاص داشت، در قابل یک نمایش رادیویی ضبط کردند که بازتاب خوبی هم داشت. اما شما با شنیدن خبر کشف شهدای غواص چه حس وحالی داشتی ؟
- یادم نمی آید که دراین چند سال ، کشف پیکرهای شهدا تا این اندازه مردم را متاثرکرده باشد. باور این جنایت هولناک برایم کمی سخت بود. کشتن اسیران با شلیک گلوله شاید چندان تعجب آورنباشد؛ اما این که تعداد زیادی ازاسیران زخمی وسالم را با دست های بسته زنده به گورکنند ، خیلی دردآور است. به نظر من انسان اگر وجدان بیداری هم نداشته باشد ، شنیدن این خبرتلنگری خواهد بود بر وجدان های خفته.
احساسات مردم و مطالب گسترده ای که درصفحات مجازی پخش شده ، نشان داده که مردم هنوز قدردان این شهدا هستند. این استقبال پرشور را باید ارج نهاد.
- لطف کنید در پایان این گفتگو بخش هایی ازاین کتاب را که به نظرتان برای خوانندگان جالب است، نقل کنید.
- یک ساعت قبل ازعملیات قراربود غواصان با عبوراز اروند و برداشتن موانع و انفجارسنگرهای کمین دشمن ، راه را برای نیروهای رزمی بازکنند. به نظرم جالب ترین بخش کتاب همین عبورغواصان از رود اروند است. دریک بخش قهرمان داستان ، غواصان شهید گردان های دیگررا دیده بود که آب آن ها را به سمت خلیج فارس می برد.
" می رسیم وسط اروند. چیزهای سیاهی رو آب شناورند. از بالای اروند می آیند و به سرعت می روند طرف خلیج فارس. احمد بهم نزدیک می شود و می گوید:
- اونا چی ان؟
می گویم:
- شاید تنه ی درخت خرما باشن.
- درخت خرما وسط اروند چی کار می کنه؟
ياد اولین باري مي افتم که آمديم شناسایی. جسم سیاهی رو آب دیدیم. گفتیم یا غواص دشمن است یا کوسه ماهی. نزدیک تر که آمد دیديم تنهی درخت خرماست.
چند متر جلوتر یکی از آن ها از کنار ما می گذرد. خوب که دقت می کنم باورم نمی شود. نمی توانم آن چه را که دیده ام به احمد بگویم.
- بچه های غواصن؟
می گویم:
- آره احتمالا مال لشکریه که بالاتر از ما عمل کردن.
اکبر -تخریب چی پشت سرم – می گوید:
- تیر خوردن یا آب داره می بردشون؟
می گویم: - جریان آب زیاد تند نیس که غواصو با خودش ببره. احتمالا تیر خوردن. اگه زنده بودن دست و پا می زدن.
همان طور که فین می زنم، چشم می دوزم به بالای اروند. تو تاریکی چیزی نمی بینم. این جنازه ها یا خوراک کوسه ماهی ها می شوند یا می ریزند تو خلیج فارس. همیشه از فکر دندان های تیز کوسه ها تنم می لرزد.
تو فکرم که اگر جنازه ای از کنارم بگذرد بگیرمش و کشان کشان ببرمش تا ساحل دشمن که صدای جیغ کوتاهی از پشت سرم می شنوم. برمی گردم و می بینم ابراهیم مثل ماهی که بیرون آب افتاده تکان تکان می خورد. جلو می روم. عباس زیر بغلش را می گیرد و سرپا نگهش میدارد. گلوله به گلوش خورده. دست میگذارم تو سوراخ گلو. خون بیرون می ریزد. سرش رو شانهی عباس خم می شود و دیگر تکان نمی خورد
قبل ازعملیات به غواص ها گفته بودند کوچک ترین سروصدا دروسط آب ، برابراست با لو رفتن عملیات. به همین خاطر وقتی ناصر – یکی ازبچه های دسته – به علت خوردن غذای زیاد درآب سکسکه اش می گیرد ، فرمانده ی دسته به تندی با او برخورد می کند:
"به خورشیدی های ردیف اول که نزدیک می شویم باران کم می شود. دو باره ستون سر و سامان می گیرد. آن هایی که فین شان افتاده به سختی خود رامی کشند تو ستون. قلبم به شدت می زند. یکی پشت سرم آروغ می زند و بلند سکسکه می کند. سکسکه اش بند نمی آید. بر می گردم و و بهش نزدیک می شوم. ناصر است. آهسته می گویم:
- یواش تر! مگه نمی بینی کجاییم؟
عطسه ای می زند و می گوید:
- نمی تونم
عصبانی می شوم.
- مگه بهت نگفته بودم این همه نخور ؟
یادکباب خوردنش که می افتم دلم می خواهد خفه اش کنم. آیه ی و اجعلنا می خوانم و دعا می کنم عراقی ها صدایش را نشنوند. کنارش می روم و شانه به شانه ی هم جلو می رویم. دوباره سکسکه می کند. یک لحظه تو دلم می گویم:
- نکنه او ستون پنجم دشمن باشه و می خواد عراقی ها رو خبر کنه؟
آهسته زیر گوشش می گویم:
- مگه نمی بینی نزدیک دشمنیم. اگه لو بریم همه قتل عام می شن.
سکسکه اش قطع نمی شود. یاد حرف مربی می افتم که گفته بود اگر کسی سر وصدا کرد خودش را بسپارد به آب . به ناصر ياد آوري مي كنم و مي گويم :
- انگشتت رو بذار تو دهنت و بالا بيار . خوب ميشه
هر چه خورده بالا می آورد حالم بد می شود از او فاصله میگیرم
نه سکسکه می کند نه سرفه و عطسه. خیلی جدی می گویم :
- این بار که به خیر گذشت ، اما اگه تا ساحل صدایی ازت بشنوم ، مطمئن باش می کشمت.
حس می کنم از طرز حرف زدنم ناراحت شده. چیزی نمی گوید و بر می گردد کنار بچه ها."
- جمعه 29 خرداد 1394-23:18
مصاحبه خوب و بجایی بود. یادی شود از دکتر علی کریمی مله که غواص بود و اینک نیز نظریه پردازی بزرگ در دانشگاه است. خدا نگهش دارد.
- جمعه 29 خرداد 1394-23:15
از کجا میشه این رمان را تهیه کرد؟
- پنجشنبه 28 خرداد 1394-19:25
آقای هاشمی غیر از چولان کتابهای مفید دیگری هم در مورد دفاع مقدس نوشته اند به ایشان خسته نباشید می گویم