« مشكل تاريخي» نيما :اخلاقيات آنتيك يا آنتيك هاي اخلاقي؟
بهروز امين
نيما در يكي از نامه هايش، نكته سنجي جالبي دارد كه چيزي همين كه به مرور زمان كهنه و غير قابل واقع شد، فرنگي ها آن را در اطاق مخصوص نگاه مي دارند و به آن مي گويند، آنتيك، كه « به كار تاريخ مي خورد». ولي ما چه مي كنيم؟ ما خيال مي كنيم كه «احتياجات مارا رفع مي كندو افتخارات ما را رونق مي بخشد» و بهمين خاطر است كه « همراه مي شويم با سعدي با قافله اي كه به شام مي رود، آنگاه در زير بيرق امروزي با كمال افتخار ايستاده ايم و از خاطر نمي گذرانيم كه لباس ما، لباس دربار غزنوي و اتابكان نيست».[1]
بدون مقدمه بگويم، افتخار كردن به گذشته ضرورتا بد نيست. به شرط آنكه آن گذشته به راستي افتخار آفرين بوده و بعلاوه، از صافي يك بررسي انتقادي انسان سالارنيز گذشته باشد. اين پيش گزاره را به اين خاطر پيش مي كشم كه نه فقط باور دارم كه اخلاق فقط در خدمت گزاري به بهتر زيستن انسان است كه معني پيدا مي كند، بلكه، براي من، اخلاقي كه در خدمت بهزيستي انسان نباشد، نبودنش از بودنش بهتر وجذاب تراست . اين به محك كشيدن از آن رو لازم است تابتوانيم از تكرار آنچه كه ناخواستني و نامعقول است و غير مطلوب، اجتناب كنيم. با توجه به مركزيت داشتن انسان در همه بحث و بگومگوهائي كه در بارةاخلاق مي شود، پس، پيراستن باورها و اعتقادات تاريخي مان از هر آنچه كه از اين زاويه نخواستني است، ضروري است. فرهنگ و مجموعه ي باوري كه به خود بي اعتماد نيست، دليلي ندارد در برابر اين پيراستن ها عكس العمل نشان بدهد و يا بترسد. بي پرده بايد گفت كه كم كاري و يا مقاومت در برابر اين پيراستن ها، نه نشانه ي اعتماد به نفس كه ترجمان خيره سري و قشريت در عرصه انديشه است و اين خيره سري و قشريت، زيان بار ترين و برجسته ترين خصلت هر فرهنگي است كه از زمان و زمانه عقب مانده است. نشانه آن است كه فرهنگي ناتوان از آموختن تازه ترين ها وفرهنگي بيگانه با بارورترشدن، بر دانسته هاي قديمي خويش عباي تقدس مي پوشاند و آنها را از حوزه ي نقد خلاق و انسان سالار به در مي برد. از حوزه نقد به در بردن، اگرچه در كوتاه مدت، براي ذهنيت هاي ترسو و بخود بي اعتماد جذابيت دارد ولي بدون ترديد، آغاز فرايند پوسيدن دردرون خويشتن است كه اغلب تا صبحدم سقوط از ديده پنهان مي ماند. اين پنهان ماندن اما، بر خلاف ظاهر، بي ضرروزيان نيست. حداقل زيان پنهان ماندن، اجتناب ناپذيرشدن سقوط است.
به باور صاحب اين قلم، دليل اصلي و اساسي مقدس شدن بيمارگونه گذشته براي ما، پوچ و توخالي بودن زندگي فرهنگي مدرن ماست. منظورم از « مدرن»، همين يك يا دوقرن گذشته را مي گويم. يعني، از سوئي مي دانيم - اگرچه كم اتفاق مي افتدتا بپذيريم- كه بد جوري از قافله عقب افتاده ايم و از سوي ديگر، آنقدر جرئت و شهامت نيز نداريم كه با پذيرش اين واپس ماندگي به صورتي كه هست، نيروهاي مان را براي برون رفت از اين مخمصه بسيج كنيم. به عوض، كاري كه مي كنيم، اغراق هراس آور دست آورد هاي گذشته مان است براي « حفظ تعادل»، به عبارت ديگر، گول زدن خويش و براي ترساندن . بي وقفه بايد گفت كه ديگران را كه نمي توان ترساند. پس، بي تعارف، داريم خودمان را مي ترسانيم. و اين هر چه باشد، شيوه اي كارساز براي برون رفت از اين مخمصه كنوني ما نيست.
در اين نوشته كوتاه، با توجه به اين مقدمه، قصدم به اختصار پرداختن به دو نمونه تاريخي ماست. خواهيم ديد كه اين تمايل به مقدس تراشي كه به باور من, يكي از چندين حوزه بارور تر كردن فرهنگ استبدادي حاكم بر جامعه ماست، تا به كجا پيش مي رود. تو گوئي اساتيد گرانقدر ما، در برابر خويش و خوانندگان آثار خويش مسئوليتي ندارند. در اين فرهنگ، كه با اين همه ادعا از سوي اين اساتيد تبليغ مي شود، انگارحقيقتي نيست كه محترم ومقدس باشد. توگوئي بزرگان و اساتيد عاليمقام ما درگير رقابتي هستند با يكديگر تا روشن شود كدام كس، با اغراق بيشتري در باره ي گذشته سخن مي گويد. اگر ادعاي اين بزرگان به اين صورت درست باشد، اولين پي آمدش اين خواهد بود كه، ديگر چه جاي بحث و نقادي است؟ ولي پيش از آن، اجازه بدهيد، در بارة « بوستان» و « گلستان» و « كليات عبيد زاكاني» زمينه اي به دست بدهم.
ابتدا بنگريد كه مقدمه نويس محترم « بوستان» چه مي نويسد: « اشعار حماسي فردوسي، غزليات عرفاني حافظ، رباعيات رندانه خيام و صحنه پردازي هاي بديع نظامي هر يك بنوبه ي خود در ميان ملل مختلف جهان جائي وسيع و شهرتي بسزا دارند» ولي، و اين ولي مهم است، « بحق مي توان گفت» كه هيچ كدام به اندازه ي بوستان سعدي« پرمحتوي و همه جانبه نيست». « همه ي مسائل اجتماعي» چه خرد و چه كلان با كوچكترين جزئيات « بدون لكنت و بنحوي همه گير[ در بوستان] موشكافي شده است».[2] البته بزرگاني كه بر ديوان خواجه حافظ شيراز نيز مقدمه مي نويسند، براي ما همين داستان را مي گويند.يعني، يكي مي نويسد، « پس از قرآن مجيد - كتاب آسماني مسلمانان - ديوان خواجه شمس الدين محمد حافظ شيرازي زينت بخش خانةاغلب ايرانيان است» حتي براي كساني كه « به ظاهر گرايشي به مظاهر دين ندارند ديوان اين غزلسراي بزرگ چونان كتابي مذهبي براي اهل مذهب، مورد مراجعه و عنايت است». [3] حافظ شناس ديگري نيز مي گويد، كه ديوان حافظ، « دل نامه، روح نامه، آئينة جان بيني و جهان بيني ايراني است. حافظ حافظة ماست».[4]يعني، مي خواهم اين نكته را بگويم كه ظاهرا، هر مقدمه نويسي كتاب خودش را « بهترين» مي داند. ممكن است بگوئيد كه مقدمه نويسان محترم مي خواسته اندو مي خواهند « بازار يابي » كنند، ولي مسئله كمي جدي تر است. بيش از 60 سال پيش بهمنيار نوشت ، سعدي، « نه تنها استاد سخن بلكه حكيمي بزرگوار ودانشمندي عالي مقدار است كه تمام معلومات و تجارب و كمالات و فضايلي را كه شرط پيشوائي و رهبري اخلاقي است دارد» و از آن گذشته، « آرزومند نيك اختري و رستگاري خلق بوده و در تهذيب اخلاق مردم» هر چه را كه لازم بوده، گفته است. استاد زرين كوب معتقد است كه سعدي« معاني لطيف را در سهلترين عبارت بيان مي كند». به ادعاي استاد ذبيح الله صفا، سعدي، « زبان فصيح و بيان معجزه آساي خود را» فقط صرف بيان احساسات عاشقانه نكرده، بلكه، « بيشتر آنرا بخدمت ابناء نوع گماشت....... و علي الخصوص [ براي] راهنمائي گمراهان براه راست، بكار برد». محمد علي فروغي نيز بر اين باور بود كه سعدي، « نمونة كامل انسان متمدن حقيقي است كه هر كس بايد رفتار و گفتار اورا سرمشق قرار دهد». زنده ياد استاد يوسفي نيز از « مدينه ي فاضله» در كتاب « بوستان» سخن مي گويد و اساس عالم مطلوب سعدي« عدالت است و دادگستري»[5] يا آن ديگري از « گلستاني » سخن مي گويد كه « بوي دل انگيز و روان بخش گل هاي سعدي را بدون بيم از گزند خار وسوسه و ترديد - به مشام خواننده » مي رساند.[6]
من هم با بخش عمده این گفته ها موافقم ولی آیا این "گلستان" و " بوستان" هیچ خار و خاشاک ندارد؟
قصدم آن نيست كه به وارسيدن تك تك ابواب گلستان و يا بوستان بپردازم ولي، مگر درست نيست كه در زمان سعدي نيز، نصف جميعت ايران را زنان تشكيل مي دادند و از آن گذشته، اگر قرار است كه « عالم مطلوب» سعدي « عدالت و دادگستري » باشد، پس، چگونه است كه در همين« گلستان» با همه ادعاهائي كه از اساتيد بزرگوارمان شنيديم، مي خوانيم كه « مرد بي مروت زنست و عابد با طمع رهزن» و يا « مشورت بازنان تباه است و سخاوت با مفسدان گناه»[7] . اين را نيز مي دانيم كه « شوي زن زشت روي، نابينا به». چرايش البته روشن است. به گفته شيخ شيراز:
اين همه زينت زنان باشد مرد را ...... وخايه زينت بس[8]
با اين ترتيب، بديهي است، كه،
« زن بد در سراي مرد نكو هم درين عالمست دوزخ او»[9]
و يا در « بوستان» مي خوانيم:
زن از مرد موذي ببسيار به سگ از مردمِ مردم آزار به
و يا اين بيت نيز از حكايتي ديگر روشنگر است:
زره پوش خسبند مرد اوژنان كه بستر بود خوابگاه زنان
ويا در حكايتي ديگر كه به زن باره اي « پند» مي دهدكه:
وزاندازه بيرون مرو پيش زن نه ديوانه اي؟ تيغ برخود مزن
و باز در حكايت ديگري در همين « بوستان»، قرار است در روز « رستاخيز» « زناني كه طاعت برغبت برند، از مردان « ناپارسا» پيشي گيرند و بعد، مي رسيم به عدالت گستري سعدي:
ترا شرم نايد ز مردي خويش كه باشد زنانرا قبول از تو بيش؟
زنان را بعذري معين كه هست ز طاعت بدارند گه گاه دست
تو بي عذر يكسو نشيني چوزن رو اي كم ززن، لاف مردي مزن
................................................
چو از راستي بگذري، خم بود چه مردي بود كز زني كم بود؟
و باز درحكايت ديگري در همين كتاب كه كار سعدي به راستي زار مي شود. يعني، بحث بر سر حق و حقوق زنان نيست كه در آن دوره درايران يا در جاي ديگر شناخته مي شدو يا نمي شده است، سعدي عدالت طلب، رهنمود زن زني و زن كشي مي دهد:
بزندان قاضي گرفتار به كه درخانه ديدن بر ابرو گره
سفر عيد باشد بر آن كدخداي كه بانوي زشتش بود در سراي
در خرمي بر سرائي ببيند كه بانگ زن ازوي برآيد بلند
چوزن راه بازار گيرد، بزن وگرنه تودر خانه بنشين چو زن
اگر زن ندارد سوي مرد گوش سراويل كحليش در مرد پوش
[ بر مرد لباس زنانه بپوش]
زني را كه جهلست و ناراستي بلا برسرخود، نه زن، خواستي
.............................................
چودرروي بيگانه خنديد زن دگرمردگو لاف مردي مزن
..........................................
زبيگانگان چشم زن كور باد چو بيرون شد از خانه، درگور باد
چو بيني كه زن پاي برجاي نيست ثبات از خردمندي وراي نيست
گريز از كفش دردهان نهنگ كه مردن به از زندگاني بننگ
.............................................
زن خوب خوش طبع، رنجست و بار رها كن زن زشت ناسازگار
............................................
يكي گفت كس را زن بد مباد دگر گفت زن در جهان خود مباد
توزن نو كن اي دوست، هر نو بهار كه تقويم پاري نيايد بكار[10]
براي اين كه صحبت مرحله تاريخي پيش كشيده نشود، به اشاره مي گذرم كه اگرچه درست است كه « آزادي» و به خصوص « آزادي زن» مقوله ايست تاريخي، ولي اين ديگر چه نوع دادگستري است كه « دگر گفت زن در جهان خود مباد». در اينجا، صحبت بر سر حق و حقوق زن نيست، بلكه، داستان بر سر پرت وپلا گفتن هاي بزرگان ماست كه هم چنان در كنار و همراه رهنمود هاي اخلاقي شان به خورد ما و فرزندان ما داده مي شود[11]
اگرچه اين نكته در پيوند با زن است كه براي من اهميت دارد، ولي سعدي مرحوم، در اين جا، نه فقط زن ستيزي كه انسان ستيزي مي كند و اساتيد فرزانه ما با بزرگواري اين نمونه ها را زير سبيلي در مي كنند. يعني، اگر « زن در جهان مباد»، آنوقت تكليف، كليت انسان در اين جهان بي زن مرحوم سعدي چه مي شود؟
از سوي ديگر، ناشر و مقدمه نويس ديگري، عبيد زاكاني را نه فقط « يكي از ستارگان فروزان آسمان شعر و ادب ايران» مي داند، بلكه به ادعاي او، « عمده هنر عبيد» اين بود كه به انتقاد از ابناء زمان و « اخلاق ناپسند ايشان» دست زد و در همين راستا از « شخصيت ممتاز و منحصر عبيد» سخن مي گويد. آثار عبيد به ادعاي مقدمه نويس گرامي« تازيانه ايست كه بر پيكر دغلكاريها و تباهي ها و نامردميها فرود مي آيد و رسوم وعادات زشت و ناپسند معمول زمان را بسختي مي كوبد». هزل ومزاح، « هدف» نيست، بلكه ، « وسيله ايست » براي «اصلاح و تربيت و دادستاندن» و از همين روست كه براي نمونه، « رسالة تعريفات» عبيد « يكي از شاهكارهاي شگفت انتقادي » مي شود[12].
اگر ما آن مشكل پيش گفته نيما را نداشتيم و به اين آثار به عنوان آثاري تاريخي و « آنتيك» برخورد مي كرديم، بدون تردي مسئله اي نبود. ولي، ما همانطور كه ديديم هنوز هم چنان بر اين گمانيم كه اين بزرگان مي توانند سرمشق ما باشند، يعني، بي تعارف، ما هم چنان دست از اين « اخلاقيات آنتيك » بر نمي داريم. تو گوئي كه در پايان قرن بيستم نيز هم چنان مي توانيم با درس گيري از گفته ها و نوشته ها اين بزرگان گليم مان را از آب بيرون بكشيم. به قول استاد يوسفي مطالعة « بوستان» «در دلها اين شوق را پديد مي آورد كه در راه ساختن جهاني بهتر وانساني تر بايد كوشيد»[13] . اگر چنين كاري امكان پذير مي بود، آيا مي شد با اين سخنان حكيمانه موافق نبود؟ تمام مشكل ولي در اين است كه دوره و زمانه كنوني ما، با اين اخلاقيات آنتيك يا آنتيك هاي اخلاقي جمع شدني نيست. يعني، با درس آموزي از آنچه كه گفته و نوشته اند، به خصوص اگراين گفته ها و نوشته ها به محك انتقادي انسان سالار كشيده نشوند، نمي توان اميد ساختن جامعه اي انساني داشت چرا كه بسياري از اين پند واندرز ها، به خاطر زن ستيزي زشت و علني شان، انسان ستيز نيز هستند. گوشه اي از درسهاي اخلاقي سعدي را ديديم. بد نيست دنبالة صحبت را با نگاهي مختصر به «رسالةتعريفات» عبيد، پي گيري كنيم. در اين ترديدي نيست كه شماري از اين « تعريفات» انتقادي جانانه اند از زمان وز مانة عبيدو حتي زمان كنوني ما، ولي، نظر اين اساتيد بزرگواردر بارة اين تعاريف در پي آمده، چيست؟ آيا هم چنان بر اين باورند كه با يكي از شاهكارهاي شگفت انتقادي روبرو هستيم؟
القوز بالاي قوز- مادرزن
المذكر السماعي- آنكه به قول زنان كار بندد
الخاتون - آنكه معشوق بسيار دارد
الخانم- آنكه جماع برايگان دهد
صاحب الخير- آنكه پيرزني را به جماعي بنوازد
البيگم- آنكه از جماع سير نشود
مخ الخمار- طعامي كه زنان از بهر شوهر سازند
الخانه خراب - آنكه زن خوش طبع در خانه دارد
الكاربيكاران- گادن پيرزن
الفشارقبر- آغوش پيرزن
المؤنث السماعي - مردي كه گوش بسخن زن دهد
الفراغت - مرگ زن
النادر - زن معقول گو
البداختر- آنكه بدختر گرفتار باشد
القوچ و الشاخدار- آنكه زنش قصة ويس ورامين خواند
الطلاق- علاج او
از « تعاريف» مشابه ديگر مي گذرم كه همين مستوره كافي است. بعد مي رسيم به «رسالةدلگشا» كه به گفتة عباس اقبال شامل و در برگيرنده « عده كثيري حكايات بسيار شيرين» است و خواننده را بروحيات و اخلاقيات آن دوره آشنا مي سازد. ترديدي نيست كه شماري از اين حكايت ها خنده دارند و همان گونه كه اقبال گفته است، آئينه تمام نمائي هستند از آن دوره و زمانه ولي در ضمن، هر چه مي كنم از اين حكايت خنده ام نمي گيرد: « عربي را از حال زنش پرسيدند. گفت. تا زنده است مي آزارد و چون ماري است كه مي گزد». به نظرم نه آموزنده است و نه خنده دار. و يا اين يكي كه هر چه مي كنم« شيريني اش» را درك نمي كنم، هيچ، بوي تعفن « بچه بازي» و عدم توازن روحي ورواني نهفته در آن، آزارم مي دهد:
« دختر ده ساله چون بادام پوست كنده اي است بيندگان را. و پانزده ساله لعبتي است لعبت بازان را. و بيست ساله نرم و لطيف وفربه است.و سي ساله مادر دختران و پسران است و چهل ساله زالي است و پنجاه ساله را با كارد بايد كشت وبر شصت ساله نفرين مردگان و فرشتگان باد».
و يا اين لطيفه بي مزه و خنك كه مردي از زنش شكايت به قاضي مي برد و قاضي مي گويد، « خوش داري كه زنت بميرد. گفت، نه بخدا. گفت: واي بر تو مگر نه تو از وجود او در رنجي؟ گفت: آري ولي ترسم كه از شادي درگذشت او خود نيز درگذرم» .
اين هم چند نمونه از حكايات « شيرين » فارسي از همان رساله:
طلحك را گفتند چه مي گوئي در حق زني كه در وقت جماع بشوهر خود مي گويد امان مرا كشتي، امان مُردم. گفت بگذار شوهر بكشد وزن بميرد بزه و ديت آن بگردن من ».
« زني نزد قاضي رفت و گفت شوهرم مرا در جايگاه تنگ نهاده است ومن از آن دلتنگم. قاضي گفت سخت نيكو كرده است. جايگاه زنان هر چندتنگتر بهتر» .
« معلمي زني بخواست كه پسرش در مكتب او بود. زن انكار كرد معلم طفل را سخت بزد كه چرا بمادر گفتي كه ...ير معلم بزرگ است. پسر شكايت بمادر برد. مادر بسبب همان شكايت بزناشوئي راضي شد»[14].
و اما، دو نكته بهم پيوسته در اين راستا مهم است. يكي اين كه اين بزرگان ادبي ما كه چشم وچراغ ما بوده اند در طول تاريخ، كمي به ماي ايراني كم لطفي كرده اند و از آن بدتر، كار بزرگان و استادان امروزين ماست كه اگرچه همين« اخلاقيات آنتيك» را در اين نوشته ها ديده و خوانده اند، ولي، با بزرگواري و سعه صدر، منتهي از كيسه ديگران، هم چنان براي ما از « عدالت » و «دادگستري » اين بزرگان سخن گفتند و ما و ديگران را فراخواندند تا « رفتار و گفتار» اين بزرگان را « سرمشق » خود قرار بدهيم. پرسش اين است كه سرمشق قرار بدهيم كه چه بشود؟
و اين پرسشي است كه پاسخش از پيش روشن است. نكته بسي مهمتر به اعقتاد من اين است كه اگر مي توان اين همه بي حرمتي به زن، يعني نيمي از جمعيت را در فرهنگ حاكم بر جامعه بر تابيد و تازه دو قورت و نيم هم طلبكار بود، پس چرا تعجب مي كنيم كه دولتمردان ما، چه در گذشته وچه در حال، با همة ما اين چنين كردندو مي كنند! ما هنوز انگار نفهميده ايم كه بي قدري زن در اين فرهنگ، به واقع انعكاس بي قدر شدن انسان در اين فرهنگ است. اگر دروارسيدن خيلي از مصائب و بدبختي هاي مان بتوان با توسل به تئوري هاي الوان توطئه، اين يا آن قدرت بيروني را مقصر دانست وسپس، از زير بار مسئوليت تاريخي خود شانه خالي كرد، جاافتادگي و جان سختي بي حرمتي به انسان در اين فرهنگ را بايد در خود همين فرهنگ، يعني بي تعارف در عرصه انديشه و انديشه ورزي خودما جُست. مادام كه به اين وجه از زندگي فرهنگي مان بامسئوليت پذيري لازم برخورد نكنيم، ممكن است پايمال كنندگان حق و حقوق انساني ما به شكل و هيبت ديگري در بيايند، ولي پايمال كردن حق و حقوق و بي حرمتي به انسان ايراني، دردمندانه ادامه خواهد يافت.اين مشكل، آيا براي مامشكل آشنائي نيست ؟
پانوشت ها:
[1] نيمايوشيج : نامه ها، به كوشش سيروس طاهباز، تهران، 1368، ص 329
[2] بوستان سعدي، چاپ اقبال، تهران، 1374 [ شماره ي صفحه ندارد]، چاپ هشتم در فطع جيبي.
[3] ديوان حافظ، به تصحيح عليمحمد رفيعي، چاپ چهارم، تهران،1373، ص 7
[4] : خرمشاهي، بهاالدين: حافظ نامه، چاپ سوم، 1368، بخش اول، ص 25
[5] به نقل از شاعري انديشه ورز، كلك، شمارة4، تيرماه 1369، صص10-6
[6] گلستان سعدي، چاپ اقبال، تهران، 1374 [ شماره ي صفحه ندارد]، چاپ هشتم در فطع جيبي.
[7] همان، ص 207، 199
[8] به نقل از جمال زاده، محمدعلي: تصوير زن در فرهنگ ايراني، تهران 1357، ص 73
[9] گلستان، همان، ص 72
[10] بوستان سعدي، چاپ اقبال، تهران، 1374، ص 52، 65، 171، 34-233، و 96-195
[11] نظرم به هيچ وجه دست بردن در اين آثار وحذف اين ابيات و حكايت ها نيست. براي من،مميزي به هر مقدار و هر شكل وصورتي، حركتي است فرهنگ ستيز و حقيقت گريز. آنچه مد نظر من است اين كه همين اساتيد كه اين همه اندر فوائد پندهاي اخلاقي اظهار فضل و فرمايش مي كنند، توجه خوانندگان همان آثار را به اين وجوه نيز جلب كنند، نه اين كه با مسئوليت گريزي، آنهم به گونه اي كه تو گوئي كه جنين ترهاتي وجود خارجي ندارند، از آن بگذرند.
[12] كليات عبيد زاكاني، تهران، زوار، 1343، پيشگفتار پرويز اتابكي، صفحات پنج تا بيست و يك. چاپ دوم.
[13] به نقل از شاعري انديشه ورز، كلك، شمارة4، تيرماه 1369، ص 10
[14] كليات عبيد زاكاني، تهران، زوار، 1343، صص 28-315، 252، 259، 258، 04-303(asreno)
- چهارشنبه 27 ارديبهشت 1385-0:0
عزيز پدر !
اين بيت مولوي را حتما پيش از اين ديدي و خواندي يك بار ديگر چونان پاسخي براي نوشته ي خود بخوان:
"پيش چشمت داشتي شيشه ي كبود
زين سبب عالم كبو دت مي نمود"