نگاهی به «همزادها به دنبال گنج»
نگاه "منوچهر خالقی" به مجموعه داستان های «همزادها به دنبال گنج»، اثر "مازیار سیفی"، نویسنده اهل نور.
مازندنومه؛ سرویس فرهنگی و هنری، منوچهرخالقی، شاعر و منتقد آملی: کتاب همزادها به دنبال گنج اولین اثر مازیار سیفی-تحصیل کرده دانشگاه تهران-است که نشر سفید سار آن را سال گذشته انتشار داد.
این مجموعه که شامل ده داستان کوتاه به نام های «همزادها به دنبال گنج – که نام کتاب از همین قصه برگزیده شده است- سایه روشن، عوضی، فراتر از دست من و تو، رد پا، مشت، بچه خودم، شبح، گور چهل دختر، سوگند» می باشد. با نثر روان و قلمی شیوا به بازار عرضه شد.
یک اثر هنری بیش از آن که یک اثر باشد باید ارزش هنری داشته باشد. یک اثر هنری با ارزش سبک نگارش نویسنده را نیز نمایان می سازد، هنرمند باید پدیده های زندگی را به طور سرشار و پربار به تصویر بکشد. به هر حال هر اثر هنری اتفاقی است و هر اتفاق دارای زمان و مکان است.
در داستان همزادها به دنبال گنج جای توصیفات بکر و زیبا خالیست، اگر هم وجود دارد بسیار گذرا، اندک و ناکافی است. مانند رسیدن آن پزشک به بازار که از توصیف وضع و حالات اجناس و طرز قرار گرفتن آنها، (چیدمان کالاها) شیوه فروشندگی و... که به سرعت خود را می رساند به اسفندیار که می فهمیم پرتقال فروش است، بسنده کرد. یا وقتی وارد محله دباغچال می شود به همین منوال است. توصیفات به داستان لطمه نمی زند بلکه به خلاقیت هنری منجر می شود.
یک نویسنده می تواند در دل اشیا چیزهایی را درک کند که برای سایرین قابل رویت نیست. بلافاصله پس از شروع توصیفاتی چون.... خزه پوشی درختان و صدای غلطیدن سنگها در اعماق جنگل، نباید ناگهان به پسری قد بلند که در کنار رودانه راه می رود بر بخوریم، یا پس از جان گرفتن تندیس پری خیلی زود به همزادهای دیگر برسیم.
در این میان لحظه های گمشده ای وجود دارد که به علت توانایی نویسنده برای خوانندگان معمولی قابل لمس نیست. این داستان و دیگر داستانهای این کتاب، همانند سنگهایی که با سرعت به درون جنگل می غلطد تا در بستر آن آرام گیرند ما را به پایان خود سوق می دهد.
موضوعاتی را که مازیار سیفی برای روایت انتخاب کرده از جمله موضوعاتی است که جای پرورش بسیار دارد و با قدرت اندیشگی نویسنده می تواند بسط و گسترش یابند. داستان سایه روشن روایتی است که تا حدودی خوب پرورده شده است.
ماجراهایی که خاتون می آفریند با توجه به سادگی، عشق مادری و عوام بودنش بسیار زیبا و قابل تحسین است. اما در شق دیگر ماجرا که حول محور پانیذ می چرخد در خور شخصیتش پرداخته نشده اگر چه خسرو پدر پانیذ با فلاش بکی که به گذشته اش دارد گوشه ای از صحنه جنگ را به نمایش گذاشته است.
در روایت«عوضی» مادر پونه نمونه یک زن ناسازگار، از خود راضی، متکبر، منفی نگر و کینه توز است که ماجرای داستان حول محور مهمانی شام و تنفر این زن با زن دادش خود و درگیری ذهنی او با خود و همسر و دخترش به زیبایی هر چه تمامتر تصویر می شود. گویی بیماری روانی، پس از تخلیه حالات روانی اش دوباره حالت اولیه بر می گردد.
این طرز انشا زیبا و مدرن است که نوع نگاه گاربل کارسیا مارکز را به ذهن متبادر می کند. اگر چه این داستان ها به طبع کوتاه هستند، اما با توجه به قدرت نویسنده می توانست هر یک از داستان های این کتاب را قدری بیشتر بپروراند تا مخاطبان خاص خود را راضی تر نگاه دارد. نوشته های خود را در حد درک عوام و یا خوانندگان معمولی در نظر نگیرد. مازیار سیفی می داند و می تواند که چگونه از پس یک موضوع بر آید، اما توصیفات او در بعضی از قصه ها ناچیز و اندک است.
اگر چه دیالوگ در داستان از وجوه مثبت در داستان است، پرورش موضوعات داستانی که همان توصیفات باشد باید بیشتر از دیالوگ ها گره بخورد تا روایتی خشک و بی روح از آب در نیاید.
به هر حال برای این که نویسنده داستان را بهتر بشانسم و به زیبای های این قصه ها پی ببریم قطعاتی از انشای «همزادها به دنیال گنج» را از نظر می گذرانیم.
پسر زیر درخت رسید، گیسویهای خزه ای که از شاخه های درخت آویزان بود به سر و صورتش چنگ انداخت. به سطح آب نگریست. در گوشه ی آرام رودخانه سنگی از آب بیرون آمده بود. پسر به مسیر موج ها و انحنای پیدا و پنهان سنگ خیره شد. سنگ تندیسی بود که آب، خودش را به چانه اش می رساند و از زنخدان سنگی اش قطره قطره فرو می چکید و به جریان رودخانه می پیوست. «همزادها به دنبال گنج» (ص 9)
داری گریه می کنی؟: خیلی وقته که این چشمه خشک شده، اگر دریای خزر هم بود آبش تمام می شد، : چشمات چقد زلال و بی ریاست. اشک زنها شاید آدم رو فریب بده، ولی تو همیشه صادقانه اشک می ریزی. برای همین وقتی گریه می کنی زلال تر از همشه می شی...«سایه روشن»(ص 33)
وقتی با خونسردی حرف می زنه، دلم می خواد موهای سیاه و بلندش رو بکشم یا چنگ بندازم تو صورت چاق گوشت آلودش که هر روز شش تیغه اش می کنه. ولی نه؛ نمی تونم. چون اون هیچ وقت به من توهین نکرده و منو مورد تهدید قرار نداده، بهونه ای دستم نیست. وقتی یک بار ازش پرسیدم چرا باهام به خونه مادرم نمی آیی...«عوضی»(ص 59)
سانیا ورای هاله ای از آب نزدیک می آید. تنش موج می زند و بدنش پیچ برمی دارد. اشک از چشم اسفندیار فرو می غلتد، نفس نفس می زند و با حرارت خاصی دارد از پوستش بیرون می خزد، اسفندیار لبش می جنبد. «سانیا». «فراتر از دست من و تو»(صص: 78-77)
سلام عشقم! چی شده به کجا رسیدین؟ : هیچی عزیزم! دزد ناشی به کاهدون می زنه. ما هم به استخوان های یک کارتون خواب هزار سال قبل رسیدیم. فقط همین.«رد پا» (ص88)
سرم سیاهی می رود. جلوی چشمم حباب های سیاهی در حرکتند... سایه طناب روی صورتم می افتند و حلقه ی دار هر لحظه به من نزدیک و نزدیک تر می شود. انگار که اراده ی احمقانه مرا به طرف یک خلاء هل بدهد، خالی و تهی و انباشته از هراس و گیجی روی بدنه چندش انگیز جرثقیل صاف می ایستم و رو به روی خورشید که امروز گلوله ای تاریک بیش نیست چشم می بندم. حلقه دور گردنم می افتد و سفت می شود. سفت و سفت و سفت تر. با صدای حرکت درآمدن بازوی مکانیکی جرثقیل ریسمان محکم و محکم تر می شود.....(مشت) «ص 99-98»
چشمان زن باز و مردمک هایش مات و بی حرکت در هاله ای از آب قرار داشت. جریان اشک از گوشه ی چشم هایش به لای موهایش جاری می شد. در تخت کناری، نوزادی به کمک پرستار داشت از سینه ی مادرش شیر می خورد و زائو با یک دست سینه اش را گرفته و با انگشت سبابی پیشانی نوزاد را نوازش می کرد....(بچه خودم) «ص: 103»
ماه بالای سر آبادی بود. جنگل و کوه ها زیر نور ماه نمایان بودند. صدای مرغ کوککی از دل جنگل به گوش می رسید. لکه های ابر گاهی از جلوی ماه می گذشتند. زمان می گذشت. مرغ کوککی می نالید. ماه در حرکتش به سمت غرب خط سیری بلندی را طی می کرد...(شبح)«ص: 112» ....
چشمشان به زن بود. زن با دست چپش ساقه ی نازک گیاه را گرفته بود و با دست دیگرش زمین را می کند. چاله کوچکی حفر شد. ساقه هنوز توی کوه فرو می رفت. آفتاب نیمه دوم خط سیرش را طی می کرد و نورش با رقصی که برکه ها به راه انداخته بودند، لای درختان و بر روی زمین و آن سه نفر جابجه می شد.... (کور چهل دختر) «ص: 125»
شیشه ی ماشین بالا بود و بخاری روشن. آفتاب به آرامی بالا آمده بود و نورش را به اطراف می پاشاند. ماندگار و یزدون به آلشرود رسیدند. ماندگار به سمت راست پیچید. در کنار جاده مردی چهار شانه که موهای کم پشتی داشت ایستاده بود. شلوار جین یا کتانی سفید رنگی داشت....(سوگند) «ص: 136»
در پایان یاداشتی داریم به عناصر بومی در «همزادها به دنبال گنج» که بومی گرایی، نگاه نویسنده را به پیرامونش زیبا، تازه و غیر تکراری می سازد و این نوع گرایش موجب تولید آثار نو خواهد شد.
با شناختی که از ایشان از طریق این آثار پیدا کردم باید به سمت رمان های بلند روی آورد. زیرا این توانایی بی چون و چرا در او هست. عناصر بومی گرایی به کار رفته در مجموعه داستان های این کتاب بیشتر ختم به اسامی است که امیدوارم در آینده به فرهنگ و ادب این دیار کشیده شود.
اسامی به کار رفته در این کتاب عبارتند از: دارمج، آلشرود، کوککی، جَل، ماتیسا، استادیوم کشتی شهرستان آمل، قاسم رضایی(قهرمان المپیک لندن)، دباغ چال، هَرِه هیزم، اغوزچال نجج، سِپَل، فوکا، گزناسرا، آمل، چمستان، ورازده، گور چهل دختر گزناسرا، تشیگذر، درختان لور، میسرات، پرتاس، لار، اسپه لت، گالش، دمس پی، عبدمناف، پنجو و..... تنوع اسامی، وسعت میدان برد این مجموعه داستان است.
به طبع به دلیل کوتاه بودن داستان ها از پرداختن به عناصر فرهنگی و آوردن نمونه های آن خودداری شده است.
اولین اثری از مازیار سیفی در سال 93 چاپ شد و در سال 94 به دستم رسید. پس از خواندن کتاب بسیار خوشحال شدم. این کتاب و نویسنده اش را آنی دیدم که در کمتر نویسنده ای وجود دارد. «غلام همت آنم که آنی دارد». چشم به راه روزهای آفتاب و بلند می مانم.