متاستازی علیه متاستاز
سرطان امر طبیعی است، اما گسترش سرطان در ایران امر غیرطبیعی است. اینجا بود که به عنوان یک آرتیست دوست داشتم درباره انسانهای زنده صحبت کنم.
مازندنومه؛ سرویس اجتماعی، طاها وفایی نژاد: «پروژه متاستاز نتیجه ورکشاپی است که برپایه بدن و با رویکرد عواطف معاصر کار خود را شروع کرد و در طول تمرینات
بهتدریج موضوعی که دغدغه مشترک دو نفر از اعضای گروه بود، سمت و سوی آن را مشخص کرد.
ششم آذرماه93 شب آخر ورکشاپ، همه اعضای گروه با توجه به موضوع انتخاب شده سرطان و نسبت آن با فرد نزدیک به بیمار مبتلا به سرطان از طریق قطعات اجرایی متکی بر بدن و با بیان یک تکگویی، رابطه و تجربه خود را با موضوع سرطان اطرافیانشان بیان کردند. این اجرا به نوعی مستندسازی آن شب و عواطف بیان شده و شکل گرفته بعد از آن است.
عواطفی که به تدریج از نمونههای مثالی (مستند موجود در تمرین) به کنشی از عواطف معاصر جمعی بدل شد. در واقع آخرین شب ورکشاپ منبعی شد تا بر اساس آن و با تمرکز بر اطرافیان و همپاهای بیماران مبتلا به سرطان، اجرای «متاستاز» شکل بگیرد.
«با پیش رفتن و پرورش ایده اجرا، به دلیل قابل تعمیم بودن موضوع در ایران این روزها، پروژه به سمت شکلگیری کمپینی پیشرفت که به مرور اجرای تئاتر را بخشی از خود کرد.»
«بهازای هر بیمار مبتلا به سرطان، حداقل سه نفر به شکل مستقیم درگیر هستند و از این سه نفر، یک نفر تمام قوا و وقت خود را وقف بیمار میکند. براساس آمار در حال حاضر حدود 400هزار بیمار مبتلا به سرطان در ایران وجود دارد و اگر برای هر بیمار سههمپا در نظر بگیریم، در نتیجه حداقل یکمیلیون و 200هزار ایرانی، همپای بیمار مبتلا به سرطان هستند. با توجه به افزایش سالانه 90هزار بیمار مبتلا به سرطان در ایران، سالانه 270هزار همپا به جمع همپاهای بیماران مبتلا به سرطان اضافه میشود.»
«متاستاز به انتقال سلولهای سرطانی به بافتهای دیگر بدن اطلاق میشود که در مراحل خیلی پیشرفته سرطانها ایجاد میشود. گاهی سلولهای سرطانی از بافت اولیهای که در آن ایجاد شدهاند جدا شده و از راه جریان خون یا سیستم لنفاوی خود را به دیگر اعضای بدن میرسانند و در محل جدیدی لانه گزینی و تکثیر کرده و کانون سرطانی جدیدی را میسازند.»
«موضوع پروژه متاستاز سه اصل مهم بیماری و راههای پیشگیری، بیمار مبتلا و خیریه نیست، بلکه یادآوری اصلی است که مورد غفلت قرار گرفته است؛ یک میلیون و 200هزار نفر همپای بیماران مبتلا به سرطان که زندگی خود را وقف عزیزشان کردهاند.»
«ما گسترش یافتن، از جایی به جای دیگر رفتن، تکثیر شدن و... را از سرطان یاد گرفتهایم؛ از متاستاز. فرض ما این است که برای روبهروشدن با پدیدهای به قدرت سرطان، باید با او به روش خودش رفتار کنیم. ما متاستاز میکنیم، اما نه بیماری را، نه بیتوجهی و انکار را، ما عواطف مان را نسبت به یکدیگر و توجهمان را به جامعه متاستاز میکنیم تا شاید وجه دیگری از این پدیده دیده و درک شود.»
متاستاز یا فراگستری به گسترش و مهاجرت سلولهای سرطانی از یک بافت به بافتهای دیگر بدن اطلاق میشود. در برخی از سلولهای سرطانی تعداد اندکی از خصوصیات سلول اولیه تغییر میکند و سلول سرطانی هنوز کم و بیش شبیه سلول اولیهای است که از آن نشات گرفته است. تومورهایی که در اثر این سلولها پدید میآیند، تومورهای خوشخیم نامیده میشوند.
تومورهای خوشخیم، گسترش محدودی دارند و تومور فقط در همان محل سلول اولیه مشاهده میشود. اما در برخی از سلولهای سرطانی در اثر جهشهای بیشتر، اغلب خصوصیات سلول اولیه تغییر میکند و پس از طی فرآیندی، سلولهای سرطانی از محل اولیه خود مهاجرت کرده و به محل دیگری رفته و در آنجا نیز باعث ایجاد تومور میشوند. به عمل مهاجرت سلولهای سرطانی از محل اولیه به محلی دیگر، متاستاز و به این نوع تومورها، تومورهای متاستاتیک گفته میشود.
نمایش «متاستاز» در مدت چهار ماه در هشت سالن تهران، 54اجرا به طور پراکنده داشته است و این نمایش همچنان ادامه دارد. مدل اجرا بر اساس مدل ریاضی فیبوناچی طراحی شده است: 0-1-1-2-3-5-8-13-21. سالنهای اجرای این نمایش هم برج آزادی، تالار سایه تئاتر شهر، تالار چهارسو تئاتر شهر، تماشاخانه باران، تالار شمس، داربست گالری محسن، تماشاخانه ارغنون و تالار مولوی است.
دور آخر متاستاز از 11بهمن آغاز و تا یک اسفند به مدت 21شب در تالار مولوی اجرا خواهد شد. ضمنا متاستاز در بخش استانی سی و چهارمین جشنواره تئاتر فجر شرکت دارد. این جشنواره در 22دی با اجرای نمایش متاستاز در بوشهر آغاز شد. متاستاز همچنین در تاریخ 25 و 27دی در شیراز و یزد اجرا داشت.
نکته جالب توجه در اجرای متاستاز این است که موجب برانگیختن هیجانات دفعی نمیشود و در واقع تلاش دارد با سطح احساسی با عاطفه مخاطبان ارتباط برقرار کند.
این نمایش عواطف دولایه دارد: احساس (درونی) و هیجان (بیرونی). لایه احساس پایدار است و در گذر زمان به مرور شکل میگیرد، ولی هیجان، متاثر از جو است و ناپایدار.
به همین دلیل تماشاگر به جای آنکه درگیر هیجانات زودگذر شود، به تامل بیشتر واداشته میشود و البته فرم اجرا در این زمینه بسیار سودمند است، استفاده از حرکت به جای کلام، بهرهگیری از رفتار جسمانی به جای دیالوگ و در عین حال، همراهی و تاثیر بیبدیل موسیقی که در این نمایش بهخوبی طراحی و اجرا شده است.
علی اصغر دشتی، طراح متن و کارگردان این نمایش پیشتر در سخنانی گفته بود: «من هم معتقدم پروژه میتوانست به قهقرای یک سوگواری تمایل پیدا کند، کاری که من انجام میدهم برش زدن است. فکر میکنم برشها ما را تا تحریکشدن عواطف میبرد اما ما را دچار عواطف نازل نمیکند. عواطف را تحریک، نگهداری و تقطیع میکنم. پشت آن عواطف دیگری میگذارم، زیرا میخواهم در مورد مطلب مهمی حرف بزنم. میخواهم نکتهای را مطرح کنم که اگر به تو اجازه بدهم در عواطفت غرق بشوی تمام است. در این میان کسانی هم دچار حزن و اندوه میشوند، این به خاطر قدرت موضوع و مسئله است و من برایش تلاشی نمیکنم. گاهی این قدرت موضوع در بیرون سالن نمایش هم کار خودش را انجام میدهد. یعنی شنیدن خاطرهای با موضوع سرطان هم ممکن است بسیار متاثرکننده باشد. همان اندازه که لودگی زیاد در تئاتر مخمصه است اندوهگرایی بیش از حد هم مخمصه خواهد بود. تئاتر باید بفهمد چه کار میخواهد بکند.
در «متاستاز» تمام تلاشمان بر این بود که به سمت مسئله حرکت کنیم و آنچه از داخل این اجرا قرار است بیرون بیاید صریح، راحت و بدون ابهام بیان شود. به عنوان طراح متن اینگونه جمعبندی میکنم که دادههای تمرین را با دریافتهایی که از تماشاگر میگیرم تلفیق کنم. موجودات روی صحنه انسانهای رنج کشیدهای هستند که در حال تجربه رنجاند. من نباید آنها را دچار رنج مضاعف کنم. طراحی این کار را انجام میدهد، طراحی متن در واقع میان جهانی که آن را تولید میکند و جهانی که مصرفکنندهاش است قرار دارد. در واقع بین این دو جهان میایستد.» این کارگردان ادامه میدهد: «فکر کردم ملتی که هر روز به سرطان فکر میکند، ملتی است که هر روز به مرگ فکر میکند و هر روز به مرگ فکرکردن یعنی رفتن به سمت و سوی نزول کیفیت زندگی. یعنی جامعه فاقد تکاپو، حرکت و جنبش میشود. فاقد خلاقیت میشود. گویی جامعه مینشیند و مرگ دیگری را تماشا میکند. مینشیند و اضطراب مرگ خودش را تجربه میکند. مرگ و زندگی یک امر طبیعی است، اما ما در مورد گسترش یک امر غیرطبیعی صحبت میکنیم.
سرطان امر طبیعی است، اما گسترش سرطان در ایران امر غیرطبیعی است. اینجا بود که به عنوان یک آرتیست دوست داشتم درباره انسانهای زنده صحبت کنم. من فکر کردم دیگر امروز نمیخواهم تئاتر کار کنم که آدمها بابت اجرای آن مرا تحسین کنند. امروز میخواهم تئاتر کار کنم که بهجای اینکه بگویند اصغردشتی یک نمایش به صحنه برده است، بگویند این تئاتر درباره این موضوع صحبت میکند. منهای اینکه زیباییشناسی من در تولید اثر را دوست داشته باشند یا نه. این موضوع در بین همه ما اشتراک دارد. هیچ مسئولی از این موضوع خلاصی ندارد و همه گرفتار آن هستند. تلاش شد این موضوع در این پروژه که یک کمپین - تئاتر است به عنوان یک مسئولیت اجتماعی به عنوان یک تلنگر اجتماعی دنبال شود.
شاید «متاستاز» به نظر بعضیها مهمترین تئاتری که کار کردهام الزاما نباشد، اما به نظر خودم مهمترین فعلی است که در زندگیام انجام دادهام. راستش را بخواهید، الان برایم مهم نیست کدام تئاتر مهمتر است، اما همین الان یقین دارم مهمترین فعلی است که در زندگیام انجام دادهام، زیرا فکر میکنم طرح موضوعی است که عواطف جمعی معاصر بدون استثنا در ایران با آن درگیرند. نه تنها در ایران بلکه در جاهای دیگر دنیا.
مشخصا وظیفه من این است که باید درباره جایی که در آن زندگی میکنم صحبت کنم. این در واقع عواطف معاصر جمعی و نقطه اتکا فرهنگی ماست که آدمها را گرد موضوعی جمع میکند. فکر کردم با این پروژه آدمها گرد موضوعی جمع میشوند، آنها خلاصه به تماشاگران «متاستاز» نمیشوند.
مخاطبان و کسانی که میشنوند تئاتری با این موضوع اجرا میشود مشارکت پیدا میکنند. تمام افرادی که این پروژه کمپین- تئاتر به آنها فرصت اندیشیدن و مشارکت میدهد. موضوع امروز طلب یک مشارکت است، کف آن اجرای تئاتر «متاستاز» است.
اکنون من نیز به تبعیت از کمپین - تئاتر متاستاز، تجربه همپایی و تاثیرات ناشی از آن روی خودم را منتشر میکنم تا در متاستاز آگاهی و عواطف علیه متاستاز سرطان سهیم باشم. سرطانی که به گفته دکتر منوچهر دوائی، ریاست فخیم و دلسوز انجمن سرطان ایران، وضعیتی ویژه را در آینده رقم خواهد زد.
وی معتقد است: «تعداد مبتلایان به سرطان در برخی نقاط جهان از جمله ایران بهطور روزافزون گسترش پیدا کرده است و در دهههای آینده شاهد گسترش و افزایش موارد سرطان در ایران بهصورت انفجاری و مانند یک سونامی هستیم.» (همشهری، 30/8/1389) بنابراین ضرورت حمایت از این کمپین و آگاهیرسانی درباره وضعیت همپایان بیشازپیش حس میشود تا جامعه و نهادهای مختلف درک دقیقتری از احوال و روزگار این افراد داشته باشند و در نتیجه ارتباط موثرتر و همدلانهتری با آنها برقرار کنند.
تجربه همپایی من، تجربه خاصی است؛ نه انتخابی بوده و نه آگاهی کافی داشتم. تنها 8سال داشتم وقتی خواهرم مریض شد. خواهرم پنجسال از من کوچکتر بود. تابستان هشتسالگیام بود که مامان و بابا من را سپردن به مادربزرگ و پدربزرگم که در شهر دیگری زندگی میکردند تا خواهرم را برای درمان و جراحی بیاورند تهران. تجربه زندگی در شهر جدید با آدمهای جدید به دور از مادر و پدر. از بد حادثه، همان تابستان مادربزرگم از دنیا رفت.
مادر همپای تمام وقت خواهرم بود و تقریبا طی چهار سال، هر وقت مادر و پدر حضور نداشتند، تحت سرپرستی نزدیکان قرار میگرفتم که شاید بعضا دلخواهشان نبود که مسئولیت من را بپذیرند، هرچند که جای مادر و پدر را نمیتوانستند پر کنند.
خواهرم دو بار جراحی شد، که بار نخست تشخیص تومور خوشخیم «گانگِریَن نوروما» داده شد و بار دوم نوع بدخیم «نورو بلاستوما» که شدیدترین سرطان کودکان (سطح چهار) محسوب میشود. پس از آن برای مهار متاستاز، تحت پرتودرمانی و شیمی درمانی قرار گرفت. متاسفانه در هجدهمین دوره شیمیدرمانی خود در ابتدای هفتسالگی وداعی تلخ با جهان و خصوصا مادر داشت که از نزدیک تا لحظات آخر در کنارش حاضر بود.
یکی از مهمترین نظریات در حوزه روان شناسی رشد، نظریه رشد روانی- اجتماعی اریکسون است که شامل هشت مرحله میشود. اریکسون معتقد است: انسان در هریک از مراحل رشد با یک بحران اجتماعی روبهروست.
در صورتی که فرد این بحرانها را حل کند، این امکان را مییابد که با مسائل بزرگتر روانی درگیر شود و سلامت روانی خود را تامین کند و در غیر اینصورت، سلامت روانی او به خطر میفتد. منظور از بحران یک نقطه عطف در مرحلهای از زندگی است که هم دشوار است و هم امکان غلبهکردن بر آن وجود دارد. بحران زمانی است که رشد روانی، عاطفی، زیستی و اجتماعی با هم هماهنگ نباشند. بحران یک جزء مثبت و یک جزء منفی دارد؛ جزء مثبت، سازنده بوده و موجب رشد و تکامل میشود و جزء منفی، مخرب بوده و موجب اختلال در رشد میشود.
این مراحل عبارتاند از: امید (اعتماد در مقابل بیاعتمادی – تولد تا یکسالگی)، قدرت اراده (اتکا به خود در مقابل شرم و تردید – یک تا 3 سالگی)، هدف (ابتکار در مقابل احساس گناه و تقصیر – 3 تا 5سالگی)، کفایت (سعی و کوشش در مقابل کهتری و حقارت –
6 تا 11سالگی)، وفاداری و دوستی (احساس هویت در
مقابل بیهویتی و بحران نقش – 12 تا 18سالگی)، محبت و عشق (نزدیکی و صمیمیت در مقابل کنارهگیری و انزوا – 19 تا 35سالگی)، مواظبت (باردهی و بارآوری در مقابل رکود و بیحاصلی – 35 تا 50سالگی)و دوره عقل (یکپارچگی و یگانگی خود در مقابل سرخوردگی – از 50سالگی به بعد).
شروع دوره همپایی من، با مرحله چهارم رشد اریکسون تقریبا منطبق است. اریکسون در رابطه با این مرحله اظهارمی دارد: دنیای کودک در این مرحله وسیعتر و پیچیدهتر میشود. مدرسه و نظام اجتماعی آن بهصورت یک جهان تازه برای او مطرح میشود و دنیای همسالان به اندازه جهان بزرگسالان برایش اهمیت پیدا میکند. اینکه کودکان تا چه اندازهای خود را در پروراندن مهارتهایشان خوب تلقی کنند، عمدتا به وسیله نگرشها و رفتارهای والدین و معلمانشان تعیین میشود.
اگر کودکان سرزنش، مسخره یا طرد شوند، احتمالا احساس حقارت و بیکفایتی را پرورش خواهند داد. از طرف دیگر، تحسین و تقویت، احساس شایستگی آنها را پرورش میدهد و آنها را به تلاش و رشد ترغیب میکند. پیامد بحران در هریک از چهار مرحله نخست، بیشتر به افراد دیگر بستگی دارد تا به خود کودک. حل آن، بیشتر نتیجه آنچه بر کودک تحمیل شده میباشد تا آنچه کودک میتواند انجام دهد.
هرچند در چهار مرحله پایانی رشد، کنترل فزایندهای بر محیطمان داریم؛ دوستان، همکاران، شغل و همسرمان را انتخاب میکنیم، با این حال این انتخابهای آگاهانه تحتتاثیر ویژگیهای شخصیتی مربوط به چهار مرحله نخست رشد روانی- اجتماعی قرار دارند که از تولد تا نوجوانی پرورش دادهایم. اینکه کودک در مرحله چهارم عمدتا اعتماد، خودمختاری، ابتکار و سختکوشی را نشان دهد یا بیاعتمادی، تردید، گناه و حقارت را، صرفنظر از اینکه تا چه اندازهای ممکن است بعدا مستقل باشد، برروند زندگی او تاثیر خواهد گذاشت، بنابراین اجازه دادن به کودک که شخصا کارهایی را انجام دهد و برای پیشرفتش در آنها مورد تمجید و تحسین قرار بگیرد، به کوشاشدن و ساختن منجر میشود.
محدودیت فعالیتهای کودک و انتقاد مداوم از کارهایی که انجام میدهد، به احساس حقارت میانجامد و نتیجتا این اختلال روی مرحله بعدی رشد که دوره هویتجویی و رسیدن به هویت است، موثر خواهد بود.
وقتی دوره مدرسه خود را به یاد میآورم، خصوصا دورهای که همزمان با بیماری خواهرم بود (پایان سوم دبستان تا اواسط دوم راهنمایی)، از فضای مدرسه، بیشتر ترس، تحقیر، تنبیه و طرد را تجربه کرده بودم. منظور فضای کلی مدرسه است و حس کلی من نسبت به مدیران، ناظمان و برخی معلمان مدرسه. متاسفانه جنبوجوشهای کودکی و بهاصطلاح شیطنتهای بچگانه، با انتقاد و تنبیه شدید مواجه میشد که موجب پرورش احساس گناه و حقارت و حتی ناامنی در من میگشت.
احساس دانشآموز درجه دوم بودن و احساس داغ ننگ حاصل از ایستادنهای گاه و بیگاه در کنار دفتر مدرسه یا مقابل صف که مصادف بود با دیدهشدن توسط معلمان و همکلاسان به عنوان شخص متخلف! در واقع، بهترین راه مهار یک کودک بازیگوش بهزعم اولیای مدرسه همین رسواشدن و انگشتنما شدن بود، در حالی که انواع احساسات منفی را در من میپروراند و تصمیمات و شرطیسازیهایی که بهگونهای نادرست و برخلاف بهداشت روان در ذهن نابالغ من شکل میگرفت و موجب رشد خودکم بینی و بیحاصلی در من میشد.
اینها در شرایطی بود که لاجرم مادر و پدر درگیر بیماری خواهر بودند و حمایت معمول و مستمرشان از من سلب میشد. فضای خانه هم فضای مساعد و نرمالی برای طرح موضوعات من نبود. عمده انرژی، وقت و فکر مادر و پدر جهت حل مشکلات خواهرم صرف میشد و چارهای جز این نبود. خاطرم هست معلم کلاس پنجم پیغام داد که نمرات درسی من به طور عجیبی افت کرده، آگاهی و دلسوزی ایشان موجب بهبود این وضع شد، ولی همه چیز به مسئله نمره ختم نمیشد.
با این حال، طبق نظریه اریکسون، بهزعم من، این بخش از رشد روانی-اجتماعی من تحت تاثیر همپا بودن با اختلالاتی همراه شد که روی بخشها و مراحل بعدی رشد سایه انداخت. شاید افت تحصیلی آغاز دوره دبیرستان یک علامت بود، ولی ریشه در عدم تطابق و هماهنگی رشد روانی، عاطفی، زیستی و اجتماعی متاثر از تکذیبها و طردهای سالهای قبل داشت، همچنین فضای تیره، غمناک و اندوهبار خانواده بود که تا چند سال پس از مرگ خواهرم ادامه داشت.
میخواهم یکی دیگر از تاثیرات همپایی بر روانم را مطرح کنم. شاید شرح این موضوع نیازمند موشکافی بیشتر دوره کودکی باشد. به اعتقاد روانکاوان هر پدیده یا گرهای اگر از سطح ناخودآگاه به سطح خودآگاه بیاید حل میشود و این عمل نیازمند مقدماتی است. از طرفی جرات و شهامت مواجهه با «خود» را میطلبد؛ با قسمتی از روان که به گفته یونگ در «سایه» قرار گرفته است.
«کارِن هورنای» در کتاب «تضادهای درونی ما» به تعریف سه پدیده «مهرطلبی»، «سلطهطلبی» و «عزلتطلبی» میپردازد. خانم هورنای معتقد است ریشه و ساختار «عصبیت» را افراد محیط کودک در او به وجود میآورند. بدین معنی که به وسیله تحقیر و تخفیف، ترساندن، ظلم، اجحاف، زورگویی، سختگیری، عدم توجه به ضعفهای طبیعی و به تمایلات خاص او، اعتماد به نفس او را متزلزل و هسته وجودی او را سست و ضعیف میکنند.
کودک به مرور و بهطور ضمنی متوجه میشود که باید به طریقی با اطرافیان خشن، ناهنجار و آزاردهنده خود مدارا و مماشات کند. برای تحقق این هدف سه راه بیشتر ندارد؛ یک راه این است که سعی میکند رفتارش را طوری شکل بدهد که مطابق دلخواه اطرافیانش باشد.
احساسات، تمایلات و اعتقاداتش را طوری پرورش میدهد که در جهت موافق با تمایلات، احساسات و اعتقادات دیگران باشد، بنابراین رفته رفته تبدیل به کودکی میشود سر به راه، توسری خور، تابع و تسلیم انتظارات و خواستههای دیگران. بعدا به علت همین روشی که برای مدارا با آزارهای افراد محیط اتخاذ کرده، صفات و خصوصیات اخلاقی و بهطور کلی شخصیتی خاص پیدا میکند که به آن مهرطلب میگویند.
طریق و شیوه دیگری که ممکن است برای مصونیت از آزار دیگران در پیش گیرد این است که چنان تمایلات و حالات خشن و گستاخانهای در پیش گیرد که برای کسی صرف نداشته باشد با او در افتد. خیلی بددهن، فحاش، آماده جدال و تند و تیز میشود. در اتخاذ این روش هم صفات و شخصیت خاصی پیدا میکند که به سلطهطلب معروف است. راه سوم این است که حتیالمقدور سعی میکند با دیگران کمتر تماس و برخورد پیدا کند تا کمتر آزار ببیند. اتخاذ این روش هم او را تبدیل به آدمی عزلتطلب و با خصوصیات خاص عزلتطلبی میکند.
«دکتر هاریت بریکر» در کتاب «مهرطلبی؛ بیماری راضی کردن دیگران» که حاصل تجربیات 25ساله روان درمانی اوست، درباره مهرطلبی میگوید: «مهرطلبها صرفا آدمهای خوبی نیستند که میخواهند همه را راضی و خشنود نگه دارند بلکه کسانی هستند که وقتی میخواهند به کسی جواب «نه» بدهند جواب «آری» را انتخاب میکنند. مهرطلبها به تایید و تصدیق دیگران اعتیاد دارند.
ترس آنها از اینکه مبادا کسی را از خود ناراحت و خشمگین سازند دلیلی است تا پیوسته و به هر قیمت شده در مقام راضی کردن دیگران باشند.» مهرطلبها با بیتفاوتی نسبت به منافع و خواستههای خود، در جایگاه مشکل گشای بیهمتای جمع قرارمیگیرند و همیشه برای حل مشکلات حتی مطرح نشده دیگران به طریق بعضا ذهنخوانی، داوطلب میشوند.
از منظر عصبشناسی، پارههای عملکردی مغز ما با سادهگویی شامل مغز انعکاسی، مغز هیجانی و مغز شناختی است. این سه قسمت، در واقع بستگی به رشد مغزی ما طی سنین نوزادی تا نوجوانی و بلوغ دارد. مغز انعکاسی حاصل تکامل و برگشت دورههایی است که از گذشتههای دور به ما رسیده و باعث انعکاس رفتاری غریزی ما نسبت به تهدیدات محیطی میشود. مغز هیجانی که قدمتش از مغز انعکاسی بیشتر است و به احساسات و هیجانات ما و خاطرات وابسته به آنها برمیگردد به قسمت زیرقشری مغزمان. مغز شناختی، موجب کشف روابط علی و معلولی و در واقع فرآیند مشاهده، تحلیل و پاسخ میگردد.
نکته مهم اینکه تصمیمات اولیهای که در دوران طفولیت و کودکی از طریق مغز هیجانی صورت میگیرد، غالبا منطقی نیستند، چون هنوز مغزشناختی در ما به اندازه کافی رشد نیافته است. در واقع به واسطه رواندرمانی و روان تحلیلگری، میتوان با مغز شناختی به مغز هیجانی مراجعه کرد و آن هیجانات و خاطرات وابسته به آنها را به سطح خودآگاه آورد و با روشها و تحلیلهایی اثرات منفی حاصل از آنها را بر تصمیمات دوره بزرگسالی به حداقل رساند.
بنابراین کودکان ممکن است در مواجهه با محیط و اتفاقاتی که در فضای خانواده رخ میدهد، در ذهن خود درک نادرستی از واقعیت را تلقی کنند و احیانا به منظور کنترل محیط یا امنیتبخشی به خود، تصمیمات و تحلیلهایی را به واسطه مغز هیجانی خود در ذهن ثبت کنند و بهدنبالش شرطیسازیهایی که شاید تا سالها بعد همچنان در ذهن باقی بماند و بهطور ناهوشیار بر زندگی اثر بگذارد.
«دکتر هاریت بریکر» در جایی دیگر از کتاب خود اشاره میکند: «مهرطلبها معتقدند که با خوببودن تجربیات دردناک را تجربه نمیکنند و از جمله با بیاعتنایی، ترکشدن و تنهاماندن، عدم تایید و خشم روبهرو نمیشوند. خوب و خوشایندبودن عبارت کوتاه شده یک نظام باوری است که میگوید چگونه با دیگران کنار بیایید تا اتفاقات بد برایتان روی ندهد.»
چند منشا مهرطلبی در این کتاب مطرح میشود، از جمله «اندیشههای جادویی»: «کودکان کم سن و سال اغلب از اندیشههای جادویی برای برخورد با هراسهایشان استفاده میکنند. در ذهن کودک، توافقهای شرطی برای حفظ توهم کنترل مورد استفاده قرار میگیرند. برای مثال، کودک ممکن است با غولهای خیالی حاضر در قفسه لباس معاملهای صورت دهد: «اگر من هنگام خوابیدن همه چراغها را روشن نگه دارم شماها نمیتوانید از داخل قفسه بیرون بیایید و مرا اذیت کنید.» به همین شکل ممکن است کودکی احتمال متارکه پدر و مادرش را با یک قرار و مداری که با خود میگذارد از میان بردارد. «اگر من بچه خوبی باشم و آنچه را که پدر و مادر میگویند انجام دهم آنها از هم طلاق نمیگیرند.» به آسانی مشخص است که چگونه «خوب بودن» میتواند مانع از آسیب احتمالی شود.»
«دکتر بریکر» اضافه میکند: «بسیاری از مهرطلبها و بسیاری از راضیکنندههایی که دیدهام و با آنها کاردرمانی صورت دادهام خوب بودن خود را تا سالهای گذشته تعقیب میکنند و به تحلیل کودکانهای میرسند که میگوید چرا حادثه ناخوشایندی اتفاق افتاد. در مواردی نظیر آنچه درباره کارولین مشاهده کردیم، یک بیماری جدی دامنگیر یکی از افراد خانواده میشود. در خانواده دیگری ممکن است یک حادثه مرگبار اتفاق افتد؛ ممکن است پدر، مادر یا یکی از خواهران و برادران زودهنگام فوت کنند. واکنش روانی طبیعی نسبت به یک استرس شدید حکم میکند که برای بهدست آوردن کنترل از دست رفته کاری صورت بگیرد.
در این شرایط ممکن است کودک با یک قدرت بزرگتر خود قرار بگذارد که رفتار پسندیدهای داشته باشد تا متقابلا حادثهای اتفاق نیفتد یا پدر و مادرش از دام بیماری نجات پیدا کنند. در جریان رواندرمانی کارولین از ارتباط میان خوببودن و نجات جان مادرش پرده برداشت. او به این نتیجه رسید که هرگاه با کسی خوبی نکرده است، بلافاصله به ذهنش میرسد که اتفاق ناخوشایندی برای او رخ خواهد داد.» «معذالک بسیاری از راضیکنندگان دیگران، به شکل اصرارگونه میخواهند خوب باشند؛ هرچند ناراحتیهای دوران کودکی آنها پایانی ناخوشایند داشت. بعضی از آنها معتقدند که خوب بودن شان ناشی از این باور است که با کار خوب میتوانند از بروز اتفاقات ناخوشایند جلوگیری کنند. بعضیها نیز احساس گناه میکنند، زیرا فکر میکنند اگر بهتر بودند و رفتار خوشایندتری را به نمایش میگذاشتند این اتفاقات ناخوشایند صورت خارجی پیدا نمیکرد.»
«من به اندازه کافی خوب نبودم که خواهرم فوت شد!» این تفسیر دقیقا با تفسیر من از مرگ خواهرم همخوانی داشت! آنقدر از مرگ خواهرم احساس تقصیر و گناه میکردم که در تمام طول مراسم مختلف سوگواری، از نزدیک شدن به مادرم دوری میکردم و این احساس تا مدتها با من بود. من اساسا به دلیل مشکلاتی که در خودم میدیدم و بعضا در برخوردم با دیگران، کنجکاو شدم تا به تحلیل خود بپردازم و بررسی دقیقتری روی روان خود داشته باشم و خوشبختانه با کتابهای خوبی آشنا شدم.
یکی از این کتابها، در زمینه تحلیل رفتار متقابل بود. در تحلیل رفتار متقابل، روان انسان به سهوجه فرضی والد، بالغ و کودک تقسیم میشود. سلامت روان، یعنی فعالکردن بهموقع و بهجای هریک از این وجوه. عموما مشکلات از آنجایی آغاز میشود که انسانها به جای استفاده از وجه بالغ از وجه والد یا کودک خود بهطور نامناسب بهره میگیرند و موجبات ضرر یا آسیب به خود یا دیگران را گاها بدون اینکه بدانند، فراهم میآورند. کودک، رفتارها، افکار و احساساتی را شامل میشود که حاصل بازنوازی تجربیات دوران کودکی است. کودک درون خود به دو بخش کلی کودک طبیعی و کودک واکنشی تقسیم میشود. کودک واکنشی شامل کودک سازگار، کودک منزوی و کودک پرخاشگر میشود. والد نیز به دو بخش انتقادگر و حمایتگر تقسیم میشود. جالب آنکه مهرطلبها عموما وجه کودک سازگار خود را در روابط خود فعال میسازند.
مهرطلبها در روابط نزدیک و عاطفی خود ممکن است دچار نقش «ناجی» شوند. «کارپمن» از مثلثی نمادین برای تجزیه و تحلیل بازیهای روانی بهره میگیرد که سه راس آن را سه نقش «ستمگر»، «ناجی» و «قربانی» است. ستمگر یا زجردهنده، کسی است که دیگران را تحقیر و سرزنش میکند و آنها را مادون و غیرخوب میپندارد. ناجی یا نجاتدهنده هم دیگران را ناخوب میبیند، ولی از سطح بالاتری کمک ارائه میدهد. او بر این باور است: «من بایستی به دیگران کمک کنم زیرا آنها به قدر کافی توان کمککردن به خود را ندارند.» در مورد قربانی، این خودش است که مادون و غیرخوب است. گاهی اوقات شخص قربانی بهدنبال زجردهندهای میگردد تا او را تحقیر کند و دور بیندازد یا اینکه در جستوجوی نجاتدهندهای است که به او کمک کند و این باور او را که «من نمیتوانم از عهده خودم برآیم» تایید کند. هریک از نقشهای مثلث نمادین شامل نادیدهگرفتن میباشد. هردو زجردهنده و نجاتدهنده دیگران را نادیده میگیرند. زجردهنده ارزش و مقام دیگران را نادیده میگیرد؛ زجردهنده، ارزش و مقام دیگران را و نجات دهنده، تواناییهای دیگران را برای فکرکردن و عمل کردن.
مهرطلبها اگر درگیر بازی روانی شوند، در نقش ناجی بهدنبال قربانی میگردند و به همین دلیل در جمعها جذب افسردهترین افراد میشوند یا افرادی که اخیرا شکستی بزرگ را تجربه کردهاند. بهزعم «کارِن هورنای» در کتاب «عصبیت و رشد آدمی»، مهرطلبها عموما عشقهایی آتشین را تجربه میکنند، زیرا محبت برای تیپ مهرطلب به منزله اکسیژن است و هر بهایی برای آن میپردازد؛ از جمله اینکه آزادی و استقلال خود را از دست بدهد و به قید و اسارت دیگران درآید.
داستان زندگی من، نشاندهنده نمونه تاثیرات بلندمدت و حتی همیشگی روحی-روانی همپا بودن است. یک بیمار سرطانی با مرگ از درد خلاصی مییابد، ولی یک همپا تا آخر عمر با تاثیرات عاطفی و بعضا آسیبهای روانی منتج از حاشیه سرطان درگیر خواهد بود. ناگوارتر اینکه نسبت به بسیاری از آن تاثیرات و آسیبها آگاه نیست. قسمتی از رفتارها و پاسخهای ما به محیط ریشه در ناخودآگاه ما دارند و ما بدون آگاهی مستقیم مرتکبشان میشویم. مادامی که این آگاهی نسبت به امور ناخودآگاه اتفاق بیفتد، قادر خواهیم بود به واکاوی دقیقتر و عمیقتر خود بپردازیم و محققانه روان خود را زیر ذرهبین بگیریم. من این شانس را داشتم که به این بخش از روان خود آگاهی یابم و با تمریناتی که در کتابهای مختلف روانشناسی بود، به درمان مهرطلبی خود بپردازم.
در عین حال، لازم است به چند نکته اشاره کنم؛ اجرای نمایش متاستاز، این سوال را در ذهن مردم مطرح میکند که چگونه میتوان از میزان فشار روانی همپایان کاست؟ شاید قسمت مهمی از این فشارها بهطور مستقیم متاثر از بیمار سرطانی باشد، اما قسمتی دیگر ناشی از نبود یا ناکارآمدی نهادهای مرتبط با موضوع سرطان و در واقع حوالی سرطان است. منظور غیر از درمان سرطان، پزشک و طرح درمان است. نبود مددکار اجتماعی و ناکارآمدی سیستماتیک آن در جاهایی که حضور دارد، ضعفی بزرگ برای همپایان است.
نبود مشاور مخصوص بیماران صعبالعلاج، چه در فضای بیمارستان و چه در فضاهای دیگر، کمبود مراکز خدمات بسیار تخصصی مراقبتهای بهداشتی و بیمارستانهای ویژه بیماران خاص، نبود نهادهایی جهت ساماندهی و معرفی داوطلبان کمک به بیماران و همپایان از جمله مشکلاتی است که بیماران وخانوادههایشان با آن درگیر هستند. بخش عظیمی از مراقبتهای بهداشتی میتواند از طریق داوطلبان و مراقبان غیررسمی صورت گیرد.
همچنین نبود پرسنل مخصوص این بیماران در بیمارستان یکی دیگر از مشکلات است. چرا ضرورت حضور حتی یک پرستار مخصوص بیماران سرطانی در هر بیمارستان حس نمیشود؟ که علاوه بر آموختههای لازم پرستاری، دانش و مهارت کافی در زمینه مراقبت ویژه از بیماران سرطانی و ارتباط با آنها را کسب کرده باشد. همپای اصلی بیمار سرطانی بسیار نیازمند همراهی و همپایی کادر پزشکی بیمارستان و مراکز درمانی به عنوان صف اول پذیرش جامعه از بیمار و همپاست.
ما نیازمند پزشک همراه و پرستار همپا هستیم. همراهی نه صرفا از روی ترحم و به شکلی مقطعی و بعضا تصنع کلامی، بلکه بر اساس درک درست و دقیق شرایط خاص این بیماران و فشارهای روحی و روانی همپایان که مشارکت همهجانبه را میطلبد.
گروه اجرایی تئاتر در کنار آمادهسازی پروژه، گفتگوهایی را با همپاهایی از قشرهای مختلف صورت داده است که برخی از این افراد در صحنه حضور خواهند یافت.
در خاتمه شعری که چند سال قبل برای خواهرم سرودم:
در آن روزها
که تقدیر
قدرت راه رفتن را هم
ربود از تو
مادر
داغدارت بود
پدر
در انتظار معجزه
من
در این دنیا
چه کوچک و غافل بودم
افسوس
آی افسوس
صدای شعرهای کودکانه ات
هنوز
می پیچد در گوش این خانه
صدای لالایی مادر
در نیمه های شب
می خواند از جان و دل
تا لحظه ای پیروز شود
خواب بر درد
بخواب مادر
بخواب غنچه پژمرده مادر
تحمل کن با این درد
بخواب آرام و راحت
بی درد
و من
در این دنیا
چه کوچک و غافل بودم
افسوس
آی افسوس
در آن هنگام
پدر از سفر برگشت
از تهران
از شاهرود
از رشت...
با دوای دردِ
طبیبان بی درد
با هزار فوت و فن
با طعم تلخ درمان
با رنج بیاختیار سرطان
من
در این دنیا
چه کوچک و غافل بودم
افسوس
آی افسوس
و وقتی
موهای زیبایت را هم
باد تقدیر
با خود برد
تحمل
سخت شد و دشوار
دیدن همسن و سالان
برایت
دیر نپایید
از کلاس درس اشتیاق
به خانه آمدی آخر
فریاد یا رب
در چشم مادر
در فکر پدر اینکه
حکمت چیست یا حق؟
و من
در این دنیا
چه کوچک و غافل بودم
افسوس
آی افسوس
از آن سالها
به یاد دارم
سفرهای اینور و آنور
به مشهد، قم، امامزاده...
مادر
شبزندهدار صد رکعت
پدر
مشغول نیایشهای دمادم
من
در این دنیا
چه کوچک و غافل بودم
افسوس
آی افسوس
تو خود چون کودکی بودی
بلوغ ذهنت از من بیش!
فهم و کمالاتت
بر زبانها جاری
حرفهای سنجیده
سخنهای پسندیده...
شگفتا از بزرگی و صبرت
که درد و رنج و محنت را
تحمل میکردی هر دم
نگاه می داشتی در خود
فریاد درد جانسوزت
تا مباد غم مادر
از درد تو تازه
مباد چشمانش
از رنج تو تر
من
در این دنیا
چه کوچک و غافل بودم
افسوس
آی افسوس
دریغ از تقدیر وقتی
چشمان تیزبینت نیز
فروغش را از دست داد
درد بیامان حتی
فرصت لبخند نمیداد
چهره تیره
پوست بر استخوان چسبیده
تمام دست و پا
کبود از تیغ شلنگهای خون
روی تخت
در کنج بی روحستان
و آن لحظه
نه اکنون
چه دشوار است
یادآوری آن لحظه
که مادر گفت
از آرزوهایت می گفتی برایش
از ایستادن بر دو پا
بیاتکا
از آن روزی که می خواهی
مانند دختر همسایه
و بچه های فامیل
به مدرسه رفته
بخوانی درس و کتاب
بسیار
به مادر گفتی
عاشق دویدنی، پریدنی...
ایام قبل مرض را
هِی
بازگو کردی برایش
دوچرخه سواری و لیلی...
طاقت مادر طاق شد وقتی
پرسیدی:
چرا مادر؟
آخر چرا من، مادر؟
مگر من چه بد کرد؟
سوالات پشت هم
جواب مادر تنها اینکه
ایشالا خوب میشی مادر
به مادر می گفتی آخر:
من تو رو خیلی دوست دارم
بابا رو خیلی دوست دارم
داداشو خیلی دوست دارم
و من
در این دنیا
چه کوچک و غافل بودم
افسوس
آی افسوس
و آن روز
از خواب برخاستم
عمو گفت:
امروز می رویم خانه
مدرسه تعطیل
بی خبر از هرجا
از خیابانها گذر کردیم
رسیدیم خانه
عجیب بود اطراف خانه
هوا و حتی بوی
فضای اطراف خانه
پدر در را گشود
پیرهن مشکی بر تن
اشک در چشم
خانه مملو از جمعیت
افسوسی عظیم در من
نبودم در کنارت آخر
و تو
روزهای آخر
تنفس هم سخت شد برایت
نگاهت به در بود
چشم انتظار من بودی
ولی من
در این دنیا
چه کوچک و غافل بودم
افسوس
آی افسوس
*این گزارش در روزنامه آفتاب یزد منتشر و در مازندنومه بازنشر شد.
**نویسنده، شاعر و فعال اجتماعی ساروی است.