چند صدایی های «رو در روی ماه»
نقد نمایشنامه «رو در روی ماه»؛ نوشته حمزه شربتی/ این نمایشنامه در قالب پست مدرن به نگارش در آمده است و نویسنده کوشیده است تا تمام ارکان پست مدرنیستی را هوشیارانه در متن رعایت کند.
مازندنومه؛ سرویس فرهنگی و هنری، امیر ارسلان ملاح: ادبیات پست مدرنیستی مانند اندیشه پست مدرنیسم، نه نقطه اوج تمدن بشری است و نه واپسین دوره ی انحطاط تمدن آن. پست مدرنیسم همان گونه که از واژه اش استنباط می شود به معنای پشت سر گذاشتن مدرنیته است، یعنی دوره ای که خود با نفی سنت شکل گرفته است.
بنیان های پست مدرنیسم را می توان در این اصول تراز بندی کرد:
1 – انکار حقیقت و نسبی دانستن امور هستی
2 – نبود قطعیت نهایی جهان
3 – شک اندیشی، به این معنا که هیچ تجربه ای به طور مطلق اعتبار ندارد
4 – بینا متنیت، به این معنا که هر داستانی با موضوعی مشابه داستانی دیگر در اعصار گذشته، با هم مکالمه ی پنهان دارند
5 – طنز و تصادف و بازی
6 – پارودی یا نقیضه پردازی که رویکردی طنز آمیز است به داستانی قدیمی
7 – تمرکز زدایی متن، در داستان های کلاسیک متن هسته و محوری مشخص را دنبال می کند و در واقع روایت ها و به نوعی خرده داستان ها همه و همه به مرکز معطوف می شوند
8 – شخصیت غیرقابل اعتماد با هویت های تخیلی
9 – رخداد و حادثه، هیچ چارچوب ارجاعی از قبل وجود ندارد و هر نوع قالب پیش بینی را بر هم می زند
10 – فرا فضا/ فرا مکان، فضا بر خلاف واقعیت موجود عمل می کند و جایگاه ثابت خود را از دست می دهد.»
نمایشنامه «رو در روی ماه» نوشته حمزه شربتی در قالب پست مدرن به نگارش در آمده است و نویسنده کوشیده است تا تمام ارکان پست مدرنیستی را هوشیارانه در متن رعایت کند.
این نوشته در شش صحنه کوتاه نوشته شده و فضای کار در یک آپارتمان سه طبقه می گذرد. هر صحنه و اتفاقات آن به طور مجزا رئالیست به نظر می رسند و هیچ اتفاق غیر رئالیستی در سراسر نمایشنامه رخ نمی دهد و این خود جادوی قلم نویسنده را می رساند. اما هنگامی که همین شش صحنه ی به ظاهر رئال را در یک نظم منطقی -که البته هر خواننده یک نظم را از زاویه دید و برداشت خود دارد- کنار هم قرار می دهیم، به ناگهان فضا وهم آلود و پر رمز و راز می شود. سوالات بی جواب و چند جوابی پیش می آید و داستان های بریده بریده ی کتاب خواننده را در سرنوشتی نا تمام رها می کنند.
نمایشنامه با نور قرمز آباژور/ صدای رعد/ شب/ و البته تا ریکی که هر سه از موتیف های متن هستند شروع می شود.
صحنه ی 1 –
خسرو نویسنده معرفی شده در متن، بازیگر متنی که خودش نویسنده ی آن است، اشاره ی بینا متنی به خسرو در داستان نظامی، وارد اتاق خود که در آن همیشه باز است « از موتیف های متن» می شود. دستگاه ضبط صدا را روشن می کند و صدایی شنیده می شود که قبلا ضبط شده. در متن کتاب جمله ای انگلیسی به این معنا آمده است: ذهن می تواند شما را به بازی بگیرد.
او -خسرو- شروع به صحبت می کند و گویی در حال ضبط صدای خود، برای شخصی است که هویتش را نمی دانیم. تا آخر داستان هم معلوم نمی شود که خطاب به چه کسی حرف می زد. او از پیرمردی دیوانه صحبت می کند که دندان مرده جمع می کند و هر شب به دیدن خسرو می آید تا به او بگوید که مرگ سختی پیش رو دارد. خسرو با این دیالوگ شروع می کند که: همه چیز از اون شب برفی شروع شد...
در بین مونولوگ طولانی او از تصمیم خودکشی اش آگاه می شویم. در حال اعتراف به چیز مهمی است که...ناگهان در به صدا می آید و زنی سر تا پا سیاهپوش که به عمد شبیه به زن داستان بوف کور توصیف شده، وارد اتاق می شود.
در اینجا چند دیالوگ رد و بدل می شود.
زن ادعا می کند که خواهر مستاجر طبقه ی پایین است( در حالی که در صحنه های بعد این ادعا مورد شک قرار می گیرد) و خسرو دلیل تنهایی خودش را فوت همسرش اعلام می کند. ولی در صحنه های بعدی متوجه می شویم که او اصلا همسر ندارد. این همان تکنیکی است که راوی را غیر قابل اعتماد می کند.
وقتی زن سیاهپوش (زن تا آخر داستان با همین هویت باقی می ماند، درست شکل لباس پوشیدنش مجهول است و حتی نام او را نمی فهمیم) از خسرو درباره ی کارش سوال می پرسد؛ خسرو می گوید که در حال نگارش نمایشنامه ای است در باره ی داستان خسرو و شیرین...
صحنه ی 2 –
در این صحنه زن و مردی با نام های «فرهاد و شیرین» دیده می شوند که در تاریکی شب، دیالوگ می گویند و گویا منتظر آمدن خسرو هستند. فرهاد « صاحب آپارتمان است. آپارتمان خود بعدها نماد زن و عشق می شود و کارگردان متنی است که خسرو در حال نوشتن آن است. آنها دو مشکل در کار خود دارند. اول این که چون خسرو تجربه ی عاشقانه نداشته و به نوعی زن گریز است دیالوگ های او خالی از احساس عاشقانه هستند و دومین مشکل مربوط به بازیگر زنی است که بنا به دلیلی نمی تواند با آنها کار کند... حالا خسرو قرار است زنی را ( زن سیاهپوش) برای تست بازیگری به خانه ی فرهاد بیاورد.
صحنه ی 3-
بر می گردیم به اتاق (نماد ذهن خسرو). در باز است و زن سیاهپوش قبل از او وارد اتاق شده و در حال خواندن متن نمایشنامه ی خسرو است. قسمتی از متن این چنین است:
- اینجا یکی داره همه رو بازی می ده
- می دونی چیه، داستا یوفسکی می گفت شاید ما داریم تو رویای یه آدم دیگه زندگی می کنیم... یه آدم دیوانه
اینها قسمتی از نوشته ی خسرو هستند که در نمایشنامه او آمده. اما عجیب اینجاست که در یکی دو صحنه بعد همین دیالوگ ها را خسرو و زن سیاهپوش تکرار می کنند، ولی این بار نه از روی متن بلکه در روی صحنه.
آیا آنها خود تبدیل به بازیگران داستانی شدند که خسرو در حال نوشتن آن است؟ آیا آنها در حال تمرین آن صحنه هستند؟
خسرو تازه به اتاق بر می گردد و با دیدن زن تعجب می کند. زن نکاتی درباره ی سرد بودن دیالوگ ها به او می گوید. (همان دغدغه ی فرهاد) این موضوع آنجا مهم می شود که خسرو شک می کند زن سیاهپوش را فرهاد فرستاده است تا خسرو عاشق او شود و روند دیالوگ نویسی اش تغییر کند.( آیا فرهاد دارد خسرو را به بازی می گیرد؟)
خسرو از زن می خواهد که در نمایشنامه اش بازی کند و زن قبول می کند که با هم نزد فرهاد و شیرین «در طبقه ی اول» بروند... زن از دندان درد خواهر خود و دندان لق خودش می گوید و اینکه خواب دیده دندانش افتاده( موتیف مرگ و اشاره به کهن الگوها)
صحنه ی 4-
به خانه فرهاد و شیرین بر می گردیم. فرهاد از تعمیر ساختمان طبقه دوم (یعنی همان جایی که دختر سیاهپوش ادعا کرد خواهرش زندگی می کند) حرف می زند اما عجیب اینجاست که متوجه می شویم آنجا یک سال است که خالی مانده. داستان جدیدی درباره ی آن ساختمان می شنویم( آنجا دختری زندگی می کرد که گویا دانشجوی موسیقی بود و شیرین به رابطه ی شوهرش با دختر مشکوک بوده و پیرمرد دیوانه بارها به شیرین گفته که شوهرش را آنجا دیده است. اما داستان به همینجا ختم نمی شود. آن دختر در یک شب تایستان خود را از پنجره به پایین پرت می کند و می میرد. شیرین رابطه نافرجام او را با شوهرش علت مرگ می داند اما فرهاد انکار می کند) حال فرهاد در حال تعمیر آن طبقه است و شیرین مطمئن است او می خواهد رد پای این عشق ممنوع را پاک کند.
در خلال دیالوگ های ضربی و جدال گونه ی فرهاد و شیرین، ناگهان ورق بر می گردد و شیرین ورقه ی روی میز را می گیرد و قسمتی از دیالوگ های آن را می خواند که (همان جر و بحث های خودشان ) است. آیا این جر و بحث ها و تمام داستان خودکشی دختر همه و همه فقط قسمتی از نمایشنامه ی خسرو بود که آنها به عنوان بازیگران آن نمایش در حال تمرین آن در خانه ی خود بودند؟
اینجا چند سوال بحث بر انگیز و البته بی جواب پیش می آید
1 – آیا دختر سیاهپوش وجود خارجی دارد؟
2 – آیا داستان دختری که خودکشی کرد واقعی است؟
3 – آیا فرهاد و شیرین دو شخصیت واقعی داستان هستند یا دوشخصیت خیالی در ذهن خسرو؟
صحنه ی 5-
در این صحنه دوباره به اتاق خسرو بر می گردیم که حالا دیگر بی شباهت به ذهن او یا حتی ذهن پیرمرد و شاید ذهن حمزه شربتی نیست. صحنه ی پنجم تمام داشته های ذهنی و تمام علت و معلول ها و پیش فرض های خواننده را یک بار دیگر به هم می ریزد.
خسرو با دروغی درباره ی زن سیاهپوش داستان و البته خود را بی اعتبار می کند. از حالا به بعد به تمام دیالوگ های متن باید شک کرد. خواننده باور می کند که
- اینجا یکی داره همه رو بازی می ده
آیا این شخص فرهاد است؟ آیا خسرو است ؟ یا حتی آن زن سیاهپوش؟ شاید خود شیرین بازی راه انداخته تا از راز عشق ممنوع شوهرش پی ببرد؟ اگر همه ی اینها کار پیر مرد باشد چه؟
اما یک احتمال جالب دیگر هم وجود دارد و آن این است که: شاید خود نویسنده- حمزه شربتی- همه را با بازی گرفته...
در صحنه ی پنجم است که متوجه می شویم خسرو زن ندارد و به دختر دروغ گفته/ خسرو درباره ی خودکشی دختر طبقه ی دوم حرف می زند و داستان زن سیاهپوش را مشکوک می سازد/ ساختار نمایشنامه طوری است که هر داستان جدید که گفته می شود قطعیت و حقیقت داستان های قبل( در واقع داشته های مخاطب از متن) را زیر سوال می برد و از اعتبار آن می کاهد.
در پایان این صحنه خسرو حلقه ی ازدواج فرهاد را به او می هد. این حلقه را کارگرها از همان اتاقی پیدا کردند که دختر در آن خودکشی کرده بود.
سوالاتی که تا اینجای نمایشنامه پیش می اید:
آیا دختر سیاهپوش وجود خارجی دارد؟
آیا نمی تواند روح همان دختری باشد که خودکشی کرده؟
آیا فرهاد و شیرین وحتی خود خسرو وجود خارجی دارند یا صرفا رویای پیرمرد دیوانه هستنذ؟
آیا پیرمردی که دندان مرده جمع می کند وجود خارجی دارد؟
چرا روی صحنه هیچ وقت بیشتر از دو نفر با هم دیالوگ نمی گویند؟ آیا یکی از شخصیت ها نمی تواند خیالی باشد؟
1 – خسرو- زن سیاهپوش
2- شیرین و فرهاد
3 – خسرو و زن سیاپوش
4 – شیرین و فرهاد
5 – خسرو و فرهاد
اگر قبول کنیم که فرهاد وجود خارجی دارد این سوال پیش می آید که آیا فرهاد با آن دختر رابطه داشت؟
صحنه ی 6 –
این صحنه فینال ناتمام نمایشنامه است و در اتاق خسرو اتفاق می افتد. زن سیاهپوش آمده تا تست بازی بدهد. این بار آنها منتظر آمدن فرهاد و شیرینی هستند که هیچ گاه به صحنه اضافه نمی شوند. این دختر کیست و از خسرو چه می خواهد؟ چند لحظه نمی گذرد که دوباره متن و صحنه و متن نویسنده ها( خسروی درون داستان/ حمزه شربتی) در هم می پیچند.
زن سیاهپوش متنی را می خواند که نمایشنامه ی خسرو است اما عجیب اینجاست که او داستان و دیالوگ دو شخصیت (خسرو/ زن سیاهپوش ) را می خواند و هر حرکتی را که می خواند ( خودش و خسرو) مثل عروسک های روی صحنه انجام می دهند.
بجز یک قسمت که زن می خواند( مرد رولور را بر می دارد- خسرو همین کار را می کند- زن رودر روی ماه ایستاده است- زن سیاهپوش می رود و رودر روی ماه می ایستد- مرد او را در آغوش می کشد و صدای شلیک به گوش می رسد...)
انتظار این است که خسرو( به جای مرد) همین کار را انجام دهد. اما اینجاست که دوباره همه ی معادلات مخاطب به هم می ریزد و اتفاقی در صحنه می افتد که شاید کمتر مخاطبی انتظار دیدن و شنیدن آن را دارد. خسرو به اینجای متن که می رسد به سمت توالت می رود و همانجا می میرد.
چرا نویسنده( حمزه شربتی) این نقیضه پردازی را برای پایانی که داشت به سوی ملودرام عاشقانه پیش می رفت، انتخاب می کند؟
آیا این خود انتقادی طنز آمیز به تمام نمایشنامه هایی نیست که با این سبک نوشته شدند؟ می بینیم که در رابطه شیرین و فرهاد هم همین پارودی تکرار می شود. آنجا هم ما از اسطوره های عشق انتظار زندگی بهتر و عاشقانه تری داریم؟
در ادامه پیرمرد و زن سیاهپوش روی صحنه باقی می مانند. دندان دختر می افتد( خسرو مرد) و پیر مرد از او می پرسد که چرا هر شب به خوابش می آید( آیا کل نمایشنامه خواب پیر مرد است؟) دختر می گوید که گویی در تیمارستان است و صحنه را ترک می کند. پیر مرد دندان دختر را(فرهاد می گفت پیرمرد فقط دندان مرده ها را جمع می کرد. آیا دختر مرده است؟) بر می دارد و روی صندلی می نشیند( درست مثل صحنه ی اول) و درست همان دیالوگ هایی را می گوید که خسرو گفته بود...همه چیز از اون شب برفی شروع شد...( چرخش به ابتدای متن..)
پر واضح است(حتی برای کسانی که تا به حال نامی از پست مدرنیسم نشنیده اند) که با متنی عجیب روبرو هستیم. متنی که نه آغاز آن را می توان اثبات کرد و نه انجامش را. نه به گفته شخصیت ها می توان اعتماد داشت و نه به روایت نویسنده؟ پس چه باقی می ماند؟ آیا چیزی جز برداشت شخصی برای مخاطب می تواند سند و قطعیت داشته باشد؟ آیا این خود تکنیکی برای مرگ مولف آنهم در لحظه نگارش نیست؟
نویسنده با آوردن چراغ سوخته، شب، در همیشه باز، پنجره ای که یک سال است بسته مانده، زنی سراپا سیاهپوش، تابلو جیغ ادوارد مونک، پیرمردی که دندان مرده جمع می کند و...متن را دچار چند صدایی می کند تا هر خواننده با توجه به دانش خود از متن و البته از هنر با قسمتی از کار هم داستان شود.