تعداد بازدید: 6409

توصیه به دیگران 2

دوشنبه 16 بهمن 1396-10:9

گفتگو با حقوقدان و قاضی برجسته -حسین شهسوارانی -

باغِ داد

در این گفتگو استاد حسین شهسوارانی از فعالیت ها و سوابق قضایی و نیز آشنایی خود با پروفسور حسابی، جمالزاده، بهمن بیگی، شهریار، باستانی پاریزی، شهیدی و... می گوید.


 مازندنومه؛ سرویس فرهنگی و هنری، محمدعلی تقی زاده پاسندی: در کتاب "گذر عمر" (حسین شهسوارانی، دفتر دوم، ساری: نشر پژوهشهای فرهنگی، چاپ اول، 1384) در مورد سمت ها و مسئولیت های قضایی این حقوقدان و قاضی برجسته ی دستگاه قضایی ایران، چنین آمده است :

1-    دادیار دادسرای بابل، خرداد 1326
2-    عضو علی البدل دادگاه بخش آمل، دی 1326
3-    بازپرس شعبه 2 دادسرای بابل، شهریور 1327
4-    بازپرس شعبه 1 دادسرای بابل، دی 1327
5-    رئیس دادگاه بخش نوشهر، اسفند 1327
6-    الغاء سمت نوشهر و ابقاء بازپرس اول بابل، اسفند 1327
7-    دادستان آمل، تیر 1329
8-    رئیس دادگستری آمل، آذر 1329
9-    عضو علی البدل دادگاه استان مازندران، فروردین 1331
10-    رئیس دادگاه شهرستان ساری و ریاست دادگستری، خرداد 1331
11-    رئیس شعبه 3 دادگاه استان مازندران، آذر 1337
12-    رئیس دادگاه جنایی استان مازندران، اسفند 1340
13-    دادستان استان مازندران، اردیبهشت 1341
14-    رئیس دادگستری استان مازندران، اردیبهشت 1345
15-    عضو معاون دیوانعالی کشور، مرداد 1346
16-    رئیس دادگستری استان فارس و بنادر و نمایندگی دادستان دیوان کیفر، مهر 1349
17-    مستشار دیوانعالی کشور، مهر 1351

 همچنین وی دارای سمت ها و مسئولیت های اداری(غیرقضایی) و متفرقه قضایی زیر نیز بوده است:

1-    سرپرست امور اداری خانه های انصاف و شورای داوری استان مازندران با حفظ سمت دیوان کشور     
2-    رئیس هیأت بازرسی کل کشور در آذربایجان شرقی (با حفظ سمت )، فروردین 1349
3-    سرپرست امور اداری خانه های انصاف استان فارس ... (با حفظ سمت) ، آذر 1349
4-    مدیر کل اداره تصفیه ورشکستگی، آبان 1350
5-    عضو هیأت رسیدگی به نقص دادنامه های دیوان محاسبات، آبان 1351
6-    عضو دادگاه بدوی انتظامی سردفتران و دفتریاران، فروردین 1352
7-    عضو کمیته بررسی مسائل وابستگان سازمان های قضایی در کنفرانس عالی قضایی، خرداد 1351
8-    نمایندهء رئیس دیوانعالی کشور در کنگره اصلاحات اداری،  1352
9-    شرکت در کنگره رؤسای دادگستری استان ها
10-    معاون وزارت دادگستری و سرپرستی سازمان ثبت اسناد و املاک کشور،  1358
11-    شرکت در کنگره شهرداران سراسر کشور برای بحث قانون لغو مالکیت اراضی شهری و اجرای آن به وسیله ثبت اسناد    
12-    مدیرعامل افتخاری و رایگان شرکت تعاون کارکنان وزارت دادگستری و ساختن شهرک بزرگ دادگستری (شامل314 واحد مسکونی) در چهل هزار متر مربع (چهل هکتار) اراضی طرشت تهران، 1353

X   لطفا در مورد تولد و زادگاه تان برای ما سخن بگویید

بنده [حسین شهسوارانی] خود متولد[متولد 16 مهر 1297 خورشیدی] شهر اراک هستم. از دودمان ما پدر بنده و خانواده و همه بزرگان فامیل و حتی مادر من هم تماما در  شاهسواران؛ مجموعه دهاتی هست به نام مشک آباد؛ یک بدنه ای از بدنه ی فراهان اراک، همه همانجا بودند و همانجا زندگی می کنند، گرچه همه مهاجرت کردند به تهران و روستا دارد خالی می شود .

بنده تولدم در اراک بوده. دوران دبستان را در اراک گذراندم. و بعد از اینکه دبستان تمام شد در سال های اول دبیرستان مجبور شدم به ترک تحصیل. دوران تأسیس راه آهن بود. سازمان راه آهن و ناحیه راه آهن اراک در آنجا داروخانه ای درست کرده بودند، بنده شاگرد آن داروخانه شده بودم. ولی بعد، طاقت نیاوردم. آن موقع دوره ی جوشش فرهنگی ایران است، انصافا. در آنجا در آن موقع جوشش فرهنگی بود.

در آن موقع از جمله در تمام مدارس ایران و از جمله شهر ما که شهری30 هزار نفری بود چند تا دبستان و دبیرستان داشت. در آن کتابی که بنده چاپ کردم[باغ داد داغ بیداد؛ ساری: پژوهش های فرهنگی، چاپ اول، 1384] و هست در اینجا در سال 1313وزیر فرهنگ به اراک آمده برای مراسم بزرگداشت بانوانی که دیپلم می گرفتند. 1313 ! (با تعجب). الان سندش هم هست، به نظر شما ارائه می دهم [به سمت کتابخانه می روند و کتاب باغ داد و داغ بیداد را می آورند] .

یک همچین جوشش فرهنگی در آن روز بوده. از جمله آمدند در همه مدرسه ها اکابر تدریس کردند. گفتند این مدرسه ها که روز کار می کنند برای بچه ها، شب ها بزرگان بی سواد را جمع کنند و تحصیل کنند. حالا من چون در فراهان بودم، پیش از تأسیس مدرسه، همه آنجا باسواد بودند. حتی نمی شد یک بی سواد پیدا کرد. من آنجا گذراندم. مدرسه اکابر تأسیس شد. در آن مدرسه اکابر، ما عده ای که از تحصیل بازمانده بودیم شدیم شاگرد آنجا.

دوره دبیرستان سه ساله بود. دو سال دومش را ما تصمیم گرفتیم که امتحان نهایی بدهیم. حالا آن نهایی برخورد کرد به موقع خدمت نظام وظیفه بنده. اعزام شدم به عنوان سربازی. آمدم دوره دبیرستان را بنده در دارالفنون در سال1320 سال سقوط رضا شاه امتحان متفرقه دادم برای دوره دبیرستان، دوره ی ادبی. بعد هم وقتی بعد از خدمت وظیفه سربازی آمدیم که در تهران بودم شرکت کردم در دانشگاه. آن موقع ها دانشکده ها هر کدام مستقلا[امتحان برگزار می کردند]. من، هم در دانشکده ادبیات ثبت نام کردم، هم در دانشکده حقوق. در هر دو دانشکده قبول شدم. موقع امتحانات که شد آگهی کردند همه دانشکده ها، که هرکس در دو دانشکده ثبت کرده باشد باید یکی را انتخاب کند اگر هر دو را باشد از هر دو حذف می شود. بنده راه و چاه را با توجه به بعضی چیزها سنجیدم؛ حقوق را انتخاب کردم، در دانشکده حقوق تهران.

X  در مورد امکانات دوره دانش آموزی و کودکی تان بگویید

اصلا در آن موقع ما تلفن را هم ندیده بودیم. فقط در اراک ما که شهر تجاری و برجسته و نوساخته ای بود و در شعر شاعران نیز آمده که: عروس جهان است ملک اراک / که سرتاسرش مشک بیز است و پاک. واقعا عروس مشرق زمین بود. برای اینکه هیچ خانه ای در اراک نبود که دستگاه  قالیبافی در آن نباشد و هیچ روستایی نبود که بدون قالیبافخانه باشد.

هر خانه ای قالیبافخانه داشت. آن موقع بعضی ادارات و نه همه آنها و بعضی از شرکت ها که از طرف امریکا شعبه داشتند در اراک و برای تجارت فرش آنجا تلفن دیواری بود. در هیچ خانه ای تلفنی نبود. برق هم نبود. برق در زمان کودکی ما اصلا وجود نداشت. لامپا بود و پای چراغ لامپا تمرین دیکته می کردیم. تمرین گلستان را می نوشتیم و هر دیکته که می گفتند باید می نوشتیم. نصف گلستان را از حفظ بودم و دیکته می نوشتم از روی آن. بین سالهای 1304 تا 1320 کارخانجات برق در آنجا دایر شد. اولین بار که برق شهر را روشن کردند غوغا بود در آنجا. چه رقصی! چه شادی! چه خوشحالی! .

اوقات فراغت ما اولا نوشتن بود، تکلیف مدرسه. شب باید تکلیف مدرسه و آنچه را که در کلاس یاد گرفتیم دیکته می گفتند باید می نوشتیم تا یاد بگیریم و اگر فرصت تفریحی پیش می آمد کار ما کتاب خواندن بود و شعر خواندن و مشاعره .    

X  در مورد علت گرایش خودتان به رشته حقوق نیز توضیح بفرمایید

هر حقوقدانی باید ادیب باشد. نه تنها منحصر به ایران، هرجای دیگری هم چه در اروپا چه در امریکا باید حقوقدان به ادبیات خودش آگاهی داشته باشد. من عشقم از دوره کودکی به شعر و ادبیات بوده و علاقمند بودم. و علتش هم این بود که در آن موقع چون خانواده در همین فراهانی که بنده عرض می کنم که مرکز اصلی ما بود ما رفت و آمد داشتیم، تابستان ها که تعطیل بود. خواه ناخواه در خود این زندگی روستایی آنجا در فراهان ما در آنجا حضور همیشگی داشتیم. این است که آنجا به شعر و ادبیات خیلی اهمیت می گذاشتند.

عرض کردم به اینکه در خانه های روستایی در همین فراهان و محل ما شاهسواران کلیله و دمنه ی دستی بود، خط نویس بود. خیلی از کتابها خط نویس بود. هیچ خانه ای نبود که شاهنامه نداشته باشد. حافظ نداشته باشد، گلستان نداشته باشد. سرگرمی شان هم در زمستان های طولانی همین دور هم نشینی و مشاعره بود. ما از بچگی یادم می آید که 7-8 سالگی در مشاعره شرکت می کردیم. این است که عشق به شعر و ادبیات داشتم.

در 19 سالگی یعنی پیش از سربازی بنده کتاب مجمع الفصحای رضاقلی خان هدایت را به عشق ادبیات نوشتم، تعدادی از آن دستنویس تهیه کردم؛ خط من خوب بود آن موقع. انقدر خوانا بود. این قبیل کارها عشق بود بله. در اراک مخصوصا منزل ما و بعضی بستگان ما در اراک همیشه انجمن ادبی بود. در خانه ما و بستگان ما و دامادما، عمه زاده ی بنده، همیشه انجمن ادبی بود. آقای اسماعیل فردوس فراهانی که دیوانش هم اینجا هست[اشاره به سمت کتابخانه شخصی]، ایشان از شاعران برجسته و نویسنده معاصر آنجا بود. بیشترین معلمین ما در دبستان خودشان عضو انجمن ادبی بودند. شاعر بودند، ادیب بودند. خط نویس بودند. در کلاس های درس ما در دوره ی دبیرستان خط نویسی معلم جداگانه ای داشت. موسیقی، معلم جداگانه ای داشت. و بعضی از این آقایان کسانی بودند که تحصیلات خوبی داشتند.

هجوم برای ادبیات برای شاخه هایی که شوق به فرهنگ کشیده می شد و به دادگستری خیلی غلبه داشت. چون موضوع جوشش فرهنگی بود. در موقعی که ما دبیرستان بودیم، اوایل دبیرستان، دبیرستانی که بنده بودم بار بار ماشین کتاب از تهران می رسید. بار بار وظایف فیزیک و شیمی می رسید. جوشش فرهنگی بود و مخصوصا فرهنگیان خیلی احترام در جامعه داشتند. هر فرهنگی و دبیران فرهنگ، یک نشان خاصی به لباسشان بودند برای فرهنگ. حرمت و احترام خاصی بود برای فرهنگ. در پی یک همچین جریانی البته دیگر برای آمدن به دانشکده ادبیات و دانشکده حقوق خیلی و بعد دانشکده پزشکی بیشتر جوشش بود، برای این رشته های مختلف.

X  در مورد دانشگاه و آزمونها و تعداد متقاضیان ورود به دانشگاه در دوره ی خودتان توضیح بفرمایید .

من آمار خاصی ندارم. ولی می دانم که کنکور بود و تعداد زیادی در کنکورها شرکت می کردند. هر دانشکده ای کنکور خاص خودش را برگزار می کرد. اما خدمت شما عرض کنم که جوشش فرهنگی در ایران اول از مشروطه است. ایجاد فرهنگ نوین را باید از مشروطه به بعد بدانیم. بعد از انقراض قاجاریه توسعه بیشتری پیدا کرد که دوره تجدد فرهنگی در ایران بیشتر در آن دوره است. ادامه پیدا کرد و ادامه خواهد داشت. که انشاء الله در دوره جمهوری اسلامی نیز ادامه دارد .

X  می توانید مقایسه ای در مورد وضع دانشگاه ها در گذشته و حال داشته باشد ؟

بنده چیزی نمی توانم بگویم. ان شاء الله زمانه همه چیز را حل می کند .

X  بعد از تمام کردن درس دانشکده چه شد که به سمت قضاوت رفتید ؟

عشق و علاقه به حقوق و دانشکده حقوق غلبه داشت بر عشق های دیگری که بود. الان هست که مثلا مال و منال مطرح است. نه خیر، اینها مطرح نبود. به نفس علم و دانش ارزش داده می شد و کشش و جاذبه داشت. این جریان درسی و تحصیلی بود.

پدر من به خاطر مقام روحانیت، مرجعی بود برای امور قبل از تأسیس ثبت اسناد. دادگستری قبل از مشروطه به بعد تأسیس شده بود. ثبت اسناد 1310 یا 1312 تأسیس شده بود. پدر بنده هم عکسش هست(اشاره به عکس روی دیوار) به ایشان مراجعه شد جهت پذیرش مرجعیت که ایشان قبول نکردند. در آن دوره به علمایی که مقام و منزلت والای واقعی مورد قبول عامه داشتند سندش هم در کتاب من هست که پدر من در دوره ی قانون تغییر و اتحاد لباس، نامه اش هست که اجازه پوشیدن لباس روحانیت را داشت. که نوشته اند به پدر من بخاطر مقام مرجعیت و روحانیتش و امام جماعت بودن از این بابت معاف است از اینکه لباس روحانیت را نپوشد. ایشان با عمامه بودند.

توی دانشگاه ها، توی دانشکده ادبیات و دانشکده حقوق هم فراوان استادهای عمامه دار بودند. مانعی نداشتند کسانی که سواد داشتند و مقام برجسته علمی داشتند. مثلا خود استاد همایی به حق لقب علامه زمان باید داد، شاگرد برجسته میرزا کوچک خان قشقایی و حاج آقا رحیم ارباب بود. اینها کسانی بودند که فرهنگ را می ساختند. فرهنگ و کار حقوق احترام خاصی داشت و جاذبه فوق العاده ای.

X  درباره ی مشاغلی که اشتغال پیدا کردید توضیح بفرمایید

در همان مدت تحصیل هم به خاطر اداره کردن زندگی با توجه به اینکه پدر من هم چون چند سال قبل تر در دوره ای که من دبیرستان بودم فوت کرده بود لازم بود که کار کنم. مسئولیت زندگی با مادرم بود و خواهر و برادر و اینها. من خودم در بانک ملی استخدام شدم، شعبه بازار. همزمان با دوره دانشکده، در بانک ملی هم کار می کردم. تا رسید به اینکه سال 1325 پایان کار درسی و دانشگاهی ما بود. ناچار از بانک ملی استعفا کردم. یک مدتی هم طول کشید برای قبول استعفا.

اول تیرماه سال 1326 بنده اولین سمت قضایی ام را شروع کردم؛ به عنوان دادیار دادسرای بابل. دو دوره در بابل بودم. یک دوره رفتم آمل. آن موقع آمل دادگاه بخش داشت. رئیس آن آقای جواد لطفی بود؛ پسر مرحوم لطفی؛ بزرگترین و بهترین وزیر دادگستری ایران در طول تاریخ. پسر او هم اهل آمل بودند. پسر ایشان رئیس دادگاه بخش بود. بنده عضو علی البدل آنجا شدم. و از آنجا برگشتم به بابل دوباره به یک سمتی دیگر. دوباره دادگستری آمل تأسیس شد برگشتم، به عنوان دادستان آنجا و در همانجا شدم رئیس دادگستری و  از آنجا منتقل شدم به ساری آمدم. و طول مدت خدمتم در مازندران20 سال بوده است.

تمام سمت های قضایی را در مازندران گذراندم. پله پله تا رفتن به دیوان عالی کشور. کمتر کسی است در تاریخ دادگستری ایران که بیاید از شهرستان ها برود تو دیوان عالی کشور. من رفتم دیوان عالی کشور، 16سال دیوان عالی کشور بودم. در طول مدت خدمت تهرانم مدتی مأموریت داشتم در آذربایجان با هیأت خاصی، مسئول هیأت بودم. هیأت بازرسی کل کشور، برای رسیدگی به تمام مسائل اداری و حقوقی دادگستری آذربایجان و مسائل و اختلافاتی که بین ادارات دولتی بود. اینها جزو وظایف ما بود.

مدت 6 ماه هم در آنجا گذراندم. و از خاطرات خوب گذران آنجا آشنایی من با استاد شهریار است. که این دوستی و اخلاص ورزی من تا پایان عمرش ادامه داشت؛ که آن خودش شرح جداگانه ای دارد. و بعد، از آنجا که برگشتم موقعی بود که وزیر دادگستری وقت اصرار کرد که بنده بروم شیراز و مسئول دادگستری استان فارس و بنادر(هرمزگان هنوز مستقل نشده بود) بشوم. یک مقداری امتناع کردم. بالاخره مدتی هم نزدیک2 سال در شیراز بودم. دوباره برگشتم به تهران.

دوباره در همین سال هایی که 16 سال عضو دیوان عالی کشور بودم باز هم سمت های مختلف داشتم. مدتی مدیر کل اداره ورشکستگی بودم و مدتی هم در همین اداره تصفیه که بسیاری از کارها محول به آنهاست از جمله امور ورشکستگی و خدمات رفاهی. و در همین موقع متوجه شدم که هیأت مدیره مجمع عمومی کارمندان و کارکنان دادگستری بی خانمان، یک شرکتی تشکیل داده اند به عنوان شرکت تعاونی مسکن کارکنان برای کسانی که خانه ندارند خانه بسازند. بنده خودم هم آنجا اجاره نشین بودم. وقتی آمدم شدم مدیرعامل آنجا.

در نتیجه 40 هزار مترمربع زمین در زمین های طرشت تهران انتخاب کردم که الان در مغز تهران قرار دادد. 304 واحد مسکونی در آنجا ساختم. به مناسبت اینکه بنده خودم مدیرعامل آنجا بودم اسم خودم را حذف کردم. از آقایان وزرای دادگستری هر دوره ای که بود می رفتم می آوردم برای سرکشی. هر دوره جزوه هم منتشر می کردم. 7 جزوه منتشر کردم. مرحله مرحله این خدمات را شرح دادم. بعد رسید به دوره ای که تصدی دادگستری محول به آقای مرحوم دکتر بهشتی شد. و بنده هم در آن موقع سمتم معاونت دادگستری و سرپرستی ثبت اسناد بود. دیگر با ایشان بودیم. از این جهت طبق معمول ایشان را هم دعوت کردم. ساختمان ها همه ساخته شده بود و نزدیک بود که تحویل بشود. به نام 304 خانواده. تمام شرکت های تعاونی ایران و بسیاری از شرکت های دولتی تعطیل شد. برای گرفتاری های اوایل انقلاب، بخاطر نبود نفت و نبودن بنزین. وقتی آقای بهشتی آمد و شرح دادم. گفتم قیمت تمام شده  متر مربعی 1800 تومان نزدیک 2000 تومان برای 304 خانواده شده، با تمام تأسیسات و زدن یک چاه بزرگ. بنده اینها را تأسیس کردم. ایشان گفتند پس بفرمایید سلامتی حضرت حجت صلواتی بوده .

یک همچین کارهایی کردم. خودم را هم حذف کردم. تا اینکه بازنشسته شدم. بعد از بازنشستگی هم، بودیم در کارهای ادبی، در تهران و در مازندران و در هر شهری که می رفتم در همه مأموریت ها حتما در انجمن های ادبی شرکت می کردم. خاطرات خوبی هم دارم اینها در مجموع خودش نمی تواند کسی در مقابل بزرگانی که منشأ خدمات عمده و بزرگ و برجسته هستند داعیه خدمتگزاری داشته باشد.

X  در مورد آشنایی تان با خانواده ی پرفسور حسابی که اهل اراک بودند توضیحی بفرمایید :

من خود آقای پرفسور حسابی را در زمانی که ایشان در اوج عزت و مقام بودند در تهران و دانشکده می دیدم. ایشان بعد از بازگشت از تحصیلات امریکا و اروپا، آمد به ایران و ساکن شد. در زمان دکتر مصدق وزیر فرهنگ و معارف ایران شد. به این جهت با خود ایشان نه دیداری نداشتم. پسر ایشان مهندس ایرج حسابی بسیار نسبت به ایشان احترام می گذاشت و بسیار مقام و منزلت ایشان را حفظ کرده است. ایشان همیشه جلساتی دارند. دیداری دارند، اجماعاتی دارند، از جمله اینکه در  13شهریور هر سال که سالگرد فوت پرفسور حسابی است. جایی که الان بنیاد پرفسور حسابی تشکیل شده است خانه ی شخصی مرحوم حسابی است، در شمیران در تجریش. آنجا جای بسیار وسیعی هست. باغ بسیار بزرگی هست. آثار ایشان آنجا هست. جاهایی چه کارهایی کرده، دستگاه هایی که در آنجا تعبیه کرده، آنجا هست. آقای مهندس ایرج حسابی هر سال 13 شهریور دعوت می کند از شخصیت های مختلف و اغلب اوقات همان شب با رادیو و تلویزیون مصاحبه دارد و صحبت می کند.

با خود مرحوم پرفسور حسابی دیداری همزمان نداشتم ولی هر ساله در مراسم یادبود ایشان دعوت می شوم. خود مرحوم حسابی در تفرش دفن شده است و سالها دعوت می شود و اشخاصی از جاهای مختلف ایران می آیند و در مراسم شرکت می کنند. یک سال هم خود بنده با یک گروهی از دوستانمان در آنجا رفته بودیم. بنده در هر سفری که می رفتم یک خاطره می نوشتم. در آنجا یک خاطره ای نوشتم به نام "سفر به معبد خورشید". رفتن و دیدن بارگاه و قبر و مرقد دکتر حسابی را گفتم آنجا معبد خورشید است. آفتاب علم از اینجا تابید و می تابد همیشه. اسم این شده است مجموعه مقالاتی که قرار است چاپ شود و عمر من وفا نمی کند که چاپ کنم. اسم این سلسله مقالات را غیر از "رنگین کمان" و ... ، یکی مجموعه مقالات سفر به معبد خورشید است. این است مناسبات من با آقای ایرج حسابی؛ پسر مرحوم پرفسور حسابی .



X  از آشنایی تان با سیدمحمدعلی جمالزاده پدر داستان نویسی ایران بفرمایید :

سی سال با آقای جمالزاده در حال مکاتبه بودم. و یک قسمتی که الان در دست چاپ است و دارد آماده می شود. اولین بار رابطه من با ایشان از این جهت بود که من در سفر اروپا که رفتم، سفر اول اروپا، یک سفرنامه نوشتم و این سفرنامه هم آماده ی چاپ است. آنجا شرحی راجع به ژنو نوشتم. چون جمالزاده در ژنو زندگی می کرد، من هم ترتیبی دادم که خدمت ایشان برسم که این نشد. در هرصورت در ژنو با ایشان دیداری نداشتم، موفق نشدم در آن سفر. در ژنو یک فواره دارد که این فواره در دریاچه لمان وسط شهر ژنو است. هوا که آرام باشد ارتفاع آن50 متر است.

طوفانی و باد شدید که باشد 5 متر، 10 متر ارتفاعش کم می شود. من توی آن سفرنامه یک تکه ی 5-6 صفحه ای راجع به این فواره دریاچه لمان نوشتم. وقتی که آمدم ایران آدرس جمالزاده را پیدا کردم. و فرستادم برای آقای جمالزاده. یک چند روزی گذشت. من در شیراز بودم و با روزنامه پارس شیراز سر و کار داشتم. مرتب تمام شماره های روزنامه پارس شیراز را می گرفتم [اشاره به آرشیو مجله در کتابخانه ی خود] که مقالات آقای جمالزاده هم بود. سفرنامه های من، سفر عتبات، سفر حج عمره در آنجا چاپ می شده است. و از آنجا به مجله "خواندنی ها" هم راه یافت. متن سفرنامه عتبات من از اول تا آخر در آن روزنامه چاپ شد. وقتی این را فرستادم،

یکی از روزنامه ها آمد؛ بعد از خدمت من از شیراز بود که برگشتم به تهران. روزنامه را دیدم که نوشته: نامه سرگشاده جمالزاده خطاب به شهسوارانی. شهسوارانی نامه ای فرستاده برای جمالزاده، جمالزاده جواب نامه را داده که این نامه هست و به شما نشان خواهم داد.

از آنجا آشنایی من با آقای جمالزاده شروع شد. مدت30 سال مکاتبه داشتیم. در سالهای بعد از انقلاب،60 به بعد ایشان نامه ای برای بنده نوشت که می گوید که سهامی داشته در کارخانجات سیمان. من سالی چند هزار تومان استفاده می کردم از آنجا. می گویند به اینکه این سهام خواه ناخواه ضبط شده. بنده این سهام را در آوردم و کار کردم و کار به پیشنهاد خودم واگذار شد به دانشگاه تهران. مجموع این کارها که سهام ایشان در کارخانه سیمان مصادره شده بود بنده از مصادره بیرون آوردم و کامل شد. بعد ایشان پیشنهاد کرده که به 4 سهم تقسیم شود. یک سهم برای خودش بماند و یک سهم را به خواهرزاده اش بدهد و یک سهم هم بدهد به کارگران کارخانه های سیمان. یک سهم برای خود من [شهسوارانی] .

نوشتم که استاد! از کار شما چیزی گیر کارگران سیمان نمی آید، برای خواهرزاده تان هم چشم، من تقدیم می کنم و کارش را هم کرده ام. برای خودتان هم اختصاص بدهید به دانشگاه تهران. بر مبنای پیشنهاد من همین کار را کرد. و الان مطلب یافتن و به دست آوردن سهام استاد جمالزاده در کارخانجات سیمان ایران و اهدای آن به دانشگاه تهران و به کوشش و پیشنهاد حسین شهسوارانی این کار تمام شده است. این مطلب حدود17 -16صفحه ای را چند روز قبل فرستادم برای چاپ [در مجله حافظ پرفسور سید حسن امین]، یک نسخه اش را اینجا دارم. از اول اینکه نامه نوشته و نوشته که این سهم مال خودت. عذر خواستم و گفتم من کسی نیستم. این لذت را از من نگیرید.

من کسی هستم که خانه را ساختم برای کارکنان دادگستری که خودم نفعی نداشتم و خانه ی خودم را حذف کردم. بعد نوشته برای خانمتان یک ساعت طلا بفرستم من. گفتم استاد! این را هم نکنید، بگذارید عشق ما عشق ناتمام نماند و بعد هم این شعر صائب تبریزی را نوشتم :" ز شأن عشق، عاشق در نظرها شوکتی دارد، نشان پای مجنون پنجه ی شیر است پنداری". گفتم این عشق را ناتمام نگذارید. از ایشان عذر خواستم و گفتم نه چیزی بفرستد و نه سهمی برای بنده بگذارد و همه را واگذار کردم به ترتیبی که گفته شد.

X  در مورد دوستی تان با آقای محمد بهمن بیگی پدر آموزش عشایر ایران بفرمایید :

بنده در شیراز که بودم و در هر شهری که بودم به اینکه قاضی دادگستری هستم نمی توانستم اکتفا کنم. باید عضو جامعه باشم. در دادگستری سنت این بود که قاضی نباید با مردم رابطه داشته باشد. که من این را شکستم. قاضی باید با مردم رابطه داشته باشد. محیط خدماتش را باید بشناسد. جامعه را باید بشناسد. با مردم باید ارتباط داشته باشد. بنده باید منزوی باشم چرا ؟ به این جهت کار من در هر جایی که مأموریت داشتم منحصر به این کارهای اداری روزانه نبود. در آنجا در تبریز دیدارم با استاد شهریار مفصل است داستانش. در سال هایی که در شیراز بودم شخصیت های اول فرهنگی را شناختم. با آقای دکتر سالیانی که بزرگترین درمانگاه روانی را در ایران ساخت آشنا شدم.

از طرف سازمانی آمدند و او را به فیلیپین بردند که برنامه ای را اجرا کنند. با ایشان دوست بودم. به درمانگاه می رفتم و حشر و نشر داشتم. از مردم برجسته شهر می خواستم چیزی باید بگیرم بیاموزم. حالا هم همین است.

بهمن بیگی مدیر کل آموزش عشایر ایران بود. و بار اول در ایران و در تاریخ ایلات و عشایر ایران برایشان اداره ای تأسیس کردند که بروند به بچه ها درس بدهند. اولین کسی که این قدم را برداشت پرفسور حسابی بود. این در یکی از روزنامه ها هست، در می آورم و نشان می دهم. چاپ شده است این حرف بنده. که زمانی که وزیر فرهنگ بود با هلیکوپتر رفت به مرکز یکی از ایلات عشایر ایران. و از آنجا مدرسه ای برایشان درست کرد. آقای بهمن بیگی آن مدرسه را احیا کرد. و به آنجا رسید که در زمان دکتر شایگان که وزیر فرهنگ بود ایشان پیشنهاد کردند و رفتند آنجا، آمدند و مدرسه عشایری ایران را تشکیل دادند.

در سالهای بعد در سراسر عشایر ایران، بیش از هزار مدرسه سیار وجود داشت. که اولین آشنایی من با آقای بهمن بیگی به این جهت بود که در مأموریت تبریز در یک روز تعطیل رفتیم از مشکین شهر به سبلان. ایل عشایری شاهسون کوچ تابستانی می کردند به ییلاق. رفتیم در ادامه سبلان مال عشایر شاهسون. همه اسب بود و زندگی و حتی حرکت عروس خانم ها را دیده بودیم. سوار بر اسب عروسی را دارند حرکت می دهند. یک وقتی دیدم که تمام چادرها سیاه بود و یک چادر سفید بود. یک پرچم هم بالای سرش بود. پرچم ایران، پرچم شیر و خورشید .

من پرسیدم به اینکه این اداره ی دارایی است؟ چیست اینجا ؟. گفتند نخیر. این ها مدرسه عشایری است. روز جمعه هم بود و روز تعطیل بود. گفتند یک مدرسه عشایری هست که تأسیس شده. همراه با ایل معلم ها حرکت می کنند. همراه با حرکت ایل از زمستان به تابستان و تابستان به ییلاق، حرکت می کنند و به بچه های مردم درس می دهند. بنده رفتم و گفتم برویم متبرک بشویم این محل را که قداست دارد. گفتم برویم تماشا کنیم. رفتیم دیدیم که یک چادر بزرگی هست و یک میز بزرگی هست و کاغذ و دوات و مرکب و همه چیز و... این مدرسه عشایری به وسیله بهمن بیگی و بیش از هزار مدرسه ی در حال حرکت تأسیس شده بود.
بنده در تالار رودکی در تهران در مراسم فوت ایشان بود به اصرار خانم ایشان، سخنرانی کردم. گفتم ایشان کاری کرد که اولین بار در فرهنگ جهان مدرسه ای را تأسیس کرد و روش تدریس که جهانی خواهد شد. این را نقل کردم در تالار رودکی. این موجب شد به اینکه بنده با ایشان از سالی که در شیراز بودم روابط ما برقرار بود تا فوت ایشان در سال 1389 .

X  در مورد آشنایی تان با استاد شهریار برای ما توضیح بفرمایید :

بنده در موقعی که در مأموریت آذربایجان که مقر آن تبریز بود و کار ما طوری بود که باید کل آذربایجان را بازرسی کنیم هیأت هم بودیم، 5 نفر. و بنده مسئول هیأت هم بودم. همه قضات برجسته بودند. در تبریز یک جایی بود باغ بزرگی بود می گفتند که این باغ ولی عهد نشین بوده. تبریز ولی عهد نشین بوده. پادشاهان قاجاریه دوره ی ولی عهدی را آنجا می گذراندند. بعد می آمدند تهران شاه می شدند.

محمدشاه همچین بوده. ناصرالدین شاه هم همینطور. آنجا گفتند این باغ جای زندگی ولی عهد بوده. این تبدیل شده بود به کانون جوانان شیر و خورشید. دولت و حکومت وقت دستور داده بود که هر شهری که ما رفتیم باید در آن شهر ساختمان شیر و خورشید در اختیار ما باشد، برای اینکه هتل رفتن که نبود و نمی شد، شهرها که هتل نداشتند. ما منزلمان آنجا بود. اتاق های متعدد، آنجا غذا و صبحانه و همه چیز بود. بنده وقتی رفتم آنجا در اول به همه آقایان قضات گفتم که من آمده ام اینجا با استاد شهریار آشنا بشوم. شما ترتیبی بدهید معاشرت کنیم.

یکی از آقایان دکتر هویدا بود که هم قوم و خویش آقای هویدای نخست وزیر نبود. او آذربایجانی بود. ایشان استاد دانشکده ادبیات بود، پیش از رفتن، من با ایشان آشنا شده بودم. به او گفتم که تو استاد هستی و ایشان گفت ایشان(شهریار) بدجوری می پذیرد، کسی را نمی پذیرد. فرصتی پیش بیاید و سرحال باشد و ما به ایشان بگوییم که شما بیایید پیش شان.
یک چند روزی گذشت.

یک روز، یک آقایی که یک شخصیت فرهنگی بود در یک دفتری در این سازمان شیر و خورشید کار می کرد. امور مربوط به آنجا را عهده دار بود. روزها می رفتم پیش او می نشستم. آدم با کمالی هم بود. یک روز عصر که آمدم سرکار رفتم به دیدارش. رفتم اتاق این آقا، دیدم با یک کسی دارد صحبت می کند تلفنی. به طوری با ادب صحبت می کند که بلند شد ایستاد دارد تلفنی صحبت می کند. این دارد می گوید: استاد اجازه می دهید این را چاپ کنیم.

همانطور که مشغول صحبت بود به او گفتم با کی داری صحبت می کنی؟ گفت با استاد شهریار. گفتم آقا یک مدتی است حالا یک ماه بود، بیست روز بود، چقدر نمی دانم. گفتم اشتیاق دیدار استاد داشتم و به این شوق آمدم تبریز. همان طور که صحبت می کرد گفت استاد آقایی هست اینجا. اسم مرا برد و گفت مسئول دیوان عالی کشور آمده و علاقه مند است به دیدار شما بیاید. گفت بگو همین امشب تشریف بیاورید. و این موقعی بود که بنده بلند شدم رفتم همان شب منزل ایشان و آن موقع موقع تعطیلات مدارس هم بود.

X  در مورد آشنایی تان با دکتر محمدابراهیم باستانی پاریزی توضیح بفرمایید

در دوره دانشجویی بنده در تهران کنگره ای در دانشکده ادبیات بود که 5 تن از بزرگان ادبیات هم بودند. از تمام کشورها، شرق شناسان هم دعوت شده بودند. بنده در آن مراسم رفتم. در آن مراسم همه کراواتی بودند غیر از یک نفر. آن یک نفر آقای باستانی پاریزی بود. ایشان در خیابان گرگان منزل داشتند. بنده هم یکبار در خیابان گرگان رفتم خانه شان و دوستی ما تا پایان عمر ایشان برقرار بود.

X  در مورد آشنایی تان با دکتر اسماعیل شهیدی در ساری هم توضیحی بفرمایید :

طول مدت رفاقت و صمیمیت ما با دکتر شهیدی60 سال تمام است. از ساری که آمدم به مازندران، بعد از20 سال به دیوان عالی کشور رفتم. و بعد از بازنشستگی همین طور ادامه داشت دوستی ما. نتیجه این آمیزش این شد که پیوند خانوادگی پیدا کردیم. پسر بنده داماد دکتر شهیدی شد. دختر اول مرحوم دکتر شهیدی خانم ایشان است. دکتر شهیدی آزادمرد بود. برجسته کسی بود. این را به شما کوتاه عرض می کنم، الان ساری در ایران سانتر(مرکز) پزشکی است. این مدیون دکتر شهیدی است. برای اینکه پزشک ها جایی می روند که بیمارستان وجود داشته باشد. اول که من آمدم ساری، ساری 6 تا پزشک داشت. ارشد شان آقای دکتر؟ [نامعلوم] خدا بیامرزدش، اهل گرگان هم بود. بعد الان در ساری خودتان با نظام پزشکی سر و کار دارید[خطاب به جناب کاوه موسوی]. پرسیدم از آقای دکتر امینی که عضو نظام پزشکی هست و یک وقتی هم رئیس بود و حالا عضو آن است، نزدیک به 1500 پزشک در ساری حضور دارد که نزدیک به 700-800 یا شاید هم 1000 نفر از آنها متخصص هستند.

ساری شهری 30 هزار نفری بوده. حالا اینطور شده. دکتر شهیدی 4 تا بیمارستان ساخته در ساری. چه داستانها! چه گرفتاری ها! چه مشکلات و چه زد و خوردها!، که شرح مفصلی دارد. خودش یک کتاب می طلبد.

ساری الان آنچه از موفقیت پزشکی دارد و همه پزشکها نیز سعی می کردند در این شهر زندگی کنند و اینجا باشند مدیون کار دکتر شهیدی است. نه تنها در ساری که اثربخشی کار ایشان در شهرهای دیگر نیز بوده.

X  در مورد ازدواج تان هم اگر مایلید توضیح بفرمایید:

هیچ اشکالی ندارد که صریح عرض کنم به مرز30 سالگی نزدیک شده بودم خانم من 17 ساله بود. من بزم و نشاط و ولادت در دانشگاه را از داماد شدن شیرین تر می دانستم برای خودم. عرض کنم که در خانواده ی ما در همه خانواده های قدیم، الان هم البته رایج است نسبتا، موضوع ازدواج بیشتر بستگی ها و خویشاوندی ها بود. ما به آن قاعده، بنده پدرم یک روحانی بود.

خانم من پدرش با پدر من پسر عمه پسر دایی بودند. نتیجه وصلت اینها شد. آن وقت مادر من پدر ایشان واعظ معروف تهران و اصالتا اهل قم بودند. مادر ایشان اصالتا اهل تهران بود. و آقای صدر عراقی؛ واعظ شهیر تهران پدر بزرگ خانم بنده است. آنها را همه عکس و این چیزها و آمدند به مازندران ... و دیده ایم. منتها یک قسمت را عرض کنم بنده در کتاب خاطراتم نوشته ام "عروس بی داماد". بنده در موقع عروسی خودم که قرار بود در عید غدیر برقرار بشود، به مناسبت مادر خانم بنده که در تهران بود و به تهران پدر خانم من از اراک آمده بودند بدون حضور من انجام شد. برای خاطر اینکه درگیر یک پرونده ای بودم. در دادگستری آمل پرونده قند و شکر که خودش یک داستان تاریخی مفصلی دارد بنده نمی توانستم ترک کنم آنجا را. چون 12 نفر از برجسته ترین شخصیت های اداری و اقتصادی را زندانی کرده بودند. گفتم بنده اگر این زندانی ها اینجا هستند یک لحظه جدا نمی توانم بشوم از اینجا. بعد پسر عمه بنده با وکالت داشته آنجا و آیت الله بهبهانی به واسطه پدر خانم بنده جزو مدعوین بود و می گفت آقا داماد کجاست. شرحش را هم نوشته ام.

موقعی همسر من آمد که من مازندران بودم، در ساری بودم. ببخشید محل خدمتم آن موقع بابل بود. عرض کنم که الان مردم خیال می کنند من اهل مازندران هستم. شهسوارانی را خیال می کنند من اهل شهسوار(تنکاین) هستم. مردم خیال می کنند چون بچه های من مازندرانی بوده، زن من هم مازندرانی بوده. نخیر . بچه های من یکی متولد آمل است؛ خانم آقای دکتر امینی است خودش هم فرهنگی بوده و بازنشسته شده. دکتر رضا امینی خواهر زاده من است. رئیس بیمارستان شفا، این اولی است.

دومی و سومی و چهارمی متولد ساری هستند بچه های بنده. فرزند دوم من کتابش ان شاء الله در دست چاپ خواهد بود. رساله اش درباره جاده ابریشم است. کتاب برجسته ای است. دختر دوم بنده در مرکز پژوهشهای علمی وابسته به وزارت علوم و یکی وابسته به وزارت ارشاد کار می کرد. مدتی آنجا بوده کارمند بوده. کتاب و تألیفاتی دارد که بعضی دارد چاپ می شود. یکی از جزوه هایش در مجله "اباختر" چاپ و منتشر شده است.

سومی هم دکتر سینا است که ایشان اول دانشگاه جندی شاپور شیراز پزشکی قبول شد. بعد منتقل شد به تهران. دوره تخصصی را در تهران گذراند. چهارمی هم دختر بنده آن هم متخصص داروساز است. تحصیلاتش را در ایران گذرانده است و یک مدتی رئیس داروخانه بیمارستان نیمه شعبان ساری بود. برای تکمیل تحصیلاتش به اروپا رفت. بورد داروسازی اش را در امریکا گرفته و در امریکا برای تخصصش مشغول است.

X  آیا عراق عجم همان اراک است ؟

ما دو نوع عراق داریم. عراق عجم و عراق عرب. آن وقت ها عراق عجم مرکز ایران بود، عبارت از: اصفهان، کاشان و تمام نقاط مرکزی، آنها را عراق عجم می گفتند. اراک هم اول، "سلطان آباد" بود، بعد که وسعت پیدا کرد می گفتند مرکز عراق عجم. و خودم سالهای اولی که به مازندران آمده بودیم کسی که از ساری می رفت به تهران می گفتند: "بورده عراق"، یعنی به تهران و جای دور که می رفتند می گفتند به عراق رفته است.

مدرک اینکه عراق عجم، مرکز ایران بوده شعر آقای خلاق المعانی[جمال‌الدین محمد عبدالرزاق اصفهانی، معروف به خلاق المعانی]، است:

هنوز هستند گویندگان اندر عراق عجم ...

او در اصفهان بوده خطاب این شعر به خاقانی[افضل‌الدّین بدیل بن علی خاقانی شروانی، متخلّص به خاقانی ؛۵۲۰ قمری در شَروان- ۵۹۵ قمری در تبریز] است. آقای خاقانی یک قصیده ای فرستاده به ایشان. اینها مکاتبه داشتند با هم. یک قصیده فرستاده به اصفهان پیش خلاق المعانی. ایشان یک قصیده فرستاده در اول شروع کرده به سرزنش کردن، هجو نکرده ولی با او بد حرف زده . اولش می گوید :

کیست که پیغام من به شهر شروان بَرَد؟
یک سخن از من بدان مرد سخندان برد
گوید: خاقانیا این همه ناموس چیست؟
نه هر که دو بیت گفت لقب ز خاقان برد

بعد همینطور می آید و سرزنش کردن دارد. هجو نکرده ولی قلقلک داده :


تحفه فرستی ز شعر سوى عراق؟ اینت جهل!
هیچ کس از زیرکى زیره به کرمان برد؟!
هنوز گویندگان هستند اندر عراق
که قوت ناطقه مدد از ایشان برد
یکى از ایشان منم که چون کنم راى نظم
سجده برِ طبعِ من روان حَسّان برد
وه که چه خنده زنند بر من و تو کودکان

خیلی قشنگ است این قصیده. بعد می آید او را نوازش می کند :

اگر کسى شعر ما سوى خراسان برد
این همه خود طیبت است والله گر مثل تو
چرخ به سیصد قران گشت ز دوران برد
شاعر زرگر منم، ساحر درگر تویی
کیست که باد و برودت ز ما دو کشخوان برد؟

خاقانی را می برد به عرش. این داستانی بود به جهت عراق. این عراق را بعد در دوره ی رضا شاه تبدیل کردند به اراک. و البته فرنگستان برای این کار زمینه داشته، که در اراک نام و سابقه تاریخی داشته.

X  قدیمی ترین خاطره ای که به یاد دارید کدام است ؟

[با خنده] باید آدم بگردد و بگردد و اولین و اولین ها را پیدا کند. چه سؤال قشنگی کردید. شاید بتوان غرض کنم که بهترین لحظه لحظه حضورم در دانشگاه تهران بود. آن را یک ولادت تازه می دانستم. رفتن به دانشگاه آنقدر زیبا بود که آدم احساس می کرد یک ولادت تازه است. اولا دانشگاه تهران غرق گل و سبزه بود. و بعد هم چه اقداماتی داشتند. آن سالها چه محبتی نسبت به شاگردها می کردند. چه جوششی! چه رابطه ای! چه وسعتی! چه آزادمنشی بود ! هرچه دلت می خواست بگو.

وقتی استاد دکتر امامی استاد بنده استاد برجسته ی حقوق تحصیل کرده فرانسه ؛ خانمش هم اهل سوئیس بود. یک بار با کمال رشادت از ایشان پرسیدم حضرت استاد عزیز چه بزرگواری بود دکتر امامی. شعر گلستان سعدی است که : "صاحب دلی به مدرسه آمد ز خانقاه" . این را تا آخرش خواندم. و من بلند شدم و این حرف را به ایشان زدم. به ایشان گفتم چه شد که تغییر لباس دادید؟. چقدر زیبا صحبت کرد. چقدر قشنگ !. چقدر محبت کرد، چه نوازش ها کرد. بماند.

X  کدام دهه ی اخیر را به لحاظ سلیقه ی شخصی دوست دارید ؟

بهترین دوره تاریخ ایران 12 سال از شهریور20 تا سقوط دکتر مصدق است. با آنکه آزادی مطلق هم نبود است. بهترین دوره از نظر سیاسی در ایران است. البته نمی خواهم قیاسی کنم به اینکه بقیه بد بوده. از آن موقعی که در خاطر من مانده است این دوره است.

از نظر شکوفایی فرهنگی مدیون دوره مشروطه هستیم. دوره سامانیان نیز دوره جوشش فرهنگی است و بعد نیز جوشش فرهنگی بعد از مشروطه است. می شود پیدا کرد ؟. آقا! می شود پیدا کرد اینکه از زمان مشروطه تا 1320 و بعد هم تا سقوط دکتر مصدق چندصد چند هزار دانشمند را ایران پرورانده است. غول هایی مثل دکتر معین، مثل آقای دهخدا کجا پیدا می شود؟. چه دوره ای سراغ داریم؟ بعد از فردوسی بزرگترین کار کار دهخداست.

کار عجیبی کرده این مرد. چند میلیون فیش نوشته. اینها بعد از مشروطه است. و بیشتر این جوش و خروش و جوشش فرهنگی است. جوشش فرهنگی بعد از قاجاریه است. یحیی دولت آبادی را کتابش را خوانده اید یا نه، بخوانید جنابعالی. چند جلد از این کتاب را همین آقای فراهانی بُرزآبادی در چهار جلد اینها را تهیه کرده است. یحیی دولت آبادی می گوید چند هزار مدرسه در ایران بوده است، پیش از آمدن رضا شاه. چند هزار مدرسه بوده اینجا. خود مدرسه صمصامیه اراک ما، شاید سومین مدرسه در ایران باشد که بعد از دارالفنون تأسیس شده است در اراک. فرهنگ در همه جا جوشش داشته، منحصر به اراک هم نیست که بخواهیم پُز بدهیم.


  • صادق شهسوارانیپاسخ به این دیدگاه 4 0
    يکشنبه 22 بهمن 1396-15:39

    با سلام وتشکر ازمازند نومه
    معرفی بزرگان فرهنگ وادب این مرزو بوم کار بسیار پسندیده ونیکی که در جامعه ما گمتر به ان پرداخته شده چهره های فرهیخته ایینه تمام نمای ایندگانند باشد که فرزندانمان از رفتار وکردار انان درس بگیرند موفق باشید
    آنکه کرد کار ببرد رنج نبرد گنج
    آنکه کردجنگ نبرد جز الم و رنج

    • يکشنبه 22 بهمن 1396-15:6

      با تشکر

      • پنجشنبه 19 بهمن 1396-0:15

        به افتخار صدسالگی استاد شهسوارانی عزیز

        • درویش علی کولاییان پاسخ به این دیدگاه 5 0
          چهارشنبه 18 بهمن 1396-9:14

          با درود فراوان به استاد حسین شهسوارانی . برای من بیان حتی گوشه ای از فضیلت های ایشان دشوارست . بسیاری از همشهریان اهل قلم می دانند که در مجامع فرهنگی و ادبی کشور و نزد بزرگانی چون زنده یاد ابراهیم باستانی پاریزی ،جناب شهسوارانی همیشه از منزلتی ویژه برخوردار بوده اند .


          ©2013 APG.ir