سعدی گلستان مازندران
بی شک استاد احمد داداشی -ادیب، پژوهشگر و پیشکسوت ورزش باستانی- را می توان «پدر جامعه شناسی شفاهی مازندران معاصر» دانست. آثار او موید این قضاوت ما در مورد اوست.
مازندنومه؛ سرویس فرهنگی و هنری، محمدعلی تقی زاده پاسندی: استاد احمد داداشی(تولد 1319 – ساری) علاوه بر شغل معلمی و تدریس در دانشسرا و دانشگاه، در تحقیق و نگارش مطالب مختلف ادبی، فرهنگی، ورزشی و اجتماعی نیز دست توانایی دارد. او علاوه بر همکاری با نشریات مختلف و معتبر علمی و پژوهشی در چند جلد کتاب که سرآغاز آن «پرسه» بوده است به کنکاش و جستجوی اجتماع محور به پدیده ها و رخدادهای پیرامون خود پرداخته است.
آثار مکتوب قلمی و تصحیح برخی آثار از سوی این نویسنده به قرار زیر است :
1- "پرسه" ، چاپ نخست، ساری : چاپ و نشر تکثیر، 1379 ، 487 صفحه
2- "پرسه ای دیگر"(پرسه 2)، چاپ نخست، ساری: انتشارات پژوهش های فرهنگی، 1383، 492 صفحه
3- "پرسه 3"، چاپ نخست، ساری : انتشارات پژوهش های فرهنگی،1387 ، 374 صفحه
4- "در میان مردم ساری و ..." (پرسه4)، چاپ نخست، انتشارات پژوهش های فرهنگی، 1393، 380 صفحه
5- ورزش باستانی ساری (از1300 تا1370 )،جلد 1، چاپ نخست، انتشارات پژوهش های فرهنگی، 1390، 378 صفحه
6- ورزش باستانی ساری(از 1370 تا 1392)، جلد 2، چاپ نخست، انتشارات پژوهش های فرهنگی، 1394، 144 صفحه
7- دیوان نوبر(مدایح و مراثی)، سید ابراهیم نوبر، جلد1، چاپ نخست، به تصحیح :حسین اسلامی و احمد داداشی، به اهتمام سیده عزیزه نوبر، ساری: شلفین، 1389، 549 صفحه
8- تک و پو ، در دست چاپ
مقالاتی متعدد نیز از همین قلم در نشریاتی همچون : آینده، بارفروش، نشردانش، پاژ، خراسان شناسی و اباختر منتشر شده است.
احمد داداشی، به گفته خود (در پیشگفتار "پرسه"1) از سال 1369 تصمیم به نگارش خاطرات و مطالب اجتماعی پیرامون خود گرفته است. او خود را متأثر از افرادی چون محمدعلی جمالزاده ، صادق هدایت، جلال آل احمد و ... می داند.
داداشی در پرسه های چندگانه خود و سایر نوشته ها سعی کرده از دید یک ناظر اجتماعی هوشیار و جامعه شناسی کاردان وارد مباحث شود و با گزیده گویی و نثر روان ادبی به آداب و عادات مردم سرزمین خود و شرح احوال های دیده و شنیده و خوانده مردم به ویژه مردم مازندران بپردازد.
سیدمحسن عمادیان در مورد پرسه (پیشگفتار "پرسه ای دیگر") گفته :«"پرسه" اگر قیاس مع الفارق نباشد، مثل غزلیات حافظ از نظم پاشان برخوردار است.... سفینه ای است که محتوایش خالی از خلل است. کشکول درویش است که هر چیز در آن پیدا می شود . نثر سهل و ممتنع است» .
پرداختن به شرح حال و احوال چهره های گوناگون از ویژگی های پرسه گردی ها و پرسه نویسی های اوست. در هر مطلبی درسی و نکته ای هست پندآموز. شرح گردش و سفرنامه های خود او نیز بخشی از پرسه گردی هاست.
شرح حال دختران و پسران مجرد، شرح عشق و شکست ها و گاه خودکشی ها، بخش عبرت آموز زندگی مردم کوچه و بازار، سرانجام برخی سیاست ورزان و صاحبان نام و جاه نیز بخشی از مطالب پرسه ها را به خود اختصاص می دهد. در مورد چهره های فرهنگی و علمی نیز مطالب فراوان است از جمله در مورد : سیروس مهدوی، هوشنگ اعلم، دکتر عیسی سنگ، استاد ع. پاشایی، محمد دنیوی، نصرت الله کاسمی، نصرت الله زندی، ناصر حریری، منوچهر خان کلبادی، عبدالحمید داراب و ....
داداشی سعی کرده است در نوشته های خود بیشتر به موضوع و محتوا بپردازد و از حاشیه پردازی های بی ثمر و شخصیت پردازی های کاذب دوری کند. هر مطلب او دارای یک نکته اخلاقی یا اجتماعی است که به سبک خاص او و توام با خط و ربط های ادبی روایت می شود.
ماجراهای آدم های کوچه و بازار، سرنوشت و سرگذشت تلخ و شیرین آنها گاهی موضوع نوشتارهای داداشی است. او به هر پدیده در پیرامون خود با چشم عبرت و پند می نگرد و در پی کشف نکته ای است که از چشم بسیاری پنهان می ماند.
داداشی با قلم شیوای خود این نکات اجتماعی که هر روز رخ می دهند را با قلمی ساده برای ما روایت می کند تا جامعه و پیرامون خود را بهتر بشناسیم. از زاویه قلم داداشی، روزگار و طبیعت دارای هوش فوق العاده ای است و نتیجه هر عملی را به آدمی بازمی گرداند. دنیا، دار مکافات است و نگاه تیزبین داداشی شرح کننده پاداش ها و مجازات هایی است که طبیعت برای آدمی در نظر می گیرد .
داداشی روایتگر نکاتی از تاریخ محلی و بومی ماست که پیش چشم ما جریان دارد و درس های اجتماعی ای در آن نهان است که به طور شفاهی هر روز در هر حادثه ای در گفتگوها و نشست های خود با دیگران بیان می کنیم. اگرچه خود ما نیز در این گپ و گفت چندان در پی موشکافی علمی مطالب نیستیم ولی از گفتن و شنیدن در مورد موضوع های پیرامون خود لذت می بریم.
داداشی این روایت های شفاهی را به قلم درآورده. آداب و اخلاقیات اجتماعی و رفتاری مردم به ویژه مردم مازندران را به آسانی می توان از میان نوشته های او دریافت. سبک خاص نوشتن و پرداختن به موضوعاتی که به ظاهر شاید موضوع پژوهش های علمی نباشد، داداشی را در کمیت و کیفیت در این سبک نوشتن یکتا و بی همتا کرده است. از این رو او را می توان آغازگر سبک خاصی از نوشتن در مورد جامعه دانست که به موضوعات شفاهی رایج که در کلام و رفتار هر روزه مردم وجود دارد می پردازد.
بی شک او را می توان " پدر جامعه شناسی شفاهی مازندران معاصر" دانست. آثار او موید این قضاوت ما در مورد اوست. و آینده نیز ثابت خواهد کرد که قضاوت ما خالی از درستی نبوده است.
آگاهی یافتن از تاریخ شفاهی روزگار معاصر، شناخت آداب و رسوم مردم و اخلاقیات و مناسبات مردم مازندران، آشنایی با فضای فکری و فرهنگی مردم، آگاهی از فراز و فرود زندگی مردم عادی و همچنین بزرگان فرهنگ و هنر و علم و ورزش ... از سودمندی های مطالعه آثار و کتابهای داداشی است. ویژگی بارز نوشتار داداشی،کشف های نو و دریافت های تازه از روابط بین انسان ها در مناسبات اجتماعی است. مازندران گلستان است، و داداشی ، سعدی این گلستان .
با سلام خدمت استاد داداشی! خوشحال می شویم اگر کمی از کودکی خود برای مان بگویید
متولد 1319 در شهرستان ساری هستم؛ محله ای به نام میرمشهد. این محله یکی از کهن ترین بَرزن های ساری است.
خانواده ما به ویژه شادروان مادر، مذهبی بود و از خانواده دانش و کتاب. پدربزرگ او، "میرزا نظام طبیب" از پزشکان حاذق دوره ناصرالدین شاه بود. من شرح حال کوتاه میرزا نظام طبیب را چند سال پیش در مجله وقف؛ "میراث جاودان" از انتشارات اداره اوقاف نوشتم. در آنجا آورده بودم که یکی از درباریان قاجار بیمار می شود و طبیبان دارالخلافه یعنی تهران(پایتخت) از درمانش در می مانند. می گویند که در مازندران؛ ساری طبیبی هست به نام میرزا نظام. اگر او بیمار را ببیند به احتمال زیاد درمان می کند. و اتفاقا این چنین هم شد و میرزا نظام با تشخیص درست این بیمار درباری قاجار را بهبودی بخشید و دربار قاجار پاداش این طبیب را بخشی از زمین های آبی روستای ریکنده؛ سرزمین شکر سرخ قرار داد و این میرزا نظام هم بخشی از این زمین ها را از آن خود و بخشی دیگر را وقف کرد. و همین طور این وقف نسل به نسل ادامه داشت. تا اینکه تولیت آخرش به مادر من رسید و برابر وقف نامه این متولی ها از جمله مادر ما از درآمد این موقوفه هر سال مراسم دینی برپا می کردند. میرزا نظام طبیب وقتی مرحوم شد خانه ای از او و امکاناتی و مغازه ای به جای ماند و من یاد دارم که در خردسالی که به
خانه150 سال پیش او رفته بودیم پشت بام یک مقدار کتاب های چاپ سنگی و خطی به دست آمد از جمله دیوان انوری ابیوردی و نفایس الفنونِ شمس الدین محمدبن محمود آملی و یک تفسیری از قرآن مربوط به قرن 6 و7. که اینها را گرفتیم و به یکی از کتابخانه های عمومی شهر دادیم.
از این کتابها برمی آید که پزشکان قدیم حکیم بودند. یعنی حکمت می دانستند، فلسفه می دانستند. برای همین بود که به مطب می گفتند مَحکمه. مثلا پیرزن به نوه اش می گفت پسر! برای من حکیم بیاور. یعنی پزشک بیاور که مرا معاینه کند. این نشان می دهد که طبیبان قدیم مثل بوعلی یا به تقلید از بوعلی سینا ضمن اینکه طبابت می دانستند به فلسفه هم آگاهی داشتند، مطالعات فلسفی هم می کرد. چنانچه که از میرزا نظام طبیب؛ نیای مادری ما مقداری کتاب باقی مانده است.
مادر از خردسالی ما را به مکتب خانه فرستاد. و عم جزء و قرآن و جوهری خواندیم. یادم می آید وقتی قرآن تمام شده بود مادر ما یک سبد زغال و اشیا و اینها به عنوان پاداش برای این خانم ملّا فرستاده بود. بعد هم خودش در مطالعه ما نقش داشت و تشویق می کرد.
شرایط خانواده پدری چطور بود ؟
پدر ما یگانه پسر خانواده بود و تحصیل چندانی نداشت. کلاس های ابتدایی آن زمان را رفته بود. سواد خواندن و نوشتن داشت ولی حساب سیاق می نوشت. وقتی با مادرم ازدواج کرد او کسب خبازی داشت، نانوا بود. و در خیابان نادر ساری، او و یک خباز دیگر مغازه نانوایی را شریکی اداره می کردند. و دو نوع نان سنگک و تافتون پخت می کرد.
من یادم می آید که تابستان ها مغازه پدر می رفتیم و کمک می کردیم. همچنین بچه های شریکش هم می آمدند آنجا پدر را کمک می کردند. خوب یادم می آید که مهمانخانه، دانشسراهای شبانه روزی و دیگر محیط هایی که شبانه روزی بودند نان را از ما می گرفتند. و سر ماه اجرتش را پرداخت می کردند. در نانوایی شاهد بودم که عده ای از متولی های موقوفه، حواله و مهر می دادند به نیازمندان که غروب به غروب می آمدند مهر می دادند و یک کیلو نان می گرفتند و می رفتند و ما سر ماه این مهرها و حواله ها را می بردیم پیش حواله کننده و پول همه نان ها را می گرفتیم. عده ای هم نسیه می گرفتند و شنیدید که چوبی داشتند به اسم چوب خط. هر یک کیلو نانی که می گرفتند ترازودار ما یک خراشی در این چوب ایجاد می کرد و بعد سر ماه این خراش ها را ترازودار یعنی فروشنده نان می شمرد و یکجا پولش را می گرفت.
دوران تحصیلی ابتدایی را کجا و چگونه گذراندید ؟
ابتدایی را ما در ساری در دبستان هدایت گذراندیم. در آنجا معلمان خوبی داشتیم. نخستین مدیر ما پیرمردی بود به نام "عبدالکریم نیلی" که یک کمی روسی می دانست. آن موقع ایشان با روس ها ارتباط داشت. چون سالهای 22 و23 روسها در مازندران بودند و ارتش سرخ اینجا بودند، او تماس داشت و آن زبان را تا اندازه ای یاد گرفته بود.
من خوب یاد می آید که یک بار امتحان متفرقه می گرفتیم. عده ای از کسانی که نتوانستند درسشان را ادامه بدهند اداره فرهنگ برای شان فرصتی گذاشت که شما بروید و بخوانید و امتحان بدهید و تصدیق کلاس نهم را بگیرید، یا ده و یازده را. یکی دو نفر شنیده بودند که در آموزش و پرورش مازندران روسی دان نیست. گفتند خب آنجا در پرسشنامه جلوی زبان دوم نه می نویسیم فرانسه نه می نویسیم انگلیسی، می نویسیم روسی. چون اینها روسی نمی دانند پس نمی توانند سؤال روسی طرح کنند و در نتیجه ما را همینجوری نمره می دهند و یک جوری سرش را هم می آورند. جلسه که تشکیل شد ورقه های سؤال زبان خارجه را پخش کردند. به انگلیسی خوان ها سؤال انگلیسی دادند. به فرانسه خوان ها که عده ی کمی بودند سؤال فرانسه دادند. و بعد به روسی ها هم یکی دو سؤال روسی دادند. اینها نمی دانستند که روسی اصلا از چپ است یا راست. و آمدند پیش دبیر زبان ما و گفتند آقا ما گیر کردیم، شما سؤال فرانسه طرح کردید، ما روسی را چه کار کنیم؟. این آقای دبیر زبان ما آقای اعلم، این سؤال ها را گرفت و رفت بابلسر پیش صیادهایی که آنجا بودند، از روس بودند بسته ای سیگار به آنها داد و گفت این سؤال ها را می گویم و به روسی برگردانید. ولی عبدالکریم نیلی مدیر مدرسه ما روسی را نمی توانست کتابت کند.
به هر حال، ما دبستان را آنجا بودیم. و مکانش ابتدا در کودکستان سعادت طرف بازار روز ساری، بعد منتقل شد به مدرسه حاج مصطفی خان؛ سر چهار راه برق. دو بخش بود که یک بخشش حوزه بود، اتاق اتاق و بعد طلاب آنجا درس دین می خواندند. یک بخشش مسجد بود، ویرانه و خرابه. و آن بخشی که حوزه بود اتاق ها را تبدیل کردند به کلاس و شد دبستان هدایت .
معلمانی داشتیم که دلسوز بودند. کار می کردند. هنوز برق نبود. بخاری نبود. بخاری هیزمی بود. مستخدم بود و تنبیه بود و همه می دانند. هر کلاسی یک مستحفظ داشت و این مستحفظ ها سعی می کردند هیزم دو ماهه سه ماهه زمستانی را برای کلاس خودشان ذخیره کنند و می رفتند و می گرفتند و در فصل سرما در بخاری می ریختند.
اوضاع مطالعه و کتاب در ساری چگونه بود؟
ما در سالهای 34-33 روحانی ای داشتیم به نام آشیخ رضا قیومی که آمرزش خدا بر او باد. ایشان از آموزش و پرورش خواسته بودند که بچه ها نماز بخوانند. یک کمی نماز اجباری شده بود و ظهرها بچه ها یک ربع زودتر می آمدند و در همین مسجد مصطفی خان اقامه جماعت می کردند.
در آن موقع تازه کتابخانه عمومی ساری تأسیس شده بود. خیلی کوچک و مختصر بود، که این کتابخانه را شهرداری دایر کرده بود. بعد یک اتاق بود و ما گاهی آنجا می رفتیم. بعد، از اتاق کوچک شهرداری آمد به دبیرستان سیروس پهلوی سابق که الان خسرویه می گویند که عده ای می رفتند. و کتاب می خواندند و کتاب امانت می گرفتند. تا اینکه فرهنگ و هنر که حالا شده ارشاد کتابخانه ای در خیابان انقلاب دایر کرد. سپس بعد از انقلاب گسترش پیدا کرد و چنان که الان در ساری دو سه کتابخانه عمومی معتبر هست. ما بیشتر ساعات فراغت را کتابخانه عمومی می رفتیم. خیلی از کتابچه ها را در آنجا خواندیم و سایه هایی از آنها در ذهن ما هست.
وضعیت تحصیل در خانواده شما چگونه بود ؟
خانه های آن زمان، پر از جمعیت بود. مثلا خانه ما 7-6 برادر بودیم. سکوت دلخواه برای ما نبود. چراغ هم نفتی بود. مجبور می شدیم زیر تیر چراغ برق کوچه، یا فوقش در سبزه میدان(حالا پارک شهرداری است) درس بخوانیم. تا ده یازده شب خودمان را برای کلاس فردا آماده می کردیم.
سپس، مدرسه ما به پایان آمد و اینجا باید عرض بکنم که ما در دبستان، معلم ورزشی داشتیم به نام شهاب الدین جوادیان که ایشان خوش بیان بودند و داستان امیر ارسلان رومی را خیلی خوب می دانستند. دقیق گزارش می کردند. روزهای بارانی که نمی توانستند بچه ها در حیاط ورزش کنند اینها را می برد کلاس و داستان امیر ارسلان رومی را برایشان می گفت. هر جلسه یک بخش دو بخش را می گفت و بسیار قشنگ و شیرین. ما از این معلم ورزش این درس را که خیلی پرهیجان است و جزو ادبیات عامه ماست را آنجا گرفتیم.
و دوره دبیرستان کجا بودید؟
در دبیرستان، سیکل دوره اول را آمدیم دبیرستان پهلوی. تازه، اولین سال بود که زبان دوم دبیرستان، انگلیسی شده بود. تا پیش از آمدن ما، زبان فرانسه زبان دوم بود، بعد انگلیسی شد. معلم های انگلیسی می آمدند و درس می دادند و خوب هم تدریس می کردند. ریاست دبیرستان با سخنور توانا مرحوم میرزامهدی سلیمی بود. که ما چندی پیش در مجله "بارفروش"، این شخصیت را معرفی کردیم. ایشان و دو سه نفر جزو نخستین لیسانسیه های دانشگاه های تهران بودند. دانشگاه تهران سال 1313 تأسیس شد و ایشان سال 19-18 اولین فارغ التحصیل های دانشگاه بودند. وقتی که درسشان تمام شد و به ساری آمدند. خبر به مردم رسید به ویژه فرهنگ دوستان. با ماشین و همهمه رفتند ایستگاه راه آهن. و اینها را سوار ماشین؛ جیپ های سر باز کردند. گل گردن شان انداختند و یک دور، دور شهر اینها را گرداندند که اینها لیسانسیه شدند. مرحوم سلیمی نزدیک به 13 سال ریاست دبیرستان پهلوی را داشت. و در این دبیرستان وقتی یک بورسی به آقای سلیمی خورد و رفته بودند فرانسه، رئیس جانشین ایشان بر اثر کوتاهی یا غفلت یا نظارت کم، این دبیرستان آتش می گیرد. این دبیرستانی که از نظر معماری ارزش داشت و در زمان علی اصغر حکمت؛وزیر فرهنگ ساخته شده بود. دو سه تا از این دبیرستان ها یکی دبیرستان شاهپور در بابل بود. و یکی ایران شهر در یزد بود. یکی هم پهلوی در ساری بود که پل کوبی بود، زیرش خالی بود. دریچه هایی در دامنه دیوار داشت که رطوبت را رد می کرد و فضا بسیار زیبا بود، پر درخت، درخت سرو و کاج. و عجیب اینکه زمین ورزش که الان استادیوم شهید متقی است از کلاس ها جدا بود و سه چهار کلاس می توانستند در این زمین ورزش کنند و سر و صدای این بازیکنان، ورزشکاران مزاحم کلاس نبود. و یک نهر بسیار بزرگ و پر آب این زمین را از ساختمان جدا می کرد.
معلمان دوره دبیرستان چگونه بودند ؟
در سیکل یک، معلمان خوبی بودند. آقای اعلم بودند که مرحوم شد. آقای سورتیچی بودند. تاریخ و جغرافیا را آقای زمانی داشتند. اینها همه معلمان ورزیده و توانا بودند و اثر می گذاشتند. ورزش را آقایی از بندرانزلی بر عهده داشت به نام اسماعیل فکری که خودش فوتبالیست خیلی توانایی بود. هنوز اسم و یاد او هست. کلاس ها گاهی باهم مسابقه می دادند. کلاس مثلا "الف" با کلاس"ب" مسابقه می دادند. و آنی که برنده می شد جایزه ای به او تعلق می گرفت. عکس می گرفتند. و خاطره هایی از ورزش بود.
در همین دبیرستان بزرگ، جشن های ورزشی برپا می شد و گروه های مختلف ورزشی می آمدند و در روزهای خاص هنرنمایی می کردند و اینها عکس هایشان هم هست و صحنه های تاریخی خوبی پدید می آمد.
دوره سیکل دوم،آمدیم رشته ادبیات. دوره اول که تمام می شد دانش آموزان می توانستند به یکی از سه رشته ها، رشته ادبی، یا طبیعی یا رشته ریاضی بروند. ما رشته ادبی را برگزیدیم. و رشته ادبی در دبیرستانی به نام محمدبن جریر طبری بود؛ انتهای قارن که الان دبیرستان فاطمه زهرا است. و ریاستش با آقای نبوی بود. نبوی سمنانی بود و لیسانسیه علوم طبیعی. و معلمان خوبی داشتیم آنجا و درس خوب می دادند و آقای محمدرضا خزائلی بود. آقای سورتیچی اینها معلمان برجسته تر بودند. و عربی اش را آقای شیخ بلخی به عهده داشت. اینها خوب بودند. و در این دبیرستان روزنامه های دیواری فراهم می کردیم. و ما هم یک ستونی آنجا داشتیم. روزنامه دیواری یکی دو هفته تن دیوار بود، بچه ها می خواندند، باز می کندیم و یکی دیگر جایش می گذاشتیم. و این روزنامه های دیواری شوقی در ما پدید می آورد. برنامه های جنبی درسی در دبیرستان محمدبن جریر طبری زیاد بود. مشاعره بود. گاهی انجمن های ادبی بود. نشست های کتاب خوانی بود. و درس هم بود.
در همین سیکل 2 شوق معلمی و تدریس در ما پدید آمده بود و خیلی این کار را دوست داشتیم. چنانکه وقتی پنجم بودم اگر کلاس چهار یا سه معلم نداشت می آمدند سراغ بنده و ما می رفتیم جای آن معلم یک ساعت کلاس را اداره می کردیم. و چه لذتی هم می بردیم. و این مقدمه ای شد که ما همین راه را دنبال کنیم و دبیر بشویم.
کنکور و دانشگاه به چه صورت بود؟ ؟ دوره سه ساله رشته ادبی که به پایان آمد، بعد در کنکور امتحان ورودی دانشگاه ها شرکت کردیم و آن موقع دانشکده ها و دانشگاه های استان ها جدا امتحان می گرفتند. سراسری، در یک روز و یک وقت نبود. مشهد مثلا دهم خرداد امتحان می گرفت یا تیر. آذربایجان، یازدهم، پانزدهم ... و یکی فلان روز.
ما آمدیم در مشهد و در رشته ادبیات فارسی دانشگاه فردوسی مشهد ثبت نام کردیم و پذیرفته شدیم. آمدیم دانشکده ادبیات. در دانشکده ادبیات هم دریچه هایی به روی ما باز شد و ما با دنیای نویی آشنایی یافتیم. استادانی داشتیم بسیار برجسته، بسیار اثرگذار. رئیس دانشکده دکتر علی اکبر فیاض بود.
همان کسی که تاریخ بیهقی را تصحیح کرده. و هفته ای یک روز هم با هواپیما به مصر می رفت و آنجا درس می داد. و کتاب تاریخ اسلامش کتاب درسی بود. بعد استادان تأثیرگذاری داشتیم. مثل دکتر احمدعلی رجایی بخارایی که در همان یکی دو ماه اول پهنای کار را نشان می داد و دانشجو را به مسئولیت سنگینش آگاه می کرد. نشان می داد که شما دیپلم گرفتید خیال نکنید که تمام شده. تازه آغاز نادانی است و باید بکوشید این نادانی را تبدیل به دانایی بکنید. دکتر غلامحسین یوسفی هم بودند که اظهر من الشمس و بسیار شناخته هستند. زبان می دانستند و پر تألیف و بسیار تحلیلگر و رئیس دبیرخانه دانشگاه هم بودند. و استادانی دیگر مثل دکتر رحیم عفیفی بودند که زبان پهلوی درس می دادند. کتاب درسی ما "ارداویرافنامه" بود که یک کسی به نام ارداویراف یک موبد زرتشتی است و گیاه مقدس هوم را می نوشد و به حالت بی خودی می رود، روانش ظاهرا می رود بالا و برمی گردد. و خبر می آورد که من رفتم بهشت و دوزخ اهورا مزدا را دیدم. کسانی که در این جهان بد کرده بودند، دروغ گفته بودند آنجا در آتش بودند و در عذاب بودند و خوبان و راستگویان در آرامش به سر می بردند. این یک معراج نامه بود. و گفته اند که دانته ایتالیایی، کمدی الهی اش را از این کتاب الهام گرفت و اثر معروفش را نوشت.
شرایط تحصیل شما در دانشگاه و هزینه ها چگونه بود ؟
آقای دکتر یوسفی دبیرخانه بودند و از ما شهریه می خواستند و ما نمی توانستیم این شهریه را بپردازیم. یک روز آمدیم و به دکتر یوسفی گفتیم که ما از شهرستان آمدیم و هزینه خانه داریم و خورد و خوراک. اگر ممکن است شما یک کاری برای ما دست و پا کنید. آمد و گفت بسیار خوب. یک دو سه روز صبر کن.
پس از این دو سه روز آمد ما را زیر ذره بین خودش قرار داد. برای اینکه دریابد که ما کوشا هستیم یا در رشته خودمان فعالیت می کنیم آمد کتابخانه دانشکده. دفتر گیرندگان و پس دهندگان کتاب را دید. آنجا دید که اسم من از کسانی است که زیاد می آید آنجا کتاب می گیرم و می خوانم و برمی گردانم. و خوشش آمد. و گفت که تو شایسته کار هستی. برای من در چاپخانه دانشگاه کار گرفت. ماهی100 تومان. و همچنین خبرنگاری. شدیم خبرنگار مجله اخبار دانشکده.
مجله ای بود ماهانه و حدود 18-17 صفحه. کار من این بود که از 24-23 هر ماه می رفتم دانشکده ها و خبرهای ورزشی و خبرهای علمی و خبرهای مسافرتی و اینها را می گرفتم و تنظیم می کردم و می دادم چاپخانه. مجله، فروشی نبود بلکه اهدایی بود. می فرستادیم مثلا به دانشگاه های کرمان، اصفهان و دانشگاه های دیگر. و من آنجا یکی دوسالی بودم. بعد دکتر یوسفی یک لطف دیگری هم که کرد این بود که پادرمیانی کرد که در کوی؛ خوابگاه یک اتاقی هم به من دادند و این دو تا کار و لطف دکتر غلامحسین یوسفی یک کمی مدد شد که ما دیگر کمتر مزاحم خانواده می شدیم.
رسیدگی به امور دانشجویی چه وضعی داشت در دانشگاه؟
رئیس دانشگاه دکتر اسماعیل بیگی بود، استاد مسلم فیزیک. شیرازی بود. مردی بسیار مهربان. من یاد می آید که هر از چندگاهی با خانمش با یک جعبه شیرینی به خوابگاه دانشجویان می آمد و ما همه در سالن خوابگاه جمع می شدیم. کاغذ و قلمی داشت. و می گفت که شما که از خانواده ها دورید اینجا چه مشکلی دارید؟ چه نیازی دارید تا من یادداشت کنم و برآورده کنم؟ هرکسی یک چیزی می گفت. یکی می گفت مثلا ما دوچرخه داریم ظهر ماست می خریم نان می خریم باید برویم و آن طرف پل که دور از درب ورودی است و اگر اجازه بدهید یک پل چوبی جلوی درب ورودی بزنیم تا وقت ما انقدر تلف نشود.
به من که رسید من گفتم ساعت کار کتابخانه کم است. از صبح ساعت8 تا 1 که کلاس هستیم، بعداز ظهر هم که از ساعت2 تا 4 کلاس هستیم، که تا ناهار بخوریم و استراحت کنیم و کتاب دلخواه را بگیریم و بخوانیم وقت تمام می شود. اگر ممکن است تا 8 شب ادامه بدهیم. گفت که این مستلزم استخدام یک کتابدار است ولی با این همه چشم. یادداشت کرد.
تا اینکه نوبت رسید به یک دانشجوی سال سوم یا چهارم پزشکی اهل یزد. او گفت که آقای دکتر!، و یک حرف سرد نابجایی، که مستراح سمت چپ لامپش سوخته است، شما بفرمایید که لامپ بزنند. دکتر اسماعیل بیگی از شنیدن این سخن خیلی برافروخته شد و گفت : ای مرد! تو از رئیس دانشگاه استان یک لامپ یک تومانی می خواهی؟ چقدر همتت پایین است. چقدر نگاهت پست و پایین است. این را اصلا دست ببر در جیب خودت و یک لامپ بخر و اینجا بزن. تو با آن لفظ عفن مستراح! از آنجا ما دریافتیم که فهم یک چیز است و پختگی یک چیز دیگری است. به سواد مدرسه و نمره درسی نیست. بالاتر از نمره درسی هم باید شعوری ویژه داشت تا توانست خوب زندگی کرد.
استادان مهم شما چه کسانی بودند؟
یکی از استادان خوب ما قطعه سرای برجسته ایران؛ بعد از ابن یمین فریومدی؛ آقای نوید حبیب الهی بود. مردی بسیار لاغر و از فرزندان و نبیرگان میرزاحبیب خراسانی بود؛ صاحب دیوان معروف. ایشان بسیار لاغر بودند. ایشان ابن خلکان درس می دادند. عربی هم درس می دادند. و شاعر خیلی خوبی بودند و من پایان نامه لیسانسم را که ترجمه "هدایه فی النحو" بود به راهنمایی ایشان گرفتم. راهنمایی کردند و کتاب را ترجمه کردیم. کتابی است در نحو عربی. این را ما آن موقع ترجمه کردیم که می بایستی سه نسخه فراهم می کردیم. یکی برای خودمان. یکی هم برای تقدیم به استاد راهنما و یکی هم برای یادگاری کتابخانه دانشگاه ادبیات مشهد.
بعد از انتقال دکتر فیاض به تهران یا خارج از کشور، خواستند ریاست دانشکده را به دکتر احمدعلی رجایی بخارایی؛ صاحب کتاب فرهنگ اشعار حافظ بدهند، ایشان نپذیرفتند. گفتند که من مقام استادی، خدمت استادی را برتر از ریاست می دانم. سرانجام مجبور شدند بروند پیش استادش بدیع الزمان فروزانفر که شما از ایشان بخواهید که ایشان ریاست دانشکده ادبیات را قبول کنند که فروزانفر گفت بسیار خوب. او به دکتر رجایی گفت که هر ریاستی مذموم نیست، بد نیست، ریاست یک مؤسسه علمی مثل معلمی و استادی است و شما بپذیرید و او قبول کرد. او خیلی آشکارگو و انتقادگر بود.
دکتر متینی بود که نقد ادبی درس می داد و عجیب است که به مبحث تصحیح متون که رسیده بود می گفت که این را که امروز من برای شما تدریس می کنم هفتمین سال تدریس من است با این همه دیشب مطالعه کردم و کلاس آمدم در حضور شما. و این را به شما می گویم که پیش از رفتن به کلاس برابر دانشجویان و شاگردان حتما مطالعه کنید و با آمادگی حرف بزنید و این پند بسیار بزرگی بود.
کتاب درسی ما نقد ادبی دکتر زرین کوب بود، دو جلد نقد ادبی را ایشان درس می دادند. بعد از انقلاب هم رئیس دانشکده شده بود و .... به آن ور آب رفتند و آنجا مجله ایران شناسی را در می آوردند. ایشان یک مقاله ای هم برای مجله اباختر فرستاده بودند در مورد مازندران شاهنامه که بحث هایی داشت .
از دوستان دوره دانشگاه تان کسی را به خاطر دارید ؟
روزهای دانشکده روزهای خوبی بود. همکلاسان خیلی مایه ور و صاحب نامی داشتیم که بعدها استاد شدند. آقای دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی با من همکلاس و همدرس بود. آقای دکتر علی رواقی که محقق است و ادبیات ماوراءالنهر را می شناسند و کتابی هم در همین زمینه دارند. آقای شفیعی کدکنی که خوب روشن است مقام ایشان. من یادم می آید که مجله "آینده" که در می آمد آقای ایرج افشار او را نماینده خودش برگزیده بود و گفت شما در مشهد برای ما مشترک بیابید. آمده بود و به من گفت مشترک بشوید که مشترک شدیم.
بعد از دانشگاه چه کردید؟
بعد که دانشکده ما تمام شد، بنده و آقای شفیعی کدکنی و آقای رواقی آمدیم تهران، که ادامه تحصیل بدهیم برای فوق لیسانس و دکترا. وضع مالی من اجازه نمی داد که ادامه تحصیل بدهم. آمدم به دانشسرای عالی کلاس یک ساله تربیت دبیر. ولی آن دو نفر رفتند و ادامه دادند و من هم در امتحان ورودی دکترا شرکت کرده بودم و ذخیره چهارم پنجم شده بودم. که با خود گفتم برای اینکه زودتر به پولی برسم آمدم دانشسرای عالی، رشته تربیت دبیر که دوره اش یک ساله بود و نه فوق لیسانس بود، نه لیسانس. به ما قول داده بودند که یک نیم سال دیگر بگذارند که مثلا بشویم فوق لیسانس که دیگر نگذاشتند .
وضع دانشسرا به چه صورت بود؟
در اینجا در دانشسرا ما با استادان برجسته نامدار تهران آشنا شدیم. یکی از استادان بنام ما بدیع الزمان فروزانفر بود. دکتر علی اکبر سیاسی بود، ایشان روانشناسی درس می دادند. دکتر محمدجعفر محجوب بود که ایشان هم کتابشناسی درس می دادند. و دکتر ضیاء الدین سجادی بود که خاقانی درس می داد. این چهره ها آگاهی ما را در ادبیات این چهره ها آگاهی ما را در ادبیات تکمیل کردند و به هر حال سرشارتر کرد.
یکی از درس هایی که ما در آنجا داشتیم با دکتر سلیم نیساری بود که دگرسانی های حافظ را فراهم کرده و نسخه های خطی حافظ را مقایسه کرده از قرن هشتم به این طرف و چهار پنج جلد کتاب شده به اسم دگرسانی های دیوان حافظ. آقای دکتر سلیم نیساری آذربایجانی بود و تدریس تمرین دبیری می داد. یکی از کارهای ما این بود که هفته ای یک روز یا دو روز به دبیرستان های تهران می رفتیم و در ته کلاس می نشستیم و شیوه تدریس دبیر رسمی مدرسه را می دیدیم. و وقتی که 9 ماه شده بود آن وقت استاد می آمد همان دبیرستان. معلم کلاس می نشست و ما می بایستی آن ساعت درس می دادیم و او می دید و نمره می داد.
من یاد می آید که در دبیرستان ایرج تهران پس از نه ماه که ما آمدیم، معلمش نشست و آقای دکتر خسروشاهی استاد تدریس عملی بود او هم ته کلاس کنار معلم نشست. ما درس دادیم و حضور و غیاب کردیم و درس جلسه قبل را پرسیدیم و بعد نمره دادیم. و بعد گفتیم سؤالی نیست؟ جواب دادیم. یک کسی از ما پرسیده بود که آقا جمع مکسر "فُرصَت" چه می شود؟. من به غلط گفتم فراصت. در حالی که جمع مکسر فرصت، فُرَص است. این را بچه ها غلط نوشتند. آمدیم بیرون در دفتر مدرسه از استاد دکتر خسروشاهی پرسیدیم که ما انشاءالله که پذیرفته شدیم و نمره قبولی گرفتیم؟. گفت پسر! تو چیزی را که یقین نداری چرا گفتی که اینها غلط بنویسند؟ جمع فرصت، فرص است نه فَراصت. خب اگر اینها نوشته غلط را ببرند خانه پدر و مادر باسوادشان ببینند چه خواهد شد؟ غلط چرا؟ اگر می گفتی نمی دانم یا فردا به شما می گویم بهتر بود که نادرست بگویی .
بعد از این دوره کجا مشغول شدید؟
بعد هم فارغ التحصیل شدیم و این یک سال تهران برای ما خیلی ارزشمند بود. بارور بود و مخصوصا کنار این چهره های ممتاز.
بعد آمدیم برای استخدام. گفته بودند که شما سعی کنید اگر می توانید در زادگاه خودتان استخدام نشوید برای اینکه همه آشناها هستند و پسرخاله و پسردایی و عمو و اینها. و شما نمی توانید عدالت را در موقع امتحان رعایت کنید. شهر غریب بروید وجدانتان راحت تر است. ما این حرف را گرفتیم و رفتیم بابل. آنجا شدیم دبیر بابل. در بابل دبیرستانی به نام آیت الله نوری برای ما ابلاغ زدند. که ریاستش با مردی به نام رمضانعلی شعبانپور بود. هم مرد فاضلی بود هم مردی باتجربه و نیز بسیار بسیار کتابخوان. و دوستدار اهل فضل و استاد. منزلش مهمانسرای اهل قلم بوده است. و ما 5 سال را که در بابل بودیم خیلی از وجود این چهره بهره مند شدیم.
آنجا ادبیات فارسی درس می دادیم و خیلی عجیب که آقای شعبانپور به عنوان ریاست دبیرستان گفته بود که سال اول برای درس دادن سیکل 2 نروید، بهتر است سال اول سیکل1 درس بدهید، بعد آرام بروید سیکل 2. حرف درستی زده بود. آن موقع من هم یادم می آید که به جدیدالاستخدام ها ماه به ماه حقوق نمی دادند. شش ماه بعد حقوق می دادند. یک روز در دفتر مدرسه گفتیم آقا! ما رفتیم اداره و گفتیم که از دانشکده آمدیم و نیاز به پول داریم و شما یک مساعده ای به ما بدهید. آن موقع حقوق بانکی بود. همین طور حسابدار می داد. گفت نمی توانیم بدهیم. ما این گزارش را در دفتر مطرح کردیم که چرا اداره به قولی مساعده ای به جوانها نمی دهد.
بعد زنگ کلاس که خورد رفتیم کلاس. بعد از ده دقیقه مستخدم آمد و گفت آقای رئیس یا تلفن شما را می خواهد. آمدیم دیدیم پول گذاشتند توی پاکت، حدود500 تومان. به من گفت این را بگیر و نیازهایت را برطرف کن و بعد وقتی حقوق گرفتی به من بده. من هم گفتم آقا این را طرح کردیم نه اینکه نیازمند نیازمند باشیم. که ایشان گفتند که این را بگیرید و استفاده کنید و سه ماه چهار ماه دیگر به من بدهید. یک همچنین محبتی به من کرده بود.
وضع فرهنگ و آموزش در بابل چگونه بود؟
در بابل همکاران خوبی داشتیم، همکاران فاضلی. آقای فریبرز مجیدی استاد فلسفه. شاگردانی هم داشتیم مثل فرشاد فدائیان که الان فیلمساز است و هنرمند است. و از خانواده هنر هستند. یکی از برادرهایشان آواز می خواند، موسیقی می داند. اینها همه در آن دبیرستان بودند، کتاب می خواندند و دنبال هنر بودند. ما در دبیرستان آیت الها نوری بابل یک نشریه هم داشتیم به نام "اشاره" که ما آنجا می آمدیم راجع به ادبیات یک چیزهایی می نوشتیم. اشاره، ماهنامه بود. و من مدت 5 سال در بابل بودم.
ما از سال 45 تا50 بابل معلمی کردیم. و سال50 به علت گرفتاری هایی که پیش آمده بود به ساری منتقل شدیم. در ساری در دبیرستان ها درس دادیم ولی بیشترین درس را در دانشسرای تربیت معلم برای ما گذاشتند. دو دانشسرا بود، یکی مقدماتی و یکی فوق دیپلم. مقدماتی در فرح آباد بود. بچه ها که کلاس نهم را می خواندند می آمدند آنجا و دو سال دوره می دیدند و می شدند آموزگار ابتدایی روستاها. و دانشسرای تربیت معلم هم وقتی دیپلم می گرفتند می آمدند دو سال دوره می دیدند می شدند معلم راهنمایی. و این دانشسرا مختلط بود. گویا سیاست نظام قبل این بود که این دختر پسرها باهم همکلاس باشند و این همکلاسی و همکناری به ازدواج بینجامد. و زن و مرد معلم به روستا بروند. نه اینکه مثلا شوهر کارمند ثبت احوال باشد و زن معلم. هر ساعت او بیاید بگوید مرا منتقل کن به محل کار شوهرم یا همسرم.
من یادم می آید که در دانشسرا گاهی کلاس می رفتیم، پیش از اینکه درس را شروع کنیم نماینده کلاس بلند می شد و می گفت آقای دبیر لحظه ای تأمل بفرمایید، اول شیرینی ازدواج خانم فلانی با آقای فلانی را بخوریم بعد شما درس بدهید. و یک جعبه شیرینی آقای فلان و خانم فلان را می آورد و دور می داد. و ازدواج می کردند...
چند سالی ما در دانشسرای تربیت معلم تدریس می کردیم. ریاستش با آقای "سلطان محمدی" بود. مردی کاردان و خیلی مهربان و دلسوز بود. و کم کم زمزمه انقلاب درگرفته بود و این بچه ها به انقلاب روی آورده بودند و البته چند گروه شده بودند. مجاهدین خلق، حزب اللهی، توده ای، چریک فدایی، اینها فعالیت هایی می کردند و کلاس رفتن در آن جو خیلی دشوار شده بود. و معلم به ویژه معلم ادبیات بایستی حواسش خیلی جمع بود که یک جوری حرف بزند که همه این گروه ها خشنود بودند و نمی بایست جهت می گرفت و دستش را رو می کرد. و این کار را ما می کردیم آنجا، به هر حال .
البته بعضی از این دانشجویان را ساواک دستگیر کرده بود و گرفته بودند و زندان رفته بودند. بعد از انقلاب هم بعضی ها پست و مقامی گرفتند، چون فعالیت داشتند، کوشش اسلامی داشتند.
چه رشته هایی در دانشسرا بود؟
رشته هایی که در دانشسرا بود ادبیات بود، ریاضی بود، حرفه و فن بود. از جمله این رشته ها پوشاک بود. استاد پوشاک یک خانمی بود از بابل می آمد. یک دختر خانمی که سنی ازش نگذشته بود. 8-27 سال. و پوشاک درس می داد... مجرد بود و یک مرتبه ما دیدیم که گفتند این خانم می خواهد با یکی از شاگردها ازدواج کند. این خانم شیفته یکی از شاگردها شده بود و ازدواج کرده بودند. این ازدواج همه را به شگفتی انداخته بود. در دانشسرا، تدریس دقیق انجام می گرفت و بچه ها واقعا کار می کردند و هم ادبیات فارسی می خواندند. هم روان شناسی، روانشناسی کودک. یادم می آید خانم گرمستانی؛ فارغ التحصیل روان شناسی از آمریکا، آمده بود و جزوه هایی در تربیت بچه ها داشت. از انگلیسی ترجمه کرده بود و فتوکپی به شاگردان داده بود و خیلی اثر گذاشته بود.
بعد، انقلاب شد و دانشسرا زیر و رو شد و همه اسم ها هم تغییر کرد. دانشسرای تربیت معلم فرح آباد اسمش شد شریعتی و یکی دیگر شد مطهری. و همین طور بود تا اینکه ما در روزهای انقلاب، هم دانشسرا بودیم هم در دبیرستان ها. در دبیرستان ها رشته ادبیات فارسی درس می دادیم. و همچنان سعی می کردیم که کاری که به عهده گرفته ایم انجام بدهیم و خوب هم انجام بدهیم. دلیل اینکه رضایت همه جلب بشود. وقتی می روم بانک، بازار یا اداره ای می بینیم که از سپاس این شاگردان قدیم برخوردار می شوم ...
چه زمانی ازدواج کردید؟
ازدواج یک حادثه مهم در زندگی است. و یک تصادف نیکوست. من وقتی در دانشسرا؛ تربیت معلم دوساله تدریس می کردم دو سالی که گذشت یکی از دانشجویان من، خانم من "شهلا تلارمی" بود. ایشان از خانواده فرهنگی بودند. عمویشان ریاست فرهنگ را در گنبد، نوشهر بر عهده داشت. پدر ایشان هم رئیس تعلیمات متوسطه فرهنگ ساری بودند. و خلاصه با روحیه ما تناسبی داشت. دیدیم و پسندیدیم و به همسری برگزیدیم. و عروسی خیلی معقول و ساده ای برگزار کردیم. ایشان هم فوق دیپلم رشته حرفه و فن هستند و چندین سال در روستا و همچنین شهر معلمی کردند ولی بیشتر در بخش معاون مدرسه بودند. ناظم بودند. خانمی است مهربان و خیلی دلسوز و بسیار پخته. من خیلی از ایشان خشنود هستم. در من شاید یک مقدار نقص و عیب باشد یا ناتوانی هایی، ولی در او هرگز. زندگی را خوب سر و سامان می دهد. ما دارای دو فرزند هستیم. یک دختر به اسم "دُرّه" و یکی هم پسر به نام "دیانوش". درّه، مهندس صنایع غذایی است و دیانوش هم کارشناسی فقه و حقوق است.
دختر من در گرگان مسئول کارخانه ای تولیدی غذایی را برعهده دارد و دیانوش هم به خواهرش کمک می رساند. چهار پنج سال پیش برای دیانوش زن گرفتیم و صاحب یک دختر کوچولو هست که نوه هست و دختر ما هم یک سال پیش ازدواج کرد و هست و زندگی می کند.
فعالیت های ورزشی شما از چه زمانی آغاز شد؟
ورزش یک کار مهم انسانی است. می دانیم که تندرستی را به دنبال می آورد. و همه چه پیر و جوان باید ورزش کنند. حالا هرکس یک رشته ای را انتخاب می کند. یکی پیاده روی را و یکی نرمش ساده را، یکی ورزش باشگاهی را. ما هم طبق این روش، ورزش باستانی را برگزیدیم. علت گرایش ما به این ورزش این بود که خانه ما در محله میرمشهد به زورخانه شهر نزدیک بود و هر چند گاه صدای ضرب ما را به آنجا می کشاند. و ما این ورزش را می دیدیم و خوشمان می آمد. کم کم علاقه مند شدیم به این رشته ورزشی. ورزش باستانی که ما بعد آمدیم در آن مطالعه کردیم دیدیم که بسیار ورزش زیبا و پر رمز و رازی است. و پر از نکته های آموزشی. پر از آیین های خوب و به کار بستنی. این ورزش، یادگار خوب پدران ماست. و باید به آن پرداخت. به تعبیری دو ورزش است که ابتکار ذوق ایرانی است، یکی چوگان، و دیگری همین ورزش باستانی است. ولی فوتبال یا بسکتبال یا رشته های دیگر از ملت های دیگر است و ما آنها را اخذ کرده ایم .
این ورزش با آیین خاصی همراه است. کسوت در آن نقش دارد. بزرگترهای شایسته، احترامی دارند و بر کوچکترها هست که آنها را احترام بگذارند. و قدرشان را بدانند. و از دستورات خوب خردمندانه شان پیروی بکنند. دوم اینکه این ورزش با پاکی و پاک نهادی، جوانمردی همراه است و ورزشکاران بر این عقیده اند که اگر ورزشکاری شبی با نیت بد یا تن پوش ناپاک به باشگاه بیاید حتما آن شب موقع ورزش ضرب پاره می شود یا خودش موقع ورزش ممکن است آسیب ببیند. از این نظر باید پاک بیاید: «پاک و صافی شو و از چاه طبیعت به در آی». دیگر این که این ورزش با موسیقی همراه است، با موسیقی خوب و ضرب دلاورانه. خود این ضرب:«در رقص و حالت آرد پیران پارسا را» .
و یک مقدار بخش هایش یادآور میدان های جنگ است. ما در میدان جنگ طبل داریم و این ضرب با آن صدای بلندش و بزرگش کوس را به یاد می آورد کوس جنگی را. در شاهنامه فراوان از کوس یاد شده. و ورزشکار باستانی اگر ورزشش را خوب انجام بدهد هم تنش پرورش پیدا می کند، هم روانش. پاکی، پاکدامنی، اعتقاد به ائمه و اجرای دستورهای حضرت علی و نظایر این یک صفای باطنی و درخشش درونی به ورزشکار می بخشد. دعای پایانی ورزش بسیار آموزنده است و این در رشته های دیگر نیست که مثلا در پایان دعا بکنند. برای مسافران، سلامت بجویند، برای بیماران از خدا سلامت بخواهند. و بگویند قرض مقروض ادا بشود. و به شکرانه سلامت تن و روان برای شفای بیماران پیوسته ورزشکاران باستانی دعا می کنند .
در ورزش باستانی گلریزان هست. وقتی وضع مالی یکی خراب بشود یا خود باشگاه نیاز به تعمیر، بازسازی پیدا کند یک جشنی می گیرند به اسم گلریزان. که در آن شب هرکس فراخور خودش پولی می دهد و این گلریزان با آیینی خاص برگزار می شود. اول یک دست ورزش می کنند، بعد میاندار می گوید که مشکل پیش آمده و هر کس چراغ اول را داد انشاءالله که دستش مثلا به قبر امام اول برسد. چراغ دوم همین طور.... ورزشکاران اصیل باستانی گوششان به ضرب آشناست و ضمنا خودشان هم اندکی و نه در حد یک مرشد حرفه ای دست به ضرب هستند و هنری مختصر دارند و می توانند یک شب اگر مرشد نیاید کار را پیش ببرند.
علاقه به کتاب و کتابخوانی چگونه در شما شکل گرفت؟
من به کتاب خیلی عشق می ورزم. و این عشق از خردسالی در من پدید آمده بود. مطالعه و پس از آن ورزش را دو کار لازم و اصلی زندگی می دانم. و همیشه سخن نظامی پیش چشم من هست که فرمود :
به بازی نبردم جهان را به سَر / که شغلی دگر بود جز خواب و خَور
نخفتم شبی شاد در بستری / که نگشودم آن شب ز دانش دری .
یعنی تا شبی مطالعه نکردم به بستر نرفتم.
مطالعه برای من مثل هواست. مثل آب است. و بی آن واقعا نمی توانم به سر ببرم. و بی کتاب، بودن را از دست رفتن عمر می دانم. اگرچه در مطالعه به جایی نرسیدم و هیچ چیزی نمی دانم اما یا عادت شده است یا به هر حال در زندگی من راه یافته است و عشق من شده است. می کوشم که در رشته خودم تا آنجایی که در قدرت و توان من هست آخرین مجله ها و نشریه ها را ببینم و از کتابهای تازه تا آنجا که در توان من هست سر در بیاورم. مثلا پریروز رفتم تهران "آیینه میراث" را گرفتم. مجله "جهان کتاب" هم هست که مشترک هستم و می خوانم. قبلا هم با مجله های آینده، راهنمای کتاب، ادبیات سر و کار داشتم و دارم.
دانش آموزان همیشه از من سؤال می کردند که چه کنیم تا بتوانیم بنویسیم؟ همکاران دیگر می گفتند بروید کتاب بخوانید. ولی به من که می رسیدند من می گفتم بروید بنویسید. با خواندن کتاب تنها نمی توان به مرز نویسندگی رسید یا نوشت. در قابوسنامه یک داستانی هست و آن این است که "صاحب ابن عباد" می گفت که هر شنبه که به دیوان(وزارتخانه) می روم در نوشتن احساس کندی می کنم، برای اینکه یک جمعه ای ننوشتم. یعنی نوشتن باید پیوسته باشد و ادامه دار.
ایده های اجتماعی و اخلاقی که در کتابهای تان آمده از کجا سرچشمه دارد؟
ما بر اثر شیوه خاص زندگی از گذشته حتی الان می کوشیدیم و می کوشیم با همه صنفها، گروه ها و آدمها در پیوند باشیم. اگرچه در این پیوندها، در این آشنایی ها، همکناری ها، همصحبتی ها کوشش می کنیم که آلوده نشویم. اگر با یک منفی نشستیم سعی می کنیم که خودمان را حفظ کنیم. من عقیده دارم که جامعه یک کتابخانه بزرگ است. یک تئاتر است:
«جهان پر سماع است و مستی و شور / ولیکن چه بیند در آیینه کور»
همانطور که مولفان، نویسندگان در زمان خودشان چیزهایی نگاشتند و برای ما گذاشتند ما هم وظیفه داریم به اندازه نیروی اندک خودمان چیزی بنگاریم و زمان خودمان را نشان دهیم. هم برای معاصران هم برای آیندگان بگذاری. وگرنه می شود استفاده یکسویه : «چه خوش بی مهربانی هر دو سر بی» . یعنی ما فقط از دیگران استفاده می کنیم، می خوانیم بهره می بریم لذت می بریم. پس نقش و سهم ما چه خواهد شد ؟ ما هم باید از زمان خودمان و انسان های دور و بر خودمان آنچه دریافتیم بنویسیم و بر غنای این فرهنگ بیفزاییم. این آثاری که ما پدید می آوریم ماندن یا نماندنش با روزگار است. اگر خوب بود خود روزگار آن را حفظ می کند و به نسب دیگر منتقل می کند اگر کار سبکی بود سزاوار است که نابود بشود و از بین برود. ما نمی دانیم قضاوت جامعه درباره نوشته های ما چه هست.
طبق این نکته ها که گفتم من کوشیدم در کنار خواندن، نوشتن را هم جای بدهم. و گاهی احساسی، به ما دست می دهد یا با آدمی برخورد می کنیم، منظره ای می بینیم که شگفت آور است یا نکته ای در آن نهفته است این را می نویسیم. حالا این نوشته ها و یادداشت های ما هنرمندانه است یا نیست، دور ریختنی است یا بجای گذاشتنی قضاوتش با جامعه است. اگر رد هم بشود ما نمی رنجیم و می گوییم که حق اینهاست که بگویند آری یا نه.
این شد که این فلسفه و نگاه باعث پدید آمدن 5 جلد کتاب شد. در کنار این آثار گاهی یک پژوهش های اندکی هم کردیم. مثل نوشتن تاریخ ورزش باستانی ساری که از 1300 تا1370 شد جلد یکش و از 70 تا 90 که الان زیر چاپ است . علتش که این جلد دوم را نوشتیم این بود این این جوان تر ها و ورزشکاران دهه70 به این طرف گفتند پس ما چه؟ شما همه ش به پیشکسوتان پرداختید. ما دیدیم که اینها راست می گویند. آمدیم و اساس را به بالای 16 سال گذاشتیم و در این جلد دوم معرفی می شوند. و البته یک فصلی هم باز کردیم برای از یادرفتگان جلد اول، چون چند نفری فراموش شده بودند....
ضمنا هم دیوان مرثیه سرای بنام ساری بلکه استان؛ ابراهیم نوبر را با کمک آقای اسلامی تصحیح کردیم و انتشار دادیم. گاهی هم با بعضی روزنامه ها و مجله ها همکاری داریم به ویژه بارفروش .
با اباختر هم در هیأت تحریریه همکاری دارید؟
بله. استاد[سیروس] مهدوی که از حدود20 سال پیش که ساری آمدند به انجمن ادبی ما راه یافتند. انجمن در گذشته در خانه ها برپا می شد. در این فاصله امتیاز فصلنامه اباختر را گرفتند. آقای مهدوی را پیشتر از این امتیاز می شناختیم. ایشان جوان بسیار پویا و پرشور و گویایی بودند. ابتدا در کار هنر تئاتر بودند و چند نمایشنامه را روی سِن آوردند از جمله میراث بهرام بیضایی را .... بعد، امتیاز این مجله را گرفتند و بعد از ما هم خواستند که در این کار کمک کنیم. ما با جان و دل پذیرفتیم. و چندین سال کنار ایشان هستیم. هر شماره ای هم یک مقاله ای ما می دهیم. اولین مقاله ای که ما دادیم سابقه خالکوبی در ایران بود که در شماره نخست چاپ شد. بعد ویژگی های بازارها بود که چاپ شد. یک یادنامه ای هم در یکی از شماره ها برای آقای شعبانپور در آوردیم. انواع تقلب در ایران یک مقاله ای بود که ما نوشتیم، البته که حدود50 مورد بود که 16-15 مورد عبور از خط قرمز بود و حذف کردیم. فاضل فریدونکناری به نام "میرزا طاهر بهرامی" را ما در یکی از همین شماره ها معرفی کردیم.
تألیف کتاب و انتشار مجله سود مادی ندارد. بلکه ضرر مادی دارد. ولی خب یک شوق و خدمت فرهنگی هست. که آقای مهدوی همین طور پا در میان ایستاده و ما هم در کنارشان هستیم و تا آنجایی که بتوانیم کمکش می کنیم. دهمین سالگردش را هم مراسمی گرفت در سالن هلال احمر[ساری]. آنجا مراسم خوبی بود. حالا باید به زودی بیستمین سالش را مراسمی برپا کنیم.
در پایان این گفتگو اگر مطلبی مانده بیان کنید.
حرف من این است که عمر کوتاه است. فاصله زادن و مردن اندک است. و هر کس پس از انجام کارهای روزانه و رسیدن به زن و فرزند باید یک کار برتری هم انجام بدهد تا حیات برایش معنا پیدا کند. اگر ما این کار دوم را یعنی کار هنری را یا علمی و نیمه علمی را به اندازه توان انجام ندهیم حیات ما به همین خور و نوش، خور و خواب، متوقف می ماند. و به زندگی حیوانی نزدیک می شود و این خوب نیست. هرکسی باید یک کمی از خودش بیرون بیاید و به دل و جان و اندیشه خودش بپردازد . همین. عرض دیگری ندارم.