یک روز کاری پر استرس!
طنز مازندنومه/ سه نفر برای عرض تبریک حسن انتصاب او آمدند و گلدان آوردند. اتاق کارش شبیه گلخانه شده بود! آقای مدیر به آن سه نفر گفت: در منزلش خوابیده بوده که زنگ زدند و گفتند الا و بلا باید مدیر بشی و جامعه به امثال او نیاز دارد. هرچه انکار کرد که اصلا پست مدیریتی دوست ندارد، افاقه نکرد و در نهایت کت بسته، حکم را در جیب بغل کت او گذاشتند و به زور این سمت را به او تحمیل کردند. آن سه نفر هم تحسین کردند و رفتند.
مازندنومه، سرویس سیاسی، کلثوم فلاحی:🔉 خبر| یک مدیرکل از برگزاری جشنواره تمشک جنگلی ایران در شهرستان نکا خبرداد.
👈پس از خبر| قبلا" این گونه خبرهای معمولی را خود برگزارکنندگان و اهالی منطقه و ته تهش، روابط عمومی رسانه ای میکردند!
آقای مدیرکل که به آب و آتش زده تا بعد از دوره مهرورزان، در دوره تدبیر و امید هم هر روز به ساختمان خیابان جامجم سری بزند، "با توجه" به اینکه فعلا کار خاصی ندارد و در جلسه ای و جایی هم دعوتش نمی کنند، تصمیمگرفته وظیفه اطلاع رسانی این پیش خبرها و خبرهای پیش پاافتاده را هم شخصا بر عهده بگیرد!
😃طنز ماجرا| با توجه به "با توجه" بالا، شرح یک روز کاری یک مدیر به شرح زیر اعلام می شود:
- ساعت ۷: به سمت خیابان جامجم حرکت می کند. در راه اخبار را از رادیوی ماشین گوش می کند. دلخور می شود که چرا بخش خبری چیزی از اداره متبوع او نمی گوید. خواست به مدیریت اخبار زنگ بزند که یادش آمد این چند وقت که نبوده، مدیریت اخبار عوض شده و شماره اش را ندارد و اصلا نمی شناسدش! شاید هم با توجه به شرایط حساس کنونی، اصلا جوابش را هم ندهد. بی خیال شد.
-ساعت ۸: پشت میزش نشست. خواست دستوری صادر کند. خیلی فکر کرد به کی؟ اما مخاطب دستورش را پیدا نکرد. ناچار زنگ زد به سرویس مهد نوه اش و دستوراتی صادر کرد!
-ساعت۹: حوصله اش سر رفته بود. هیچ جلسه ای دعوت نبود و برنامه ای هم به ذهنش نمی رسید که انجام دهد. به چند معاون و مشاور زنگ زد و خودش راسا جلسه ای گذاشت. موضوع جلسه نقش آب در کیفیت چای آبدارخانه بود. (البته چای بعد از افطار!)
ساعت ۱۰: از روابط عمومی خواست عکس های جلسه چای را برای رسانه ها بفرستد تا منتشر شود. به ذهنش رسید تندیس قوری به عنوان میراث معنوی در یکی از میادین نصب شود. سپرد که این خبر هم به نقل از او در رسانه ها منتشر شود.
ساعت ۱۱: سه نفر برای عرض تبریک حسن انتصاب او آمدند و گلدان آوردند. اتاق کارش شبیه گلخانه شده بود! آقای مدیر به آن سه نفر گفت: در منزلش خوابیده بوده که زنگ زدند و گفتند الا و بلا باید مدیر بشی و جامعه به امثال او نیاز دارد. هرچه انکار کرد که اصلا پست مدیریتی دوست ندارد، افاقه نکرد و در نهایت کت بسته، حکم را در جیب بغل کت او گذاشتند و به زور این سمت را به او تحمیل کردند. آن سه نفر هم تحسین کردند و رفتند.
ساعت ۱۲: بالاخره تصمیم مهمی گرفت؛ اینکه یک مشاور برای خود بگیرد. دوره قبل ارتباط خوبی با آقای الف داشت. صدایش کرد و گفت: الف عزیزم، تو که غریبه نیستی، می دانی که من داشتم استراحت می کردم که به زور برایم حکم زدند. پیشنهادهای بهتری هم داشتم که نرفتم. تنها دلیل آمدنم هم این بود که سری قبل، روز آخری یه سکه ۲۰۰ تومنی از جیبم افتاد و همین جاها گم شد. الان اومدم بردارم. تو به عنوان مشاور از همین امروز شروع کن که پیدایش کنی!
ساعت ۱۳: کارتابل ها را که صبح امضا کرده بود، دوباره امضا زد. واقعا روز پرکار و پراسترسی را سپری می کرد. حتی فرصت نکرده بود فیلترشکن جدیدش را تست کند. از روابط عمومی خواست چند عکس با فیگورهای متفاوت بگیرد و به رسانه ها بدهد. هنوز سکه اش پیدا نشده بود! نیاز به یک مشاور دیگر کاملا احساس می شود!
ساعت ۱۴: مورد مربوط به ساعت ۱۰ را پیگیری کرد.
ساعت ۱۵: اداره خلوت شده و کارمندان به خانه های خود رفته اند. بعد از ظهر دو جلسه داشت: یکی جلسه با هتلداران که به خاطر دعوت نشدن هتلداران کنسل شد. از این جلسه برگزار نشده هم فیلم و عکس تهیه کرد که اسنادش موجود است. دومین جلسه هم با افرادی موسوم به ان.جی.او ها بود که به علت خستگی ناشی از فشار کاری امروز، لغو شد. بنابراین تصمیم گرفت چرتی مسئولانه بزند.
ساعت ۱۶: روز اداری پرکار داشت به پایان می رسید. کت اش را پوشید، یکی از گل های داخل اتاقش را بو کرد و راه افتاد که از اداره خارج شود. هوا این روزها عالی بود و او درک نمی کرد چرا توی این هوای ملس، یک عده با او مخالفت می کنند. به هرحال او اهل استعفا و این جور سوسول بازی ها نیست. در راه برگشت اخبار را از رادیوی ماشین گوش می کند. دلخور می شود که چرا باز هم بخش خبری چیزی از اداره متبوع او نمی گوید. واقعا چرا!؟