تعداد بازدید: 5064

توصیه به دیگران 0

سه شنبه 26 تير 1397-8:14

گفتگو با استاد حجت الله حیدری سوادکوهی

ثبت است در کلام خدا احترام ما

استاد حجت الله حیدری سوادکوهی در گفتگو با ما ضمن مرور پیشینه خانوادگی، از خاطرات خود می گوید. او شرح می دهد که چگونه به شعر و موسیقی علاقه مند شد و چه آثاری را تالیف کرده است.


مازندنومه؛ سرویس فرهنگی و هنری، محمدعلی تقی زاده پاسندی: استاد حجت الله حیدری سوادکوهی زاده نفت چال لفور سوادکوه و شاعر، محقق، مؤلف و کارشناس زبان و موسیقی تبری است. در این گفتگو با گوشه هایی از زندگی و فعالیت های ادبی و فرهنگی این چهره فرهیخته مازندران آشنا می شویم.

استاد حیدری! خوشحال می شویم مختصری از تولد و کودکی شما بدانیم

متولد روستای نفتِ چال لفور سوادکوهِ شیرگاه هستم. پدرم دامدار و کشاورز بود. من در همان محل مان پیش آقای رحمت الله صالحی؛ پدر آیت الله صالحی مازندرانی عمّ جز را شروع کردم. بعد، آن مدرسه تعطیل شد. بعد از مدتی آمدم پیش مرحوم ملّاآغاسی که پدرخانم مرحوم آیت الله صالحی مازندرانی است. پیش ایشان قرآن ختم کردم. مرحوم دایی ام حجت الاسلام والمسلمین ابوالحسن جاودانی، آخوند بود. پیش او رفتم و مقدمات را شروع کردم و خواندم. ایشان شعر حافظ و سعدی و گلستان را از حفظ بودند و برای من می خواندند و شرح می کردند. این موقع که خدمت شما عرض می کنم سن من حدود 6-7 سال بود.

پیش مرحوم پدرم نصاب الصبیان عربی را یاد گرفتم. طوری شد که بعدها که حدود 8-9 سالگی که آمده بودم شیرگاه، قرآن را تقریبا از حفظ بودم. یادم می آید سر صف مدرسه قرآن می خواندم. پدرم آدم باسواد و اهل مطالعه ای بود و سواد را هم پیش خودش یاد گرفته بود. خانواده اینها همه اهل مطالعه بودند. مرحوم مادربزرگم یعنی مادر پدرم باسواد بود فقط خط نداشت. بچه هایش را به مکتب فرستاد. 4 تا پسر داشت. این 4 تا پسر مرحوم ملاابراهیم، ملا اسماعیل، ملا اسحاق و اسم پدر من هم ملایعقوب بود. این 4 تا بچه همه باسواد بودند. و بنابر این پدرم فوق العاده به مطالعه علاقه مند بود و تا این اواخر یعنی سال 78 با اینکه پارکینسون و آلزایمر هم داشت همچنان مطالعه و اگر فرصت می کرد به بچه ها می گفت یک کم برای من بخوانید، تا این اندازه به مطالعه علاقه مند بود. ما همه اعضای خانواده اهل مطالعه شدیم. حتی مادر من هم که سواد نداشت، رفت اکابر و بعد از 40 روز مطالعه کرد. البته پدرش هم روحانی بود به نام ملاخیرالله. برادرش هم ملاابوالحسن. در تبار من غیر از پدربزرگ من تا 7-6پشت از پدری، روحانی بودند و از طرف مادری هم پدربزرگ من و پدر پدربزرگ من اینها همه روحانی بودند و اهل دین و مذهب.

متولد چه سالی هستید؟

 سن من بر اساس نوشته ها، با سن واقعی من متفاوت است. پدر و مادر من 6 سال بچه نداشتند. آذر 1316 ازدواج کردند و 6 سال بعد می شود 1322. مادرم می گفت من متولد 7 محرم هستم برابر با 14 شروینه ماه؛ که می شود 13 دی 1322. بعضی سایت ها تاریخ تولدم را نوشتند 1332 که اشتباه است. در خانه ما هم وقتی بچه ها برایم جشن تولد می گیرند همان 13 دی می گیرند که سن واقعی من است. 2-3 تا از بچه های من هم همین طور هستند، شناسنامه آنها با سن واقعی آنها یکی است. این[اشاره به سند] سند ازدواج پدر و مادر من است. اصل هم هست. و تاریخش هم نوشته شده است 28 آذر ماه باستانی1316. تاریخ تولد پدر من هم 1298 است.


 
پیشینه خانوادگی تان به کجا برمی گردد؟

شجره خودم را در آورده ام، با 32 پشت می رسد به مرحوم امیر ابواسحاق. نوشته شده است در سند که: «مرحوم رستم بن سهراب بن قارن در کتاب اوقات الحسن فی احوال بنوقارن شجره خود را این طور نقل فرمود: رستم بن سهراب بن قارن بن مرزبان بن شهریار بن اسحاق بن شهمردان بن داراب بن شاهی بن شروین بن رستم بن مرزبان بن سرخاب بن قارن بن وندا و هو مسمی به ابراهیم بن سهراب بن ابواسحاق بن امیرمهدی لپوری غفرالله. شجره حقیر صادق بن گل علی بن سهراب بن شاهی بن ابراهیم بن اسحاق بن زین العابدین بن عیسی بن مرزبان بن مهدی بن رستم بن قابوس بن قارن الاحقر صادق درزی لپوری. محرم 1108 لاکوم.»
 
آقایی که این مطلب را نوشته جد من است. پدرم می شود ملایعقوب، پدرش می شود غلامعلی، پدرش می شود ملاحیدرعلی، پدرش می شود ملاصادق، پدر ملاصادق می شود ملاحیدرعلی، باز پدر او می شود ملاصادق. این خط آن ملاصادق است سال 1108که اواخر صفویه می شود.

من خودم می رسم به امیرمهدی لپور. امیرمهدی لپور توی کتاب تاریخ طبرستان ابن اسفندیار هم اسمش هست. ما ابن قارن هستیم. قارنوند هستیم. قارنوند یعنی مازیار از فامیل های ما بود. سُخرا که نوشته، این سخراییان ما با آنها فامیل هستیم. فرزندان سخرا هستیم. از این شجره باز زیاد است. من نمی خواهم اینها را بگویم که اصالت دارد یا ندارد. اگر اصالت هم نداشته باشد ما کاری نمی توانیم انجام بدهیم.

وضع تحصیلات سایر اعضای خانواده خود شما به چه صورت است؟

 خانواده مان 9 نفر بودیم. همه شان تحصیلات عالیه داشتند. من فرزند بزرگ هستم. یک خواهر داشتم که فوت کرد و مهندس کشاورزی بود. بعد از او، برادر من است که پزشک متخصص و استاد دانشگاه است. بعد از او هم یک برادر دیگر است که او دکترای برق بود و پدر کنفرانس های علمی ایران، که پارسال بهمن ماه(سال 1394) فوت شد. بعد یک خواهر بود که فوت شد. یک خواهر من هم معلم و بازنشسته شده است. یک برادر دیگر من هم هست که مهندس شیمی است و در شیرگاه عکاسی دارد. بعد یک خواهر دیگر من فوق لیسانس کتابداری است که در بانک مرکزی کار می کرد و بازنشسته شده است. آخرین فرزند خانواده که نهمین نفر است برادر من جلال الدین حیدری است که استاد موسیقی است. او هم تحصیلات موسیقی از دانشگاه تهران دارد.
این آقا که در عکس می بینی[اشاره به تصویر] عموی ناتنی پدر من است. اسمش هست دکتر محمد گودرزی. این متن زیر نسخه اش را نگاه کن که چی نوشته شده است: دکتر محمدگودرزی، دارای گواهینامه از وزارت فرهنگ در تاریخ1300 ، متخصص در امراض داخلی و مقاربتی و سیفلیس و جراحی و غیره.» این آقا در سال 1339 [خورشیدی] فوت شد.

دوران تحصیلات شما در کجا و چگونه سپری شد؟

در سال 1331 آمدیم شیرگاه و من رفتم مدرسه ابتدایی. یک راست رفتم کلاس پنجم. دو ماهی در کلاس پنجم بودم. بعد قد من خیلی کوچک بود برای اینکه متناسب با قد و سن باشم مرا بردند کلاس سوم. کلاس سوم که مرا بردند نفر سوم و چهارم از آخر کلاس بودم؛ از نظر قدی. بعد، آنجا شروع کردم به درس جدید و تا کلاس ششم ابتدایی را در شیرگاه خواندم. بعد کلاس هفتم را آمدم قائمشهر در دبیرستان سپهر. رشته طبیعی خواندم. در خرداد 1341 دوره درخشش، دیپلم خودم را گرفتم.

من در دوره تحصیلاتم شاگرد ممتاز و درسخوان بودم. بعد در دانشگاه شرکت کردم و در درس ریاضی 25 صدم نمره کم آوردم و رد شدم. دوره اول قبول شدم و بعد رد شدم. بعد رفتم سپاه دانش. از سپاه دانش رفتم روستا. خدمت من تمام شد و برگشتم و شدم آموزگار. آخرین محل خدمت من در آلاشت بود. از آنجا رفتم دانشگاه و شروع کردم به تحصیل. در مدرسه عالی سپاه دانش، لیسانس ابتدایی گرفتم در سال 1349. همزمان ادبیات فارسی گرفتم در دانشسرای عالی تهران. بعد، ازآنجا آمدم حکم گرفتم و رفتم شهرستان نور. هفت سالی آنجا بودم. بعد شدم رئیس آموزش و پرورش شهرستان مینودشت. از آنجا، بعد از انقلاب، با در خواست شخصی ام آمدم ساری و آن قدر ماندم تا در ساری بازنشسته شدم. دوره هایی که در حین خدمت خودم دیدم 525 ساعت دوره تخصصی ادبیات بود، که گواهی آن مربوط به اداره کل است. 253 ساعت هم دوره مدیریت عالی دیدم، از انستیتو مدیریت تهران. این بیشتر از فوق لیسانس است.
 
همیشه از اول تا آخر زندگی ام معتقد بودم که مدرک یک زنبیلی است که به آدم می دهند، اگر توانستی توی دانشگاه یک خرده این زنبیل را پرکن، اگر نتوانستی باید بیایی بیرون پر کنی. اگر نکردی، زنبیل خالی را می کشی دنبال خودت. مدرک خالی هیچ تویش نیست. آدم باید بیاید بیرون زنبیل را پر کند.

بعد از تأسیس دانشگاه آزاد قائمشهر من با آنها همکاری داشتم. 18-19 سال با آنها همکاری داشتم. و در آنجا هم تدریس کردم. مسئولیت داشتم. مدیر داخلی بودم. بعد تا آخر خدمت هم در آنجا ویراستار دانشگاه بودم. بعد معاون طرح آموزش معلمان بودم. و تا آخر. در سال 1373 بازنشسته شدم از ساری. الان هم معلم بازنشسته آموزش و پرورش ناحیه 2 ساری هستم.

علاقه به شعر چگونه در شما شکل گرفت؟

من از بچگی علاقه زیادی به شعر و به خصوص شعرهای مذهبی داشتم. مرحوم عموی من یعنی عموی ماقبل پدرم مرحوم ملااسحاق حیدری مداحی هم می کرد. پول نمی گرفت. این کار صلواتی اش بود. دامدار و وضع مالی اش خوب بود. وقتی می خواند صدای فوق العاده قشنگی داشت. با حرکات دستش ریتم و ضرب را نگه می داشت. به خصوص وقتی سینه می زدیم. این موجب شده بود که من ریتم را یاد بگیرم. و یادم می آید هر موقع من یک چیزهایی سرهم می کردم و می گفتم، اول برای او می خواندم. وقتی من می خواندم عموی من می گفت خوب است. بعد می گفت پسر! اینجا لنگ است.

سینه می زد و روی سکته های شعری من می گفت اینجا لنگ است. با سینه زدن ریتم را نگه می داشت. و اگرجایی مشکل داشت می گفت پسر اینجا لنگ است. این تکیه کلام او موجب شده بود که من وزن یاد بگیرم. و با خواندن نصاب الصبیان اوایل تقریبا یاد گرفته بودم و می گفتم. ولی عروض را در آن سالها بلد نبودم.

در کلاس هشت بودم که یکی از بچه ها برای من کتابی آورد به اسم «المعجم فی معاییر اشعار العجم» تألیف «شمس الدین محمدبن قیس رازی.» این کتاب در دکان پدرش بود. پدرش این کاغذها را می گرفت و می پیچید و مثلا تخمه و فلان می ریخت.

این کتاب مقدمه فوق العاده سنگینی دارد. آن موقع هرچه می خواندم حالی ام نبود. الان هم تازه همان مشکلات هست! گاهی هم یک چیزهایی یاد می گرفتم. همان طور که می خواندم رسیدم به واژه ثلاثی و ثمانی و اینها. از هرکسی سؤال می کردم اینها چیه بلد نبودند. تا یک روز غروب مرحوم دایی ام که روحانی بود تشریف آورده بود خانه ما. هر موقع شهر می آمد می آمد خانه ما. نماز را در خانه ما می خواند و من هم کنار رادیو نشسته بودم. یک رادیوی ترانزیستوری زیمنس قدیمی خانه ما بود. من منتظر بودم تا نماز دایی ام تمام شود تا من گوشه کناری یک کمی موسیقی گوش بدهم که البته آنها هم مخالف بودند.

یک دفعه من صدا را زیاد کردم و صدای عربی آمد که دایی من گفت عوض نکن بگذار باشد. من این را بلند کردم و دایی من شروع کرد به گوش دادن. کاری دیگری نمی توانستم بکنم. یک دفعه یادم آمد که آن سؤال خودم را از دایی بپرسم. دایی عادت داشت هرکس می رفت پیشش دو زانو می نشست. هر حالتی که بود دو زانو می نشست. بعد من رفتم پیشش و کتاب را نشانش دادم و گفتم فلان چیه؟ گفت کتاب را کجا پیدا کردی؟ توضیح  دادم. بعد مرحوم دایی ام گفت که این است. گفتم چرا بقیه بلد نبودند. گفت خیلی چیزها هست که یک آدم اطلاعاتش را دارد و هیچ وقت توی عمرش پیش نمی آید که این را بتواند به دیگران منتقل کند یا دیگران بدانند. در ضمن به من گفته بود که یک نفر از محلی های ما، فلانی را می شناسی؟ گفتم آره دایی جان. گفت می دانستی او کفاش خوبی است؟ گفتم نه، او که گالش است. گفت آره دیگه این توی بابل کفاشی دوره دیده بود و کفش های خیلی خوبی هم می دوخت. الان آمده اینجا و دارد دامداری می کند. این بود شروع کار من در این علوم ....

علاقه به شعر محلی مازندرانی از کجا در شما شکل گرفت؟

 برمی گردیم به گذشته. آن موقع که عموی من می گفت اینجا لنگ است. پدر من بین زیراب و شیرگاه چوب تونلی می گرفت برای معدن زیراب. و من هم می آمدم پیشش. آن موقع هنوز مدرسه نرفته بودم. کامیون ها می آمدند و چوب ها را بار می زدند. آنجا آدم های جور واجور می آمدند پیش پدر. روزی یکی از این ماشین ها آمده بود که راننده اصلی ماشینش نیامده بود. یک نفر دیگر آمد که پالتوی بلند داشت و قد متوسط متمایل به بالا. با پدرم داشت صحبت می کرد من آنجا ایستاده بودم. او برای پدر شعری خواند و گفت ببین چه معنی بلند دارد آقای حیدری. ببین چه مضمون خوب و عالی ای  دارد. من الان فکر می کنم با به کار بردن این لغت که این آقای راننده استفاده کرده بود آدم با سواد و اهل مطالعه ای بود. شعری که او خواند شعری محلی بود. به پدرم گفت ببین چه مضمون بلندی دارد!.

من در ذهنم افتاد که خب ما چرا توی زبان محلی شعر نگوییم. هنوز مدرسه نرفته بودم ولی گفتم با خودم که چرا من شعر محلی نگویم. شروع کردم به شعر محلی گفتن. این شعرهای محلی که گفتم الان اسمش را شعر نمی گذارم. به هر حال کلمات محلی را سرهم می کردم. و بعد برای عموهای خودم می خواندم. عموهای من می گفتند خوب است.  فقط تنها عموی ماقبل پدر من که مداحی می کرد تنها او می دانست که وزن شعر من درست است یا نه. او هر کدام را که از نظر وزنی تأیید می کرد من می نوشتم و می گذاشتم کنار. شروع کردم به شعر گفتن.

چه کسان دیگری در شکل گیری علاقه شما به شعر نقش داشتند؟

 از جمله کسانی که توی جریان چوب گیری پدرم بود مرحوم لطف الله ترقی بود که می آمد و گهگداری از پدرم چوب و هیزم می گرفت. او یک روز تابستانی به پدرم گفت این پسرت مدرسه می رود؟ پدرم گفت نه، او پیش من درس می خواند. با اعتراض گفت پیش تو درس می خواند؟!، بچه را بیرون از مدرسه نگه می داری؟! بچه را بفرست مدرسه .

او رفت و یک کتاب حافظ آورد که روی آن یک بیضی شکل بود و روی جلدش می نوشتند کتاب مستطاب و فلان و فلان. او همین طوری یک صفحه ای را باز کرد و به من گفت بخوان. غزل معروفی از حافظ بود که بیتش هست :

ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم
ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما

من این غزل را کامل برایش خواندم. او گفت بارک الله! آفرین. بعد به پدرم گفت حیف نیست این پسر را به مدرسه نفرستی؟ خیلی اصرار کرد و بعد به من گفت شعر را معنی هم می توانی بکنی؟ من هم یک چیزهایی که در حد فهم خودم گفتم. گفت احسنت احسنت. بچه ای که مدرسه نمی رود این طور خوب است و... بعد داشت می رفت که من کتاب را بردم بدهم به او که گفت: این کتاب را بگیر مال خودت باشد. آن کتاب حافظ را داد به من. و من آمدم برای اینکه یادگاری بماند از روی شعر اصلاح کردم و گفتم :

ما در کلام حق نظر یار دیده ایم
ای بی خبر ز عزت و قرب و مقام ما
هرگز نسوزد آنکه بخواند کلام حق
ثبت است در کلام خدا احترام ما

من این را این جوری گفته بودم. بعد این موجب شده بود که بنشینم و از همان موقع حافظ بخوانم. ولی خوب می دانید که حافظ خواندن هم کار آسانی نیست. من الان هم ادعایی ندارم. این داستان آنجا بود .

شعر تبری به سبک هایکویی هم گویا از ابداعات شماست؟

اجازه بدهید من عنوان «پِچکه سوت» را که توی مقدمه کتابی نوشته ام برای شما چند سطری بخوانم. این عنوان اختراع من است ولی با الهام از هایکویی. من این را از روی کتاب برای شما می خوانم: «مازندرانی سرایی احترامی نداشت از این رو کسی از آن استقبال نمی کرد. در نشریات گهگاه در حد تفنن دوبیتی و یا غزل گونه ای به چاپ می رسید که وجهه جدی و ادبی نداشت. چون پدر رحمت الله علیه اغلب مجلات را می خریدند و می خواندند من نیز به خواندن بخش های ادبی آن یعنی شعر و داستان علاقه مند شدم. از  جمله به ترجمه شعرهای کوتاه غربی و هایکوییات ژاپنی به همراه سرودن فارسی و مازندرانی با الهام از هایکوییات، پچکه سوت یا کچکه سوت را حداقل در یک و نیم تا دو بیت و حداکثر تا 7 سطر موزون و موجز آفریدم و به سرودنش ادامه دادم. تلاش من است که از فرهنگ پاک و خالص و اصیل مازندرانی ام فاصله نگیرم و امانتدار صدیق و فرزند لایق باشم. می خواهم شعر مازندرانی به مدد نحو و توان خود پیش برود و استقلال و شخصیت خود را در همه زمینه های ادبی داشته باشد. در این مجموعه چند ده غزل و تعدادی پچکه سوت به همت تلاش عزیزان حوزه هنری استان(مازندران) به چاپ رساندم و به صورت دفتر حاضر مدون گردید».
این راجع به پچکه سوت.

ترجیع بند معروف شما به نام "«شو سیوئه،  گو سیوئه» (شب سیاه است، گاو سیاه است) چگونه شکل گرفت؟

پدر و مادرم که خدا هر دوشان را بیامرزد از صحبت اینها سرودن این سبک شروع شد. بالای شروع دفتر شعر این مجموعه از شعرهایم نوشته ام: این ترجیع بند را با نام مادرم، به خاطر او تا زنده بود سرودم. و تا زنده ام می سرایم که پدرم در میان صحبتش گفت: وشونه کار آخر چتی وونا! (عاقبت کار اینها چطور می شود؟) آنها در حال صحبت کردن بودند من هم نشسته بودم و یک دفعه من گفتم: شو سیوئه ، گو سیوئه جان مار، این خنه خا مست خوئه جان مار، این شعر را گفتم و آنها یک لبخندی زدند. یک دفعه توی ذهنم آمد که من چرا این را ادامه ندهم. همین طور توی راه برگشت از خانه پدرم که با ماشین می آمدم توی ذهنم آمد و زمزمه می کردم.

این ترجع بند دو سه تا ویژگی دارد. اول این که مازندرانی است. ما ترجیع بند مازندرانی نداشتیم. اگر داشتیم من ندیدم. دوم این که هر بندش به صورت تضمینی هفت بیت است. هیچ جا بند هشت بیتی یا شش بیتی نمی بینیم. و سوم اینکه بند ترجیعش که مال همه یک بیت است مال این دو بیت است.
آخرین ترجیع بندش می رسد به 256 .  چند تا از این اولین هایش را می خوانم :

غرصه دست دل کئوئه جان مار
روز و شو هر د سیوئه جان مار
گو بنه بی ونگ و وائه خلوته
اون در و پیکر رزوئه جان مار
اون همه حرفا که زوئه مختاباد
مر به این افتاب دروئه جان مار
اون تلار دار تش، این رووزها
سوت و کوره کوره سوئه جان مار
یاد انه بائوتی قشنگه روزگار
دوندی الان چو به چوئه جان مار
اون همه وعده چتی بییه ننه
دلخوشی وعده کوئه جان مار
او دره دریا دله، شورست و تل
برمه هم شورست و اوئه جان مار
شو شیوئه گو سیوئه جان مار
این خنه خا مست خوئه جان مار
خامبه باووم کی به کیه کی به کی
اینتی دیین آرزوئه جان مار ؟

این بند یک بود که خواندم. حالا بند پنجم را می خوانم :

بائو تنه کار ر بهل دانای دست
کل هکردن ر بهل ورزای دست
تاشه ر دینگن دایی نجار دست
سنگ و خشک و گل ر بهل بنای دست
لاعلاجون ر بور عیسای پیش
حامله زن ر هده مامای دست
اختیار آدم بیچاره ره
نینگنین هر بی سر و بی پای دست
دین و ایمون و جهان آخرت
تا قیامت بشتمی ملای دست
مرده ر شورمی بشست بی په برار
یکسره دیمبی  نکیر آقای دست
خار و خش استا کریم کاردون
شو سیوئه گو سیوئه جان مار
این خنه خا مست خوئه جان مار
خامبه بائورم کی به کیه کی به کی
اینتی دیین آرزوئه جان مار؟

چه شد که غیر از شعر به سمت موسیقی هم رفتید؟

عموی من که مداح بود به صورت خصوصی امیری و لیلی جان و امثال اینها می خواند. صدایش خیلی خوب بود. گیرا بود و خیلی من را جذب کرد. صدایش را دوست داشتم. او هم مرا خیلی دوست داشت. من اینگونه به موسیقی علاقه مند شدم. این تکه ها مخصوصا تکه های مازندرانی که می خواند من می رفتم دنبالش. بعد رادیو گرفتیم. و موسیقی های ترانه را من جمع کردم. شاید بیش از ده تا دفتر نوشتم. ترانه اش کیه، نوازنده اش کیه، آهنگسازش کیه. این دفترهای کوچولو را هنوز دارم. اینها را گرفتم و نوشتم. به طوری که بعدها در مدرسه ابتدایی و مخصوصا اواخر تحصیلات در دبیرستان من ردیف موسیقی ایرانی را می شناختم. مثلا می دانستم این سه گاه است این چهارگاه است، پنج گاه است. و بعد هم به تدریج که دبیرستان آمدم شروع کردم به موسیقی و یادم می آید که من توی دانشگاه که بودم20 آذر  1348 یک ضبط صوتی خریده بودم به اسم jvc . رادیو ضبط با باتری ژاپنی بود. از روی این ضبط کردم. تمرین کردم، و بعد نتیجه اش این شد که با مرحوم حبیب الله بدیعی آشنایی پیدا کردم و می رفتم پیشش و یکی از این دوستان برگشت و گفت تو که بدیعی را می شناسی بیا کلاس موسیقی بزنیم توی دانشگاه و آقای بدیعی را ببریم آنجا برای ما تدریس کند. من و این دوستم دوتایی آمدیم پیش آقای بدیعی. آقای بدیعی که خدا رحمتش کند گفت من نمی توانم. او زنگ زد به مرحوم محمود کریمی و آقای فخرالدینی و ما اینها را همراه کردیم و بردیم دانشگاه .

از جمله چیزهایی که بود این بود که این دوستی که من داشتم یادش بخیر می خواست آواز بخواند پیش آقای کریمی. به من گفت که تو هم حتما همراه من بیا. من گفتم ولم کن من که اصلا دوست ندارم آواز یاد بگیرم. بالاخره با هم رفتیم پیش آقای کریمی. او شروع کرد به خواندن. او هی می گفت اینطوری نه. من هم شروع کردم به بالا بردن تن آواز خودم. بعد آقای کریمی گفت ادامه بده ادامه بده، این درست است. ادامه بده آقا . تو چرا ادامه نمی دهی؟ راستش را بخواهید اصلا از آواز خواندن خوشم نمی آمد. گفتم استاد من اصلا نمی توانم آواز بخوانم. او گفت نه آقا ادامه بده . حیف است، کفر نعمت است.

خلاصه توی رودربایستی گیر کردیم و شروع کردیم پیش او آموزش دیدن. ردیف موسیقی آواز را با تشویق ایشان و بدون پرداخت هیچ پولی یاد گرفتم. البته دوره کردم، چون خودم از قبل بلد بودم. ولی خب پیش ایشان هم یاد گرفتم.

آیا آثار، تألیفات و تحقیقاتی در زمینه موسیقی هم دارید؟

علاقه من به موسیقی زیاد بود. من در موسیقی  مقالات زیادی نوشتم. و مطالب زیادی هم نوشتم که چاپ هم شده اند. مجموعه مقالات من توی نشریات بارفروش و فصلنامه پژوهشی اباختر چاپ شده است. کم و بیش آهنگسازی هم می کردم و چند تا آهنگ هم ساختم. نزدیک 50-60 سال است که نِی هم می زنم. ترانه های زیادی هم سرودم که چندتایی از آن خوانده شده. آقای اسماعیل عبدی چندتا از ترانه های مرا خوانده است. روی آهنگ آقای قلی نژاد هم شعر گفتم. برای مرحوم ثمربخش هم ترانه گفتم. آقای بختیاری هم از من اجازه گرفت و روی ترانه من آهنگ ساخت. آقای اکبر رستگار هم چند مدتی آمد از روی ترانه من خواند.

من دوست دارم علاوه بر مقاله کار موسیقی هم بکنم. الان هم همچنان مطالعات موسیقیایی من ادامه دارد. نوار گوش می دهم، نقد می نویسم. بررسی انجام می دهم، کلاس موسیقی هم به صورت تلفیق شعر و موسیقی کار می کنم.

هنوز هم بچه های مازندرانی فکر می کنند موسیقی مازندرانی ما غیر از موسیقی ایرانی است و اصلا چیز دیگری است در حالی که اینطور نیست. موسیقی مازندرانی هم منطبق با موسیقی ایرانی است.

معاشرتی که با استاد حببیب الله بدیعی داشتم و بعد که با خیلی از هنرمندان ارتباط پیدا کردم و شروع کردیم به تحقیق در موسیقی. در زمینه موسیقی و عروض و ادبیات. معلم ادبیات هم بودم و مطالعه می کردم در مورد عروض و موسیقی و کار به جایی رسید که یک کتاب تألیف کردم به نام «عروض با نگرشی به موسیقی».
 
در زمینه فرهنگ واژه های مازندرانی هم ظاهرا تحقیق و پژوهش هایی دارید؟

دنبال معنی واژه های تبری بودم. زنگ می زدم به این و آن و می گفتم معنی فلان واژه را می دانی؟ معنی این را در جمله ای به کار ببر. یک استفاده ای بکن که این لغت توی آن باشد. حداقل از 3-4 نفر می پرسیدم و کاربردش را در دفتری می نوشتم. آن قدر در کار تألیف لغتنامه مازندرانی خسته شدم که دیگر تمام فیش هایش را سوزاندم. می دانی چرا؟ برای اینکه من یکی را می نوشتم بعد می دیدم که یک لغتی پیدا می شد مجبور می شدم جایی دیگر بنویسم. بعد دیدم توی این دفتر جا نمی شود. می رفتم توی دفتر دیگری یادداشت می کردم ... وارد کردن فیش ها و نوشتن توی دفتر کار سختی بود. دفترها ناجور در آمده بود. مجبور شدم در دفترهای دیگری پاک نویس کنم. خیلی زحمت کشیدم. 40-50 سال زحمت کشیدم. سند و مدرک ندارد که بروم دنبالش. رفیق هم نداشتم که بیاید فیش جمع کند. کلا تنها بودم.

به هر حال دفترهایی را جمع آوری کردم که بعدها به یادگار می ماند. بعدها ان شاءالله بنشینند و محققان بعدی یک فرهنگ تمیز و قشنگی برای مازندران درست کنند. زبان مازندرانی حیف است. زبان مازندرانی از بین نمی رود. چرا؟ به دلیل اینکه ریشه آنها با فارسی یکی است. هر مازندرانی می تواند فارسی صحبت کند. نحوش را درست کند می تواند استفاده کند .

چرا فرهنگ لغات مازندرانی تان را چاپ نمی کنید؟

من باید یکی را پیدا کنم که پولش را بدهد. یک دانه از این دفترها را بخواهی چاپ کنی حدود 6-7 میلیون تومان در می آید. همه اینها را بخواهی جمع کنی حدود 4 جلد است. یک ملحقات هم دارد که مربوط است به نمونه کاربرد برخی لغات در جملات، که با این می شود 5 جلد ...

در کتاب شاعران مازندران که نوشته علی شهمیرزادی در سال 1371 است ایشان فیش های مرا دید و فرهنگ مازندرانی را به عنوان یکی از تألیفات من نام برده است. در کتاب نوج هم این تلاش من آمده. در دو سه تا کتاب دیگر هم این مطلب نوشته  شده است. آنها که آمدند پیش من فیش های مرا دیدند...
 
در مورد سایر تألیفات خودتان هم توضیح بدهید.

کتاب دیوان امیرپازواری هم به خط منوچهر اسکندری چراتی و تصحیح و برگردان کار بنده است که چاپ هم شده است.
 
کتاب «مازرونی هُسنی» هم از سروده های من است که چاپ شده. داستان طالب و زیره است. با یک مقدمه که طالب چه کاره است و آیا واقعیت دارد یا خیر؟ آیا این طالب، آملی هست یا نه؟
 
آخرین کتاب من «دل وَشت» مجموعه ای است از پچکه سوت یا کچکه سوت که این بر می گردد به سالهای 38-1337 ، به اضافه منتخبی از غزل های تا دهه 70 که در این کتاب آمده.
 
در کتابهای چاپ شده در دانشگاه آزاد قائمشهر هم من به عنوان ویراستار بودم. حدود 6-25 تا مقاله نوشتم که چاپ شده است.

کی ازدواج کردید و حاصل ازدواج تان چند فرزند است؟

من در دهم مهر سال 1349 با خانم زیبا اسدی زیاری ازدواج کردم. اولین فرزند من دختر است، که کارشناس حسابداری است و در شرکت برق منطقه ای در ساری کار می کند. دومین فرزند من هم دختر است و کارشناس مدیریت آموزشی است. و فرزند بعدی من پسر است که فوق لیسانس برق از دانشگاه امیرکبیر است و در تهران کار می کند، دکترا هم قبول شد. فرزند آخر من دختر است که فوق لیسانس اقتصاد بازرگانی است. خانم من مشوق من در کارهاست. من اکثرا در منزل هستم. در منزل فعلی که در خدمت شما هستیم حدود30 سال است که سکونت داریم. اینجا من شاگردان خصوصی داشتم و از هیچ کدام شان پول نگرفتم. الان هم می آیند و می روند. پول نمی گیرم. خانم من همیشه از شاگردان من هم به طور ساده پذیرایی می کند. همیشه با من همراه است. چای برای من می آورد، میوه پوست می کند و می آورد. نه من مزاحم او هستم نه او مزاحم من است.
 
مضمون عشق در شعرهای شما آیا به همسرتان بر می گردد؟

عاشقانه های هر آدمی باید زمینه شخصی داشته باشد یعنی این آدم باید سابقه قبلی داشته باشد که توی آن سابقه عشقی، دلسوختگی داشته باشد و فلان. من همچین سابقه ای را نداشتم. من اول تا آخر با خانمم بودم. والسلام.

من سابقه ای نداشتم که معشوقه داشته باشم و مرا ول کرده باشد و جفا کرده باشد. من از اینها خوشم نمی آمد، توی شعر من هم اگر این موضوعات باشد در اصل خیالی است. اصلا چنین چیزی در واقعیت من  نیست. دوستی دارم که به من می گفت حجت جان شعر تو یواش یواش دارد تبدیل به گوشت لُخم می شود. گفتم یعنی چی؟ گفت نه بِکی، نه بویی نه عطری، هیچ چی نداره. گفتم خب منظور؟ گفت شعر که می گویی یک خط عشقی، ناله ای... یک بک و بویی باید بکند. من البته در دوره جوانی هم همین بودم. از این موضوع به بعد شعرهایی که می گویم یک تویی، یک فلانی، بهمانی آوردم که یک بک و بویی داشته باشد(با خنده).


  • ابراهیمی پاسخ به این دیدگاه 3 0
    چهارشنبه 27 تير 1397-11:44

    با تشکر از استاد و با سپاس فراوان از مهندس اهل ادب و قلم و فرهنگ جناب آقای تقیزاده عزیز بابت زحمتی که کشیده است ...

    • تقیزاده پاسندی رمضانپاسخ به این دیدگاه 5 0
      چهارشنبه 27 تير 1397-0:19

      چیز جالب بود از یک موسیقی دان مازندرانی

      • قائم شهری ریکاپاسخ به این دیدگاه 5 0
        سه شنبه 26 تير 1397-19:31

        درود بر استاد گرانقدر حجت الله حیدری سوادکوهی که از استوانه های شعر وموسیقی مازندران می باشند . خداوند ایشان را سال های سال برای فرهنگ دوستان این سرزمین نگه دارد وعمر باعزت عنایت فرماید

        • زبان مازندرانی از بین نمی رود زیرا ....؟؟پاسخ به این دیدگاه 2 2
          سه شنبه 26 تير 1397-17:7

          مایه تعجب است که از آقای حیدری نقل می شود که گفت : « زبان مازندرانی از بین نمی رود. چرا؟ به دلیل اینکه ریشه آنها با فارسی یکی است. هر مازندرانی می تواند فارسی صحبت کند. نحوش را درست کند می تواند استفاده کند . »این چنین سخنی درست نیست زیرا هم در صرف و هم در نحو دو زبان با هم متفاوتند . زبان مازندرانی البته تاحد یزیاذیاز زبان فارسی دری به ویژه در دهه های اخیر تاثیر پذیرفته است ..

          ...

          • چهارشنبه 27 تير 1397-9:11

            سانسور چرا ؟ خواهشمندم حق مطلب را ادا کنید تا خود شیفتگان از خودشیفتگی شاید رها شوند .


          ©2013 APG.ir