16 زندگی دوباره متولد شد
روایت زوج سالخورده ی مازندرانی که با رضایت به بخشش اعضای بدن پسرشان، روستای دورافتاده ای را با فرهنگ اهدای عضو آشنا کردند. کار بزرگ خانواده رضایی باعث شد تا اهالی روستای تلوکلا با اهدای عضو آشنا شوند و عکس بزرگی که از حسن رضایی بهعنوان اهداکننده زندگی در ابتدای جاده روستا نصب شده برای همه آنها هم مایه افتخار است.
مازندنومه؛ سرویس اجتماعی، سهیلا نوری: جاده خاکی روستای « تلوکلا »، در 60 کیلومتری جنوب شهرستان ساری و واقع در دهستان چهاردانگه را که بگیری و پیش بروی به کوچههایی پر پیچ و خم و خانههایی نه آن قدرها نوساز و نه آن قدرها قدیمی میرسی، اما پیچ سوم را که بگذرانی محال است خانه کوچک و سادهای که درست در سمت راستت قرار دارد میخکوبت نکند.
خانهای با یک پنجره چوبی کوچک و یک در قدیمی. همین که این خانه حیاط و در ورودی ندارد و ایوانش کمتر از یک متر با کوچه فاصله دارد کافی است تا یقین پیدا کنی سادگی از سر و روی ساکنان آن میبارد.سید جلال رضایی و بی بی ثریا نشاطی پیرمرد و پیرزنی هستند که از سال های دور در این خانه زندگی می کنند و با وجود شرایط بسیار سختی که زندگیشان را به تنگ آورده، عجیب بخشنده هستند. آنها زمانی که هیچ یک از اهالی روستای تلوکلا با فعل انساندوستانه اهدای عضو آشنایی نداشت، با اعلام رضایت نسبت به بخشش 16 عضو از اعضای بدن پسرشان، تمام هستی خود را بخشیدند تا آنهایی که در انتهای جاده زندگی، در انتظار کورسویی از امید به سر میبردند، به زندگی دوباره دعوت شوند.
از بیرون خانه با صدایی نه چندان بلند سید جلال را صدا کردم. زودتر از آنکه انتظار داشتم پاسخم را داد. این ویژگی کسانی است که سوی چشمانشان را گم کردهاند. پشت سر او بیبی ثریا از خانه بیرون آمد و با چهرهای خندان بدون اینکه بپرسد از کجا و پی چه کاری آمدهای به داخل خانه دعوتم کرد. از آن خانههای روستایی مازندران که از سالها قبل دست نخورده باقی مانده و بوی نم و چوب تمام اتاقش را پر کرده است.
همین یک آرزو
سید جلال 82 ساله و همسرش بیبی ثریا که 75 سال دارد در خانه محقر و کوچک شان، تصمیم بزرگی گرفتند که برخی افراد با وجود بیشترین دارایی و امکانات چنین بخشنده نیستند. وقتی فهمیدند دلیلم برای دیدارشان همین تصمیم بود به گریه افتادند و به زبان مازنی گفتند « اما که طِمَع نِدارمی، فِقط دوست دارمی بدونیم کی اَمه وَچه قلب جه دَره زندگی کانده.»
آنها که چین و چروک نشسته بر چهره شان، گواه تجربهای است که از زندگی به ارث بردهاند، در تمام طول گفتوگو، بیآنکه حتی برای مرتبهای از مشکلاتی که دوره شان کرده بود حرفی به میان بیاورند فقط و فقط از انتظار چندین ساله شان برای شنیدن دوباره تپشهای قلب فرزندشان میگویند که در سینه فرد دیگری میتپد برای همین می گویند:«ما که طمع نداریم، فقط دوست داریم بدانیم چه کسی با قلب فرزند ما زندگی میکند.»
سید جلال حدود 40 سال قبل نابینا شده و بیبی ثریا هم که از مدتها قبل بهدلیل بیماری اعصاب بدنش دچار لرزش شده بود، بعد از مرگ پسرش وضعیت بدتری پیدا کرده به همین خاطر تنها منبع درآمدشان کمک هزینهای است که از کمیته امداد دریافت میکنند، به اضافه پولی که اهالی روستا به دلیل اعتقاد عجیب شان به جد سید جلال، برای برآورده شدن حاجتهایشان نذر میکنند و بعد از آنکه حاجت خود را گرفتند مبلغی را که نیت کرده بودند به او میدهند. با این حال قلب این زوج سالمند در جایی به غیر از روستای تلوکلا آرام نمیگیرد و همین که میتوانند مدام به سر مزار پسرشان بروند راضیشان میکند.
از سید جلال که دلیل نابیناییاش را میپرسم صورتش را به سمتم میچرخاند و در حالی که پشت سر هم پلک میزند به زبان مازنی پاسخ میدهد؛ 40 سال قبل سر زمین کشاورزی بودم. نزدیک ظهر بود که یکهو همه جا تاریک شد. هر چقدر چشم هایم را فشار دادم خبری از نور نبود. هیچ جا را نمیدیدم. با صدای بلند اطرافیانم را خبر کردم اما هیچ فایدهای نداشت. آب مروارید کار خودش را کرده بود و من برای همیشه کور شدم.این طور که بیبی ثریا میگوید از همان زمان به بعد شوهرش خانه نشین شده و تا زمانی که بیبی قوت داشت همه کارهای کشاورزی و دامداری را به تنهایی انجام میداد، اما از وقتی که بچهها بزرگ شدند و جای خالی پدرشان در مزرعه را پر کردند بیبی توانست کمی خستگی در کند.
داغی که هنوز تازه است
« خدا به ما 4 بچه داد. ماهروزه، علی و حسن که به دنیا آمدند، من میدیدم اما دو ماه به تولد هاجر مانده بود که نابینا شدم برای همین وقتی به دنیا آمد از بقیه میپرسیدم هاجر شبیه من هست یا مادرش؟! با تعریفهایی که از رنگ پوستش، شکل صورت و دست و پاهایش برای من کردهاند، چهره هاجر را فقط در ذهنم میبینم.» بیبیثریا که دنباله حرفهای سید را گرفته، به زبان محلی صحبت میکند و مقصودش این است که؛ شکر خدا بچههای خوبی داریم، چه پسرها چه دخترها هیچ وقت نگذاشتند من تنها کار کنم و همیشه کمک کردند، اما حسن با بقیه فرق داشت برای همین با رفتنش به قلبم داغ گذاشت.
حسن 15 ساله بود که گفت میخواهم زن بگیرم. دختری بزرگتر از خودش را انتخاب کرده بود و با اصرارهای او برایشان عروسی گرفتیم. در شهر ساری زندگی میکردند اما خودش زود به زود به ما سر میزد و همه کارهای من و پدرش را انجام میداد. دو دختر داشت که همین چند سال پیش یکی از آنها را شوهر داد و یکی هم نامزد داشت. حسن که خیالش از بابت بچهها راحت شده بود سالهای آخر بیشتر با ما زندگی میکرد. به زمینهای کشاورزی میرسید، برای من و پدرش هیزم خرد میکرد، آب میآورد، چیزهایی راکه لازم داشتیم میخرید، حتی خیلی وقتها غذا درست میکرد، لباس میشست و هر کاری که از دستش بر میآمد انجام میداد تا من و پدرش خسته نشویم. خلاصه آنقدر خوب بود و هوای ما را داشت که هنوز داغ حسن برای ما تازه است و به نبودنش عادت نکردهایم.
تولد ١٦ زندگی
کار بزرگ خانواده رضایی باعث شد تا اهالی روستای تلوکلا با اهدای عضو آشنا شوند و عکس بزرگی که از حسن رضایی بهعنوان اهداکننده زندگی در ابتدای جاده روستا نصب شده برای همه آنها هم مایه افتخار است. «حسن» فرزند سوم خانواده رضایی، 35 ساله بود که بهدنبال یک سردرد عجیب دچار مرگ مغزی شد و درست در نخستین روز از بهار با بخشش 16 عضو از اعضای بدنش، عیدانهای زندگی بخش را به شماری از بیماران هدیه کرد. او که در سن و سال پایین ازدواج کرده بود، خیلی زود صاحب داماد شد و حالا در نبود او نوه هایش به چنین پدربزرگی افتخار میکنند.
پدر و مادر او هم که انتظار هر اتفاق تلخی را داشتند جز اینکه در روزگار پیری و ناتوانی به سوگ پسر مهربان شان بنشینند، این روزها را تنها به افتخار کار بزرگی که فرزندشان انجام داده سپری میکنند و همه چشم امیدشان به کسانی است که پیشنهاد اهدای اعضای بدن فرزندشان را به آنها دادند بلکه شرایطی را به وجود بیاورند تا آنها صدای نفسهای کسی که قلب پسرشان را هدیه گرفته بشنوند برای همین است که سید جلال میگوید: سالها بود که از دیدن روی ماه حسن محروم بودم، اما قربان خدا بروم که از وقتی حسن رفته، چند بار صورتش را در خواب دیده ام. من به بزرگی همان خدایی که به ابراهیم خلیل فرمان داد تا پسرش را قربانی کند و بعد گوسفندی را نازل کرد تا ابراهیم داغ فرزند نبیند امیدوارم. نمیدانم چطور ولی قلبم گواهی میدهد که صدای قلب حسن را میشنوم و بعد از دنیا میروم.
اما بیبی ثریا هم که حال و روز بهتری از شوهرش ندارد، هر بهار که از راه میرسد غمگینتر و ناامیدتر از سال قبل میشود. او بیم آن را دارد که قبل از شنیدن صدای قلب پسرش از دنیا برود.آنها نخستین روز از عید نوروز سال ١٣٩١ پسرشان را که ١٣ روز در بستر بیماری بود برای همیشه از دست دادند، اما این موضوع را به هیچ کدام از اقوام نگفتند تا عید کسی را به عزا بدل نکنند، ولی حالا ٦ سال است که بهار برای آنها رنگ و بوی پاییز دارد و این طور که خودشان میگویند تا کسی که قلب پسرشان در سینه او میتپد وارد خانه کوچک شان نشود، هیچ فصلی برای شان بهار نمیشود.
منبع: ایران