تعداد بازدید: 3921

توصیه به دیگران 1

دوشنبه 15 مرداد 1397-14:31

زندگی مردگیِ خاموشِ «ارزمون »

ارزمون هم هر روز بدتر از دیروز شد. تا در یک شب از شب های خدای همین یک ماه پیش، شوکی ناگهانی او را از پا افتاده تر کرد. «شوکت» به هر که زنگ زد پاسخی نگرفت تا بامداد که پسرش زمان آمد و با یاری اورژانس 115، پدر را به بیمارستان برد. این بار کژومژتر و مچاله تر از پیش شد افزون بر اتفاق تلخی دیگر؛ ارزمون لال شد!


 مازندنومه؛ سرویس فرهنگی و هنری، بیژن هنری کار، شاعر و پژوهشگر: «ارزمون شکارچیان» یکی از پرآوازه ترین خنیاگران موسیقی بومی مازندران بود. برابر آگاهی های داده شده در شناسنامه، او زادۀ 1338 است و در روستای طبقده گهرباران در مسیر روستاهای زاغمرز و آمیراباد نکا زندگی می کرد.

من از نوجوانی با صدای او آشنا و دوست شدم. از همان روزها که «شِرین جان» را خواند و رادیوهای گرگان و مازندران در تسخیر صدایش بودند و رنگی از شوق و شیرینی بر زندگی های مردم آن روزگار می زدند.

 او پروردۀ مکتب عشق و موسیقی انسانی عمویش -نظام شکارچیان- بود. به قول خودش از کودکی به دنبال او همه جا پابرهنه می¬دوید و می¬رفت و صدای سینه و پنجه زدنش را بر کاسۀ دوتار، ملکۀ ذهن تشنۀ خود می کرد.

با خاموشی نظام در سال 1363، ارزمون زیبا و جوان و خوش سیما، یکه تاز میدان موسیقی گُداری شد و آوازش سراسر مازندران را درنوردید.

 او گل سرسبد خوانندگان مجالس عروسی و سرور شرق تا غرب مازندران بود. اگرچه آن سال ها، ابری خاکستری بر آسمان موسیقی نشسته بود و صداها در خلوت روزگار می پیچید. ارزمون امّا برای خود آوازه ای داشت و مردم دوستش داشتند.

در ترانه هایش که بیش تر عاشقانه بود از زندگی های روزمره و کام و ناکامی آن ها حرف می زد. او می خواند و از همین راه زندگی می کرد.

 ترانه های بومی گُداری می خواند یا بر ملودی هندی و لری و ترکی شعری بومی به مقتضای حال می گذاشت و هرجا که کم می آورد چاک و پینه اش می کرد.

 صدایش شور و آنی داشت که تو را تسخیر می کرد. مثلاً می خواند:

• خیابون تا خیابون زَمبه ناله/ خیابان به خیابان ناله می¬کنم
    همه داغ مِن و مِن داغِ ساره/ همه داغ مرا دارند و من داغ ساره را

• کاش که مِن شهر نِکا ره نَدیبُوم/ کاش من شهر نکا را نمی¬دیدم
    کاش که اون دندون طلا ره نَدیبُوم/ کاش آن دندان طلا را نمی¬دیدم

• مِه دلبر دَس هُوکا شُونه پَنبه¬جار/ در دست دلبرم «هوکا» است و به پنبه¬زار می¬رود
    وِنه کَشه بِن دَره آ، خِدا، نِهار/ در زیر بغلش [ظرف] ناهار است.

• اَشون دَیی شیمی در شهر جُوبار/ دیشب داشتم در شهر جویبار می¬رفتم
    مِره بَهیتِنه سرباز و ژاندار/ سرباز و ژاندارم دستگیرم کردند
    بَتـِنه مِره آ، تِره زَمبی دار/ گفتند تو را دار می¬زنیم
    کِدوم قانون عاشقِّ بَزوئه دار؟/ کدام قانون عاشق را دار زد؟

   در این ترانه ها او از زندگی و اتفاقات روزمره حرف می زند و گاه از حال و روز خود می گوید:

• مِن هَسمه اَرزمون دِتار نِدارمه/ من ارزمون هستم و دوتار ندارم
    مَله ره دور کُمبه مِن یار نِدارمه/ محله را می¬گردم و یاری ندارم

   و چنین بود که تو در روزبازارهای محلی دست فروشان را با سبدهای پلاستیکی پر از نوار کاست می دیدی که از ضبط صوت روی دوش شان صدای نظام و ارزمون و خواننده های دیگر درمی آمد و مردم، پُرسا و خریدار آوازهاشان بودند.

بعدها که بازار سی دی و فیلم داغ شد تو می دیدی که ارزمون سخت و پرشور می نوازد و می خواند و یکی هم کنارش، با مهربانی و اشتیاق، حوله به دست عرق چهره اش را نرم می گیرد...

   امّا این بلبل آوازه خوان در پاییز 1385 دچار سکته های مکرر مغزی شد و آن همه شور و هیجان و روشنی و امید، چون خانه ای شیشه ای فرو ریخت. و مردی که با صدایش شور می آفرید و نان می خورد، ناگاه به خاک افتاد و خانه نشین شد.

 غبار بر سازش نشست و چهرۀ شاداب و خندانش خزانی شد. سایۀ اندوه چون ابری تاریک چشم هایش را پوشاند و هق هق بغضی بریده بر صدایش نشست. دراز کشید توی خانه و ان باریکه آبی که از صدایش درمی آمد، خشکید.

همسر همراهش -شوکت شکارچیان- ناچار افتاد به کار کردن در خانه ها و باغ ها و کشتزار روستاشان. برای این زن غمگین، کار کردن در آن سن و سال سخت بود.

من می دیدم او را که کمرش دارد خم می شود و تاریکی و خستگی و بیماری در جانش می نشیند و روز به روز حالش بدتر می شود.

 ارزمون هم هر روز بدتر از دیروز شد. تا در یک شب از شب های خدای همین یک ماه پیش، شوکی ناگهانی او را از پا افتاده تر کرد.

شوکت به هر که زنگ زد پاسخی نگرفت تا بامداد که پسرش زمان آمد و با یاری اورژانس 115، پدر را به بیمارستان برد. این بار کژومژتر و مچاله تر از پیش شد افزون بر اتفاق تلخی دیگر؛ ارزمون لال شد!

حتی خیالش هم دردناک و غم انگیز است. همه عمر با صدایت زندگی کنی و ناگاه او تو را تنها بگذارد و برود!

به نظرم اکنون او جهانی شگفت دارد. صداها را می¬شنود و درونش خاموش نیست. به جوشش های مذاب مرکز زمیـن می ماند با همان صداهای رازآلود. این از سنگین ترین کیفرهای جهانی برای اوست. هیچ دادگاهی نمی تواند برایت چنین حکمی صادر کند، اما طبیعت کرد. و صدای او را که بهانۀ زندگی و انگیزۀ بودنش بود، از او گرفت. و حالا به قول شاملو: «تلخ چون قرابۀ زهری» دراز کشیده است «در جهان»! به جای آن که به شیرینی و مستی آن شرابی باشد که بود.

   غمگینم برای زنده مردگیِ خاموش ارزمون و سنگینی اندوه فراتاب شوکت بیچاره. گفته اند خواهر ارزمون در همین روزها برایش سوتی خریده بود که اگر کاری دارد خبر کند.

شوکت می گفت از صبح تا غروب سوت می زد و می گفت همین جا کنارم باشید و جایی نروید. خسته شدم و سوتش را گرفتم. گفتم حرف هایت را می فهمد؟ گفت: می شنود. گفتم سلامم را به او برسان. سلامم را رساند. صدایش را از داخل گوشی می شنیدم. سکوت کرده بود و صدای نفس نفس زدن های غمگنانه اش می آمد. پرسیدم چه شد؟ چرا ساکت شدی؟ با بغضی تلخ پاسخ داد: هیچ.... سر تکان می دهد و گریه می کند!

   آتشی گلویم را می سوزاند. می خواهم خاموش باشم. خاموش خاموش. هیچ چیز بهتر از خاموشی نیست در این عالم. «بانگ گردش های چرخ» را در خاموشی بهتر می شود شنید.

* هوکا: ابزاری فلزی با دسته ای پوبی برای وجین و کلوخ کردن زمین.
* با سپاس از همراهی رویا نصیری، پژوهشگر ترانه های بومی. 

 


  • طیار یزدان پناه لموکیپاسخ به این دیدگاه 1 0
    پنجشنبه 25 مرداد 1397-21:45

    درود فراوان به دوست وشاعر گران سنگ و بسیار عاطفی و مردمی سر زمین ما جناب گوران بزرگ ، انتقاد درست و به جای شما را به دیده می گیرم که حرف بزرگان شنیدن ادب است . این طور به نگاه می آید داشتن جمعی که حداقل خواست شان دیدار جمعی فصلی باشد به نظر یک ضرورت است تا کنار هم آیند بدون در نظر گرفتن خاستگاه شان ، به قول ما مازندرانی ها ( بز و مش جدا هاکردن )
    حد اقل ، این حسن را دارد تا در این گونه مواقع غافلگیر نشویم ، ارزمون دارای هنر ناب مردمی بود . همان طور که حضرتعالی شاعر ناب مردمی ما هستید . منتها نبض گرم به ظاهر دوستداران فرهنگ و هنر در واقعه ارزمون نتپید غوغا گرانی که حضور مارا آن قدر در محاق می برند که به دیده نمی آیم فقط باید گفت " درویش را نباشد برگ سرای سلطان /ماییم و کهنه دلقی کاتش توان بر آن زد "با این همه باور دارم باید از احوال هم با خبر باشیم ، مطیع انگشت اشاره شما هستم

    • طیار یزدان پناه لموکیپاسخ به این دیدگاه 1 0
      چهارشنبه 17 مرداد 1397-23:18

      با سپاس از نویسنده محترم گفتاری در باره هنرمند فقید مردمی جناب آقای ارزمون که مانند مردم و درکسوت آنان زیست و مرگ کم سویی مانند آنان داشت . مرگ او جامعه نویسندگان و هنرمندان استان را ملتهب نکرد . به رغم آن که تمامی این قشر از اقشار جامعه ما مورد احترام مردم فهیم و پرگذشت مازندرانند . شایست و ناشایست آنها را به یک سان چون بزرگی که به فرزند خود می نگرد به چشم خطا پوش می نگرند . که به طور نمونه در مراسم خاکسپاری هنرمند فقید احمد محسن پور شاهد بودیم که در حضور صدها تن از مردمان و نخبگان چگونه ، برای در دست گرفتن میکروفون تا حد گلاویز شدن پیش رفتند اما آنان ( مردم بلند اندیش ما ) فقط به این بازی کودکانه نگاه بزرگانه کردند منتها میکروفون باز های نمایشگر برای جلوه گری گوی سبقت از یکدیگر می ربودند تا بیشتر به دیده آیند .
      در گذر از این گلایه ، باید گفت کاش شورایی از هنرمندان و نویسندگان داشتیم نه جلوه فروشان بی معنا تا در این طور مواقع با برنامه به دور از چشم غوغا سالاران خود فروش مراسمی در خور شان این مرد بزرگ تاریخ هنر مازندران برگزار می گردید و به بازماندگانش آن طور که در این گفتار بالا اشاره رفت ، دست شورا گشوده می شد و مراکزی مانند ارشاد توان بازنشسته کردن آنان را با توجه به کارنامه ای که داشتند در نظر می گرفت تا همسر گرانقدرش در هنگام پیری به فقرومسکنت دچار نمی آمد.

      • کیوس گورانپاسخ به این دیدگاه 1 0
        جمعه 19 مرداد 1397-9:19

        چه دیرم آمدی ملّای رومی...!
        در جامعه ای که به تعبیرِ زنده یاد شاملو ، مزدِ گورکن ( قیمت گور و هزینه کفن و دفن و مخارجِ تبعی اش بماند...!) از قیمتِ جانِ آدمی - بخصوص اهلِ هنر و اندیشه اش - پیشی میگیرد - و چماقهای مجاز بر سرِ هنر فرود می آید - و هنوز نتوانستند خود به نظرِ مشترکی برسند که بالاخره ( ارزمون) ها را باید داشت یا به دریا ریخت ....چه توقعی است که از مدیر و مسئولِ محلّی ذیربط بخواهیم برای اینانِ به گوشه چشم نیامده دستی بالا کنند...!؟
        ما - من و شما و ارزمون و بیژن هنری کار و احمد محسن پور و ابوالحسن خوشرو ودیکرانی چون ما ، گرفتارِ دلِ خویشیم که بدین لحظه های ماتم به سوگ می نشینیم و اگر همین را - دل را - هم نداشتیم ، عِرض خود نمیبردیم و زحمتِ دیگران نمیداشتیم!!
        معهذا ، طیار عموی عزیزم ،اگرچه دیر آمدی به سخن ، اما ستایش ات میکنم بدین پیشنهاد که به حد اقل اهتمام ، ما خود جمعی باشیم به وسع توانائیهای شانه مان که تابوتِ ارزمون ها بر زمین نماند - به دوشهای ما تشییع - و به نوا و نغمه ما بدرقه به گور شود که این سزاوارتر است !
        و نیز - باز به وسع - گردِ ملال از خانواده های سوگوارِ هنر بزدائیم و آستینهای همت را بالا بزنیم که ما قدرشان بهتر میدانیم... ته بلاره


      ©2013 APG.ir