تعداد بازدید: 2903

توصیه به دیگران 3

چهارشنبه 18 مهر 1397-21:2

به یاد زنده یاد «محمدعلی ساز زن»

ساز شکسته

می پرسم عمو محمدعلی می آیی الیت تو همایش ما که توش کشتی هم داریم ساز بزنی؟ می گوید: پاهایم یارای ایستادن یا راه رفتن ندارند. می گویم: ما احتیاج به پنجه های شما داریم که بر روی پرده های سرنا بلغزند و لب های شما که باری دگر بر لبه ی سرنا بوسه زنند. وگرنه ایستاده یا نشسته برای ما فرقی نمی کند. می گوید اگر این طور است می آیم عیبی ندارد.


 مازندنومه؛ سرویس فرهنگی و هنری، مومن توپا ابراهیمی: در تدارک برگزاری «همایش کلارستاق» درغرب مازندران هستی. وفق روال معمول می دانی که مردم گرد هم آمده ازچندین و چند روستا دراین کانون دیرینۀ فرهنگ شفاهی وتاریخ سوخته و باران زده، ازهیئت اجرایی چه می خواهند، پسند مزاق آنان هرهنری که باشد بی هیچ شک و تردیدی چاشنی آن موسیقی است.

حکایت ها اززبان ساز در سراچۀ دل عمیق تر فرو می نشیند و از تاریک خانۀ قلب را بهتر زنگار می زداید. موسیقی همواره صیقل گر جشنواره ها است. پس از برگزاری شش همایش، به قول ما کلارستاقی ها «جیرو جور» کردن خنیاگران و نوازندگان جوان، می دانی هنوز از دل آنان خواننده ای صاحب سبک یا نوازنده ای چیره دست و خلّاق در زمینۀ هنر فولکلوریک ظهور نکرده است.

از میان پیشینیان هستند هنوز کسانی که برای گذران زندگی به مشاغل دیگری اهتمام دارند اما گاهی برای دل خود می خوانند و یا هراز چند گاهی لب به لبۀ نی آشنا می کنند. از بین جوان ترها اگر به طوری نادر فردی پیدا شود که به شیوۀ حرفه ای تری دستی بر سازی سنّتی چون سنتور، تار یا دیگر ساز های زهی و ضربی داشته باشد، چنان در چنبرۀ تکبر و غرور گرفتار است که جز به پول و دستمزدهای آن چنانی نمی اندیشد(با پوزشی همراه با بوسه بر دستان هنرمندان توانا وبی مدعای هنر موسیقی) و خود را باربد و نکیسای زمانه می پندارد و درپی گنج باد آورده و گنج گاو می گردد.

به هیچ روی به این حضرات قصد نزدیک شدن نداری و آنان که گه گاه برای دل خودمی نوازند تا به قول معروف «غم باد» نگیرند نیز چنان سرگرم کارند که غم نان امان از آنان بریده و شرمندۀ می شوی اگر روز یا روزانی موجبات بیکاری آنان را فراهم آوری.

با خود می اندیشی که حتماً این دوستان عزیز به تو می خندند و در دل می گویند:«این بابا گرسنگی نکشید تا عاشقی یادش بره.تو این وا نفسای اقتصادی و اجتماعی می خواد همایش بگیره!»

به یاد قدیمی ها می افتی و این جملۀ یکی از آنان که گفته بود: «من از دلم می نالم و دلناله ام از سازم»آری بودند کسانی که برای سازشان تقدّسی شگفت قائل بودند، بی وضو دست به ساز نمی بردند و چون قصد نوازیدن می کردند ابتدا با بوسه ای بر لبۀ ساز جذبه را مبدّل به شوق می کردند و سپس راهی می زدند که ره به وادی حیرت داشت. چشم حرام می بستند و علی رغم اینکه گرم کنندۀ بازار بزم و رزم(کشتی)بودند، همزمان سالک وادی ریاضت می گشتند و معتقد بودند امواج برآمده از ساز آنها آنجا که برجان و روح شنونده رسوخ و نفوذ می کند. آلوده به پلیدی ها و پلشتی ها و خباثت های اهریمنی نباشد.

با این همه به آنان که با تو سابقۀ کار و آشنایی داشتند مراجعه می کنی .هرکدام به بهانه ای از همراهی سر باز می زنند. گرچه می دانی آن اکسیر اعظمی که در پی آن می گردی با این کیمیا ها زر نمی گردد.

ساز و آوازشان اگر حرفی برای گفتن داشته باشد آنقدر با خَذَف در آمیخته است که مروارید جستن را در میان آن عبث می پنداری. آنان پاپ و راک و... را با امیری، ولگسری و کتولی در می آمیزند و شرق و غرب عالم را بی هیچ فراز و فرودی قاعده مند دریک پرده از ساز یا یک دهن از آواز شتابان چنان می پیمایند که تو «شتابنده را به ناچار به سر درآینده » می بینی.

سلیقه ات را این خار زار ها خراش می دهند توبه دنبال کارزاری کارستان هستی اما این شیوه ها بحران زده و وهم آلود ونا کار آمد هستند و شاید هم به قول آن محقق هندی تبار روشی «پاشان».

ساز و آوازی که هویت ندارند چون بازار شامند. خط آغاز و پایان و عمودی یا افقی یی از آن دست کم در تصوّر تو که دلدادۀ موسیقی فولکلوریکی متصوّر نیست. خدای من پس چه کنم؟ آیا از قدیمی ها همانان که برای هر مقامی حریمی قائل بودند، همانان که به هنگام کشت و درو با نواختن و خواندن نیرو و توان بر بازوان و شانه ها ی کشت گران و درو گران، زرّه زرّه تزریق می کردند، همانان که از درون پرده های نی با گلّه ها و رمه های خود زبان تفاهم برقرار می کردند، همانان که در مراسم کشتی و «اسب تاجنیک» با نواختن مقامی حماسی خون را در رگ های هر بیننده و شنونده ای به جوش می آوردند، همانان که روز عروسی سنگ و چوب را به سما می آوردند و در تعزیت ها خون دل را در قالب اشک ها از دیده روان می کردند تا بغض ها از پلشتی های اهریمنان دژآیین و... آری همانان.

ناگهان به یاد «محمدعلی ساززَن» می افتی. همان که همه دوستش می داشتند و سازش معجزه گر بود.

محمد علی در چند دهۀ پیاپی به درازای قرنی پرده های گوش های زیبا پسند را نوازیده و لرزانیده بود. آیا او هنوز قیدحیات را بر گردن دارد؟ چه زیبا می شود اگر چنین باشد!

گمان می کنی که او اهل گویتر(گیتر)مرکز دهستان بیرون بشم باشد. به سوی تلفن دست میازی، از دوستی گویتری می پرسی محمّد علی زنده است آیا؟ می گوید: خوشبختانه هنوز زنده است امّا او اهل روستای کلنو است نه گویتر.

چه خوب! خوشحال می شوی با خود می گویی او نه اهل کلنو یا گویتر که اهل خانۀ دل است. همه جای مازندران ،همه جای ایرا ن سرای اوست. بی درنگ با همراهی دوستی عاشق پیشه راهی کلنو می شوی.

خانۀ او را که می پرسی همه می دانند. خانمی میانسال پیشاپیش اتومبیل راه می افتد تا فاصله ای به طول 100متر را با شما همراه شود.

دم دروازه ای گشوده که پیداست هرگز به روی مردم بسته نشده است، می ایستد و با انگشت اشاره خانه ای را نشان می دهد که در آستانه اش پیرمردی کوژ و پژمرده و در هم مچاله شده چشم به دروازه دارد.

شاید به حسرت! به انتظار! و راستی اگر جان مایۀ این نگاه حسرت و انتظار است حسرت از چه و انتظار از چه کسی؟ دریغ ودردا که نمی دانی نمی دانی، نمی دانی!

آن زن مهمان نواز می گوید:«ا ین خونَشه، خودشم اونا هاش، اونجا نشسته، عموی منه».

بر پهنۀ در از پیش گشوده انگشت را رنجه می داری. می گوید: «بَ بَ بیِن دِلِه بشم کِیَنّه = بابای من !به درون آیید تا ببینم کیانید؟»

اکنون در پیشگاهش نشسته اید، اما شما را نشناخته است. خود را معرفی می کنم. می گوید : «بجا نیاردِمِه»

می گویی من پسر فلانی هستم. شما در پاییز فلان سال در عروسی عمویم سورنا می زدید. خواهر زادۀ پهلوان مرادم دیگه، یادت نیست!؟

چون صاعقه از جا می پرد دوباره در آغوشم قرار می گیرد. روی پله ها نشسته اید. دستت را رها نمی کند. دهان گرمی دارد. آداب معاشرت را بدان گونه به کار می گیرد که به یاد پدر و پدر بزرگ می افتی...

خدا یا ما را چه شده است!؟ این شیوه های شیرین مباشرتی را چرا از یاد برده ایم؟ بنگر چه نکوست. چگونه بر دل و جانت اثر می کند؟

عمو محمد علی فعلاً در خانه تنهاست. پای نشست و برخاست ندارد. موهای پر پشت سفیدش همچنان بر چکاد سرش به سامان است، بدانگونه که برف ها ستیغ کوه را می پوشانند. بر جبین پرچینش نگاه می کنی در لابلای آن روزگار گم شدۀ خود را به یاد می آوری آنگاه که بربلندی ها ی دیوار یا فراز شاخساری در مجلس عروسی جا می گرفتی تا هم نوازش دل انگیز مقام کوشتی گری را بهتر بشنوی و هم کشتی را بهتر تما شا کنی.

در زیر هر لایه از چین خوردگی پیشانی اش دور زمان های مستهلک شده ای نهفته است و بر بند بند آن هزاران تجربه و آگاهی که از آن بهره نمی گیریم و بدتر از همه به هیچش می انگاریم.

دستم را رها نمی کند و با دست دیگر گردنم را درآغوش دارد زیرا در اولین برخوردم برانگشتان هنرمندش بوسه زده بودم و او قطره اشکی زلال را به افتخار این بوسه بر جان جان جانم چکانیده بود.

ای وای خنکای دل انگیز آن را هنوز احساس می کنم. به یاد آن یک قطره صد ها قطرۀ دیگر بر خون خانۀ قلبم فرو می ریزم و هق هقی هم بر آن می افزایم.

من توانسته بودم پهلوانانی را به یاد او بیاورم که ده ها بار توانسته بود در میدان رزم شان ساز بنوازد و آنان را به دِرُن وادارد. پهلوان ذکریا، پهلوان یونس، پهلوان مراد، پهلوان خداداد سپید تن، پهلوان سلطان رضا، پهلوان کریم و پهلوان...پهلوان... اندکی از خاطرات این کشتی ها را به یادش آوردم، زیرا می دانستم این راه نفوذ به قلب نازک اوست. ولی نمی دانستم که زخم های کهنۀ اورا گشوده و برآن نمک پاشیده ام.

با گشودن رازی سر به مهر اشک غمش پرده در شده بود و با پشت آستین هر دودستش چپ و راست اشک سرازیر شده برصورتش را پاک می کرد...

می گوید: تو چه خوب گذشتۀ منو مرور کردی. سعی می کنم موضوع صحبت را عوض کنم. از او می پرسم چند سال داری؟

می گوید: نمی دانم دو هزار سال! نه نه، سه هزار سال، بیشتر نباشه کمتر نیست .

آیا او شمارگان پیدایش سازش را با سن خود یکی می دانست. آیا او خود را یک سره در وجود سازش -سرنا- خلاصه می کرد که سن خود را چنین کهن می پنداشت؟

به چهره ام می نگرد. طاقت نگاهش را ندارم سرم را فرو می افکنم، می گوید :چی شد بَبَ جان؟ تعجب کردی؟

سرم را شرمگنانه بالا می کشم و غمگنانه می گویم: نه عمو می فهمم، می فهمم...چه چیز را می فهمیدم؟ آیا به راستی فهمیده بودم!؟ گمانم این بود که با بیان این جملۀ رندانه می خواست از بی وفایی زمانۀ نابکار و کم توجّهی مردم روزگار نسبت به هنرش بنالد یا به دیرینگی پدیداری سازش اشاره کند.

از همان اولین قدم مغلوب گویش استعاره گرا و ایهام دارش می شوی. هر کلامی که ادا می کند تو باید عمیق تر بیندیشی تا کنایاتش را دریابی.

می پرسم عمو محمدعلی می آیی الیت تو همایش ما که توش کشتی هم داریم ساز بزنی؟

می گوید: پاهایم یارای ایستادن یا راه رفتن ندارند.

می گویم: ما احتیاج به پنجه های شما داریم که بر روی پرده های سرنا بلغزند و لب های شما که باری دگر بر لبه ی سرنا بوسه زنند. وگرنه ایستاده یا نشسته برای ما فرقی نمی کند.

می گوید اگر اینطور است می آیم عیبی ندارد.

همراه با دوستانم با او عکسی به یادگار می گیریم و وعده ی دیدار را در همایش الیت روز پنجشنبه 23 مردادماه 1393 می گذاریم.

می دانیم فاخته های آشیان گزیده بر تپۀ «ککّی کُت»=تپّۀ فاخته ۀشیان» و عندلیبان «راشکنار »و «چین چین »یا حتی اجنۀ «جینگاجینگاک=خرمن خرمنک» منتظر شنیدن ساز او هستند تا یاد گذشته هارا زنده کنند.

امّا افسوس و دریغ برما که عمو محمّدعلی به پنجشنبه نرسید. وای بر من که چه دیر جنبیده بودم!! به راستی در فراخنای حوزۀ فرهنگ تبری چند نفر چون «محمدعلی کاوسی» داشتیم که از چند و چون آنها غافل ماندیم؟ دریغ ودریغ دریغ دریغ. خدایش بیامرزد.

 



    ©2013 APG.ir