آشنايان غريب(هفتهاي در دوشنبه)
سفرنامه زين العابدين درگاهي،پژوهشگر مازندراني به تاجيکستان.(بهره نخست)
اشاره:
«تاجيكستان، قطعهاي از اندام زندهي تاريخي ايران بزرگ است با دين و زبان مشترك. جدايي خاك سبب نشده است تا روح تاريخي دو ملت از هم بگسلد، دليل روشن آن را پس از فروپاشي اتحاد جماهير سوسياليستي شوروي شاهديم.
پس از گسستن بند و بستهاي پرده آهنين، شور و اشتياق تاجيكستان براي سفر به وطن بزرگ ـ ايران ـ زايدالوصف شد، تا آن حد كه در دورهي جنگهاي اسفانگيز و المناك داخلي، از گروههاي مختلف در ايران اقامت گزيدند، مگر آنان كه ميراثدار كمونيستهاي سركوبگر بودند و ميخواستند همچنان حصار سرخ را در حد و اندازه و فرم ديگري استوار سازند.
البته از اين سو نيز دلهاي بسياري به ويژه اهل فكر و فرهنگ در تب و تاب سفر به تاجيكستان بود و هنوز هم.
نوشتار زير ديدهها و شنيدههاي يك مازندراني دانشجوي دورهي دكتري زبان و ادبيات فارسي به جمهوري تاجيكستان است.زينالعابدين درگاهي ،پژوهشگر و کتاب شناس قائم شهري است که خاطرات سفرش را براي ما فرستاده است.
درگاهي مولف چند جلد کتاب در حوزه مازندران شناسي است؛از جمله:مجموعه مقالات درگستره مازندران که به تازگي جلد پنجم آن نيز از سوي انتشارات رسانش منتشر شده است.
مجموعه پيش رو حاصل سفر يك هفته اي اوست که پيش تر در مجله كيهان فرهنگي،س 24،ش249،تير 1386، ص 71- 65 هم چاپ شده است.
"آشنايان غريب"در چند بهره در همين ستون از نظر مخاطبان خواهد گذشت.
--------------------------------------
جانم سلام جان ز تن بيخبر سلام
اي محملت روانه به سمت سحر سلام
نشنيديم مگر كه عليكم نگفتهاي
قـربان گوشهاي تو بـار دگر سـلام ( فرزانه خجندي – شاعر تاجيك)
« استاد اسماعيل صابوني گفت كه شبي خفته بودم. چون وقت برخاستن شد كه به وردي مشغول شوم، كاهلي نمودم. كوزهاي بر بالين نهاده بودم. گربه آن را بريخت. من شوليده شدم و هم كاهلي كردم و چشمم در خواب شد. سنگ از بام درآمد و بر تشتي آمد كه در ميان سراي بود. اهل خانه آواز برآوردند كه دزد! من بيدار شدم، ورد آغاز كردم.
ديگر روز به مجلس شيخ (ابوسعيد ابوالخير) شدم. شيخ در ميان سخن روي به من كرد و گفت: چون بنده همه شب بخسبد و ديرترك برخيزد، موشي و گربهاي را بفرمايند تا در هم آويزند و كوزه را آب بريزند تا خواب بر وي بشولد و دزدي را بگويند كه سنگي در سرايش اندازد، گويند دزد بود. دزد نبود! فرستادهي ما بود تا از خواب بيدارت كند تا ساعتي با ما حديث كني.»
(اسرارالتوحيد في مقامات شيخ ابو سعيد. محمد بن منور. تصحيح، ذبيح الله صفا. تهران، اميركبير، چ2، 1348، ص 132)
كنارم در اتوبوس ايستاده بود. يك بار ديگر با اشاره و با جملهي « فراموش نكن» به كمك راننده يادآور شدم، كجا پياده ميشوم. از لهجهام دريافت كه ايراني هستم. مانند همهي ژورناليستها كنجكاو بود. من هم كه بدم نميآمد. گرم گرفتم.
پياده شديم. كوتاه گفت وگو كرديم. جمالالدين يعقوباف، از سر لطف يك شماره از نشريهي « نوروز وطن» را در اختيارم گذاشت. سردبير آن بود و اظهار لطفي ويژه. دلمان نميخواست خداحافظي كنيم. باور نداريد، اين يادداشت را بخوانيد.
از سهشنبه سوم مرداد 1385 برابر 25 جولاي 2006 تا سهشنبهي بعد، يك هفته در شهر دوشنبهي تاجيكستان بودم.
از فرودگاه بيرون آمدم. در اولين گام انگار تنها نبودم. انگار اولين بارم نبود. اصلاً احساس بيگانگي نكردم، نه تنها به هنگام ورود حتي روزهاي ديگر؛ به ويژه زماني كه نشاني را ميپرسيدم يا گفتگويي ميكردم. وقتي درمييافتند، ايراني هستم، جز لطف و محبت، چيز ديگر احساس نميشد:
وقتي عبدالستار دريافت كه مزار حضرت مولانا چرخي را ميخواهم و يا استاد رياضي انيستيتو عالي، پس از پياده شدن از ماشين با وجود تفاوت مسير، همراهيام كرد و يا وقتي كه مسئول كتابخانهي پژوهشگاه زبان و ادبيات رودكي با چاي از من پذيرايي كرد و كتابها را نشانم داد و يا در كتابخانهي ملي به نام ابوالقاسم فردوسي ميان چند كتابدار قرار گرفتم و يا زمانيكه با اكمل ازبك مسئول انتشاراتي و كتابفروشي عالم كتاب و فرزند نوآموزش، كميل به گفت وگو نشستم و ديدند با كتاب سر و كارم هست
با پيشكش كتاب رهين منتم قرار دادند و يا زماني كه جناب دكتر قهار رسوليان تاجيك در ديدن منطقهي حصار زرنثار و قلعهي نه چندان باشكوهش و مكتبخانهي قديم و جديدش و مسجد سنگي همراهيام كرد و يا زماني كه فرهاد دانشجوي باستانشناسي راهنماييام را در موزهي تاريخي ـ باستانشناسي تاجيكستان برعهده گرفت و يا با بهانهاي به پيرايشگاه (سلماني خودمان) رفتم و با مسئول آنجا همكلام شدم و ... همه و همه موجي از محبت و لطف تاجيكان نسبت به ايرانيها را ديدم.
مثل خودمان بودند، خودماني، خوشرو، با محبت و با لهجهي شيرين فارسي/تاجيكي. هنگام برگشت در فرودگاه در پاسخ پليسي كه پرسيد: دوشنبه و مردمش را چگونه ديديد؟ به كوتاهي گفتم: بسيار نغز و دلكش! با محبت و لطف!
جهاني نغمه و خنيا دل تاجيك و ايراني / يكي دنيا در اين دنيا دل تاجيك و ايراني ز مهر پاك برخوردار ز عشق و آرزو سرشار / به دهر خفته دل بيدار دل تاجيك و ايراني به حال تاب و تب باشد به شادي روز و شب باشد/ پر از ساز طرب باشد دل تاجيك و ايراني نكوكار همه دوران نكو راي ره يزدان / نكوخواه همه انسان دل تاجيك و ايراني تهي از گرد و كين بادا به راه مهر و دين بادا / سماعي در زمين بادا دل تاجيك و ايراني خوشا وارسته و آزاد بسا دلبسته و دلشاد/ همي با فال حافظ باد دل تاجيك و ايراني ( نظام قاسم_شاعر تاجيك )
به دانشگاه ملي تاجيكستان رفتم. ميدانستم كه در تعطيلات هستند، اما يقين داشتم كه ميتوان كسي را يافت. به ظاهر براي انتخاب واحدهاي درسي تابستاني شلوغ بود. با جناب مهرالدين نظاماف دكتراي ادبيات فارسي/ تاجيكي ملاقات كردم، مسئوليتي در گروه ادبيات داشت.
دقايقي گفتگو كرديم. آشناي آشنا به نظر ميرسيد. احساس غروري داشت، چرا كه سال گذشته به مناسبت برنامهاي به تهران آمده بود. گزارشي از پژوهشهاي مربوط به مولانا را به همراه داشت. (پيشتر قسمتي از اين گزارش را در ماهنامه ادبيات و فلسفه خوانده بودم) از رسالهي دكترايش پرسيدم. حدسم درست بود. دربارهي مولانا پژوهش داشت.
از مهماننوازي ايرانيها گفت. دوست فاضلم جناب محمد جعفري(قنواتي) را خوب ميشناخت. از غذاي جنوبي كه در تهران ميهمانش كرده بودند، بسيار تعريف ميكرد... با وجود شلوغي و كار بيش از حد، تمام مراجعهكنندگان به احترام ميهمان ايستاده بودند. آنها هم با لبخند رضايتآميز خوشآمدهاي ويژه داشتند. اسكندر، فارغالتحصيل رشتهي حقوق و روزنامهنگاري، بسيار متين و با وقار، معلم بود. وقتي پرساني مرا ديد به خوبي راهنما شد. بر سر مزار ترسونزاده و لايق شيرعلي (دو شاعر نامدار تاجيك) كه در همان نزديكي بود، همراهم شد.
ترسونزاده بر فراز تپهاي همچون آشيان بلند جاي داشت. فاتحهاي و راز و نيازي. چند امريكايي هم براي ديدن آمده بودند، يكي مويسپيد و با تجربه و چند جوانك ديگر دختر و پسر. يكي از آنها فارسي تاجيكي را خوب ميدانست، نقش مترجم را گرفت.
دقايقي به گفتو گو نشستيم: اينكه ما ايرانيها مردم دنيا را دوست داريم و نسبت به همه عالم و آدم خوشبين هستيم. نسبت به آدمها كينهاي نداريم. او محبوب ماست، هر چه از اوست، براي ما عطر و بوي او را دارد.
به جهان خرم از آنم كه جهان خرم از اوست/عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست(سعدي)
به شوخي اينكه تروريست نيستيم و اظهار اميدواري براي ديدن آنها در ايران. با لبي خندان و سخناني جذاب و به نظر از سر مهر پاسخم دادند. با گشاده رويي از هر دو سو خداحافظي كرديم.
چون كه بيرنگي اسير رنگ شد / موسئي با موسئي در جنگ شد (مثنوي معنوي – مولانا )
ساعت 5/12 روز شنبه به كتابخانهي ملي، مزين به نام ابوالقاسم فردوسي رفتم. يكي از كاركنان نيمه تعطيلي كتابخانه را اعلام كرد. (روز شنبه بود و مثل پنجشنبههاي ما). يكي از كاركنان با وقار، فروتنانه و بسيار مؤدب مرا به قسمت كتابهاي فارسي و نسخههاي خطي هدايت كرد. درها همه بسته. در قسمت كتابهاي عمومي، فهرست نسخههاي خطي را خواستم. گفتند كليددار آقا يونس است. او هم كه رفته بود. از ساعت كار پرسيدم و كاركنان آنجا.
ديدم، اينجا هم مثل كتابخانههاي ماست. بيهوده تلاش كردم. عدهاي از كاركنان زن در سرسرا دورم را گرفتند. از ايران و كتاب و نشريات دقايقي گفت و گو كرديم.
يكي بسيار خوشمشرب و بذلهگو. يكي دو نفر دلسوزتر مينمودند. از كتابخانه و بيش از سه ميليون كتاب و نشريه قبل از جنگ داخلي گفت. آه از نهادش برخاست كه در جنگ خانمانسوز داخلي كتابها را به غارت بردند و ... آشفتگي ناشي از آن تقريباً غير قابل جبران. يادم آمد كه يكي از فهرستنويسان كتابخانههاي دانشگاه علامه طباطبايي كه چه هوشمندانه و دلسوزانه برخورد كرده بود.(سال 1365)
موقع ظهر بود. تعطيلي يكي دو ساعتهي كلاسها. دربارهي اخوانالصفا تحقيقي داشتم. خانم مرتضوي فهرستنويس كتابخانه حاضر بود. كتابي را دربارهي اخوانالصفا خواستم. راهنماييام كرد. موضوع تحقيقم را پرسيد. گفتم. كتاب را گرفتم. براي مطالعه و يادداشت نشستم. حدود ده دقيقه نگذشته بود، با دست پر آمد. حدود هفت و هشت كتاب به همراه آورد. يك يك را توضيح داد كه دربارهي اخوانالصفا مطالبي داشت. با چشمان از تعجب باز به او نگريستم. زبانم از اين لطف بند آمده بود.
با تشكر نصفه و نيمهي من، خداحافظي كرد. بيش از بيست سال از ماجرا ميگذرد. هر وقت قدم به دانشگاه ميگذارم، حتماً براي عرض ادب به اتاق آن بانوي مطلع و علاقمند به كارش ميروم. يكي از كاركنان كتابخانهي دانشگاه علامه طباطبايي را با حدود پنج يا شش نفر كتابداران كتابخانهي ملي تاجيكستان سنجيدم. آيا ميتوان چيزي گفت؟! ... بيش از يكي دو ساعت وقت را از دست دادم. چارهاي ديگر بود؟
هتل دوشنبهي ميدان عيني را بهتر از موزهي بهزاد همان ميدان ميشناختند. زن ميان سال به نسبت ديگر زنان تاجيك چاقتر، در جايي شبيه كيوسك نشسته، انگار مأمور حفاظت است و مسلح. بيحركت، با پنكهاي كوچك كه او را خنك ميكرد. خوشبرخورد، اما كاملاً بيحوصله مينمود. انگار عاطل و باطل نشسته كه فقط چهار پرهي پنكه بايد براي او بچرخد.
اما نه، بلد بود بليط را به چند ساماني بفروشد. به فرمان او ديگري ليوان آبي نه چندان خنك به دستم داد. قربان سالار شهيدان كربلا(ع) به ويژه حضرت ابوالفضل(ع)، تابستان در ايران قدم به قدم آب خنك پيدا ميشود، اما در تاجيكستان پيدا كردن آب، آن هم خنك، مصيبتي است.
شروع موزه را نشانم داد و آشيانه(طبقه)ي ديگر را. موزهي جالبي است. نخست تصور ميكردم موزهي هنري است و يك روز لذتبخش و به يادماندني در انتظارم است. در اولين غرفه تمام بافتههاي ذهنم رشته شد. كاخ رؤيايي موزه در ذهنم اندكي لرزيد. موزهي حيات وحش و پرندگان و چرندگان و ... شبيه طبلهي عطار، همه چيز در اين طبقه و طبقهي ديگر ديده ميشد، از جان آدميزاد تا شير مرغ.
از پرندگان و پروانهها تا لوح يادبود هنرمندان تاجيك از جشنواره دههي فجر ايران، از آسيابهاي دستي و دستگاه ريسندگي گذشتگان تا تابلوهاي نقاشي مدرن، از لباسهاي رزم تا سكههاي دورهي پهلوي اول ايران، از تصوير بناهاي تاريخي تا افتتاح طرحهاي ملي سالهاي اخير با تصاوير بزرگ از رئيس جمهور وقت از ... تا ... در هر چند غرفه، زني تقريباً ميانسال، به نگهباني گماشته بودند. بياطلاع، بيانگيزه يا در حال چرت زدن و يا بافتن طراز پاجامهي دختران، جالبتر برخي عاطل و باطل نشسته.
با يكي و دو تا سوزن به دستان طرازباف گفتگو كردم. از بيكاري خود را رها كرده، هدايايي براي ديگران و نيز فروش. يكي از طرازها را خواهان شدم، به چند ساماني خواست بفروشد. به نظر گرانتر از قيمتش. ميدانستم، دارد ماهي ميگيرد. نپذيرفتم. راضي شد ارزانتر بدهد.
طراز را گرفتم به يك ساماني، گفتم اين مثلاً قيمت طراز، دو ساماني ديگر پيشكش كردم. گفتم اين هم ناچيز مثلا براي هنرت، دو برابر قيمت كالا. وقتي كه هنر كالا شود، چه توقعي داري؟ زني ديگر نظارهگر بود. به همراه او در غرفهي ديگر. عجب! او هم طراز ميبافت، نشانم داد. پرنقش و نگارتر و زيباتر. قصد فروش نداشت. براي دخترك نوعروس خود ميبافت. يكي و دوتايي كه طراز ميبافتند، خود را از چرت زدن و عاطل بودن رهانيده. چه بهتر!
دوست دارد يار اين آشفتگي / كوشش بيهوده به از خفتگي (مولانا - مثنوي)
از آغاز ورود آشكار بود كه بنا، بناي موزه نيست. پيشتر هنرستان بود. ناگزير باشي، ناپدري را پدر جون ميگويي. هنگام ورود، پس از خريد بليط از راهنما پرسيدم. جالب بود. براي راهنما شش ساماني ديگر(هر دلار 4/3 ساماني). لبخند تلخم را پنهان نكردم.
البته نه براي شش ساماني، در برابر موزههاي ما مبلغي به حساب نميآمد. خلوت بودن موزه آزار دهنده نيست، اما ... . دو موزهي تاجيكستان بيش از پنج و شش نفر بيشتر نديدم. خلوت بر شلوغي ترجيح دارد. ازدحام ميطلبي، آن سوي، پارك و يا آن سوتر سيرك.
چرا دور شويم بازار كاروان و سخاوت و ... . « دانندگي دردسري است كه مردم عادي تحمل مزمن شدن آن را ندارند. كسي كه ميخواهد بخوابد ترجيح ميدهد چراغها خاموش باشند.» (داستان داستانها ، محمد علي اسلامي ندوشن،تهران، توس، چ2، 1369، ص103 )
از تابلوي آن چيزي در نيافتم. وارد حيات كوچكي شدم كه از پيادهرو كاملاً پيدا بود. ديوار نردهاي داشت. از داخل سالن مرا ديد. بيرون آمد. دو سه پلهاي كوچك و كنارش جاكفشي. كفشها بود. فهميدم كه بايد كفش را كند. انگار طور سينا ست،« فاخلع نعليك»( طه / 12 )
با اشاره به من گفت مايل نيستيد كفشك را روي كفش بپوشيد. همان كردم. تاجيكي نميدانست. وارد شدم. چند نفر از اين سو به آن سو ميرفتند. پشت پيشخوان خانمي بود. بليط خريدم. گفتم راهنما. گفت همه روساند. تعجب كردم. گفتم اين طور نميشود. راهنما ميخواهم. موزهي تاريخ باستان بود.
ميدانستم توضيح نياز دارد. دنبال فرهاد گشتند. چند دقيقهاي طول كشيد. فرهاد آمد. سلام و عليك گرم و خيلي خودماني. دانشجوي سال چهارم باستانشناسي دانشگاه ملي تاجيكستان. بسيار علاقمند و تا حدودي مطلع. يكي و دو ساعت غرفه به غرفه در دو آشيانه(طبقه)گشتيم، در هر غرفه توضيح به نسبت خوب. باستانشناسي نخواندهام، اما گاه گاه اظهار فضلي ميكردم كه مثلاً مطلعام.
فرهاد دقيقتر ميگفت. واقعاً روسها موزه را خوب چيدهاند. از آغاز پيدايش حيات تا تقريباً دورههاي جديد زندگي. تنديس سنگي به پهلو خوابيدهي بودا به طول در حدود 10 متر و عرض دو سه متر، ويژه است و جلب توجه ميكند. اشياي كشف شده حكايت از مدنيت در قسمتهاي مختلف تاجيكستان و ... . موزه خيلي خلوت بود، با وجود آن كه صبح شنبهي نيمه تعطيل بود، فقط سه و چهار نفري آمده بودند دو نفر جهانگرد آلماني با دو دوست تاجیک.
به نظر بیحوصله بودند به سرعت از غرفهها گذشتند و زود رفتند. تفاوت تاجیک و غیر تاجیک کاملا آشکار است. کارکنان روس موزه، انگار نه انگار کسی میآید و میرود. اما تاجیک، مثلا فرهاد و همان بانوی پشت پیشخوان، کاملا نشان دادند که خلق و خوی متفاوت دارند. از آنان چه جای گلایه، روس بودند و مدعی. تحقیر دیگران از سر و رویشان میبارید. محل نگذاشتم. انگار کسی نبودند.
Zn_dargahi@yahoo.com
دنباله دارد.
- دوشنبه 19 اسفند 1387-0:0
با سپاس فروان خيلي جالب بود
- شنبه 10 فروردين 1387-0:0
شماره تلفن دکتر درگاهي:5419 128 0911
- چهارشنبه 7 فروردين 1387-0:0
لطفن شماره ی تماستان را می خواهم و در مورد تحصيل رشته زبان و ادبيات فارسي در مقطع دكتري در تاجيكستان بدانم . ممنونم .
لازم و عجله ای است - شنبه 6 بهمن 1386-0:0
با سلام ، اطلاعات بسيار خوبي بود اما مايلم بيشتر در مورد تحصيل رشته زبان و ادبيات فارسي در مقطع دكتري در تاجيكستان بدانم . ممنونم .
- پنجشنبه 18 مرداد 1386-0:0
باسلام و احترام
براي استاد درگاهي موفقيت و سلامتي آرزومندم