من بچه نیستم،می رم کلاس یک!
يادداشتي ازجوادبيژني،به بهانه آغاز ماه مهر و بازگشايي مدرسه ها.
فردا قراره برم کلاس اول. خوابم نمی بره امشب هرچند زود به رختخواب رفتم. تمام وسایلم رو آماده کردم. اصلا تمام لباس های نو مدرسه مو مثل یه آدم واقعی که رو زمین دراز تا دراز خوابیده باشه رو زمین اتاقم چیدم تا چیزی رو صبح گم نکنم حتی هر لنگه کفشمو زیر هر لنگه شلوارم گذاشتم . از همین الان دارم به قیافه خانوم معلم مون فکر می کنم. یعنی چه شکلیه؟
مامان بیدارم کرد. سر سفره صبحانه همه نشسته اند. رادیو روشنه. دوست دارم زودتر برم مدرسه. نمی خوام صبحونه بخورم. بابا کنار سماور نفتی لقمه ای رو تو دستش می گیره و می گه: یه فانتوم داره پرواز می کنه .
می خواد فرود بیاد. دهنتو باز کن. منم گول میخورم و لقمه کره مربا تو دهنم فرود میاد.
مامان اصرار داره که مثل همه مامانا دستمو بگیره و ببره به مدرسه. اما من می خوام خودم برم. آخه مدرسه نزدیکه. تازه من که بچه نیستم دیگه. میرم کلاس یک!!!
تو حیاط مدرسه هستم. همه بچه ها رو بصف کردن. لباسام مرتب و روبراهه. تو کیفم همه جور خرت و پرت هست که بو میدن. بوی بد نه . بوی نويی!!
الان تو کلاس نشسته ام. از بچه های کلاس بجز پیام هیچکی رو نمی شناسم. راستی پیام پسرخالمه.در کلاس باز میشه. آقا مدیر که خیلی با ابهته با یه خانوم وارد کلاس میشن. میگه این خانوم معلم شماست و بعد کمی صحبت میره. خوشحالم. خانوم معلم مون مهربونه. از صورت گردش پیداست دیگه. اصلاْ مهربون صحبت میکنه. اسمشم گفت. خانوم نورانی.
خانوم نورانی اسم تک تک بچه ها رو می پرسه تا رسید به نیمکت من. بلند شدم و ...
... خواستم بگم جواد بیژنی. احساس کردم یکی داره از پشت صدام میزنه. برگشتم. دیدم آقایی هست که می پرسه: ببخشید آقا. اینجا کاری داشتین؟ گیج شدم موندم جواب خانوم نورانی رو بدم یا این آقاهه. برگشتم به سمت خانوم نورانی. اِ چرا اینجوری شد؟ کلاس چرا خالیه؟ خانوم نورانی کوش؟ بچه ها کجان؟
آقاهه دوباره پرسید: با کسی کاری داشتید؟ تازه به خودم اومدم.دستمو بردم تو جیب کتم و کارت خبرنگاریمو در اوردم و گفتم: سلام. خبرنگار مجله چشمه ام. اومدیم از وضع نامناسب و درحال تخریب مدرسه عکس و گزارش تهیه کنیم.تا اینو گفتم آقاهه سفره دلشو باز کرد و شروع کرد به حرف زدن... صدای آقاهه گنگ بود تو گوشم و من دنبال خانوم نورانی می گشتم که بهش بگم: جواد بیژنی!
***
امشب خواستم مطلبي درمورد اول مهر بنویسم. عکسش که از پارسال آماده بود . حیاط دبستان در حال تخریب شهید اکبرزاده (البته امسال دیگه کوبیدنش) و چاشنی این عکس هم دست نوشته خانوم نورانی رو کتاب داستانی که آخر سال تحصیلی 62-63 بهم جایزه داد.
ببخشید که عکس خانوم نورانی بی کیفیته. آخه از پشت نرده های پنجره مقبره خانوادگی شون از یه عکس 3 در 4 که رو قبرش بود با دوربینم عکس گرفتم .
آخ ببخشید. یادم رفت بگم خانوم نورانی دوازده سیزده ساله که فوت شده!
این روزا متنی که روی کتاب جایزه واسم نوشته خیلی برام خوندنیه. آخر این متن نوشته که:
کسی که همیشه چشم به راه و منتظر است که تو مرد مفید فردا باشی.
ملیح السادات نورانی- خرداد63 (axkhane)
- يکشنبه 1 مهر 1386-0:0
for u sir