تعداد بازدید: 3389

توصیه به دیگران 1

يکشنبه 8 مهر 1386-0:0

درد يک شهر

قائم شهر پس از بسته شدن کارخانه هاي نساجي


قائم شهر، شهر کارگران صنعتي است. آنها طي ساليان به دور کارخانه هاي گوني بافي و سپس نساجي سقفي براي زندگي زدند و اينجا «شهر» شد. سه نسل از کارگران ماهر صنعتي (تکنسين) هر صبح با صداي سوت کارخانه که در تمام شهر مي پيچيد، از خواب بيدار مي شدند و حالا که ديگر دم صبح صدايي از کارخانه ها به گوش نمي رسد.

--------------------------

کنار خياباني در شهرک «يثرب» مي ايستيم. از نماي همشکل خانه ها پيداست که در شهرکي سازماني هستيم. راهنماي من که خود از کارگران بازخريد شده نساجي است کاميون ها و تاکسي هايي که در مقابل خانه ها پارک شده اند را نشان مي دهد و مي گويد «کارگرها توي اين چهار سال بيکاري خانه هايشان را به اينها فروخته اند.»

از ماشين پياده مي شوم و در پياده رو به مرد ميانسالي برمي خورم که پانزده سال در کارخانه شماره يک نساجي قائمشهر کار کرده و دست آخر سابقه خدمتش را به چهار ـ پنج ميليون تومان فروخته و آمده است بيرون؛ «چهار سال پيش مديران کارخانه هر روز ما را جمع مي کردند و مي گفتند؛ حالا اگر برويد لااقل يک پولي گيرتان مي آيد اما دو ماه بعد ديگر پولي نمي ماند تا بازخريدتان کنيم. ما را مي ترساندند.

 سه ماه سه ماه حقوق نمي دادند. حتي وعده و وعيد مي دادند که طرح نوسازي صنايع به زودي اجرا مي شود و سر يک سال همه شما برمي گرديد سر کار سابق تان. من فکر کردم اين پول را مي گيرم و يک کاسبي راه مي اندازم... بي سوادم، تجربه کار آزاد را هم نداشتم. هميشه کارم توي کارخانه بود و يک حقوق بخور و نميري آخر ماه مي گرفتم. پول بازخريدي ام تمام و کمال توي بازار سوخت و بدهي بالا آوردم. مجبور شدم خانه ام را بفروشم و همين جا توي خانه خودم مستاجر شوم.»

همين که او شروع مي کند به حرف زدن آرام آرام کارگران دورمان حلقه مي زنند؛ «بگو مديرعامل خودش گفت يک سال ديگر همه تان را برمي گردانيم سرکار... حالا چهار سال گذشته مي گويند چشم تان کور. چرا بازخريد شديد؟» يکي ديگر مي گويد «تهديدمان کردند... اينها را گفتي؟ تهديد کردند اگر نرويم بدون پول بازخريدي، اخراج مان مي کنند.»

مي گويم چهارسال است که از کارخانه بازخريد شده ايد. چطور سراغ کار ديگري نرفتيد يا سابقه بيمه تان را تکميل نکرديد؟ يکي از کارگران که بيست سال سابقه کار در کارخانه شماره يک نساجي دارد مي گويد «من از شانزده سالگي که پدرم مرد به جاي او به سرکار آمدم و هر ماه حق بيمه دادم.

حالا در چهل سالگي که به من کار ديگري نمي دهند تا بيمه ام کنند. کي حاضر است من چهل ساله را استخدام کند که سابقه بيمه ام تکميل شود؟ مي روم عملگي سر ساختمان ها... يکي ديگر از کارگران که هجده سال در کارخانه شماره سه نساجي کار کرده مي گويد؛ «صبح زود مي رويم دور ميدان براي کارگري ساختمان... شايد در هفته دو روز کار گيرم بيايد.»

 مي گويم «اينطور اگر خوش شانس باشيد شايد هفته يي ده هزار تومان دربياوريد. چطور زندگي مي کنيد؟ » همان کارگر مي گويد «پول نان زن و بچه ام هم نمي شود. من چهار تا بچه دارم که سه تايشان محصل اند. بزرگ شده اند، قد کشيده اند. خجالت مي کشند روپوش ها و مانتوهاي مدرسه سه،چهار سال پيش را بپوشند. کفش و لباس معمولي هم که تکليفش روشن است.»

زن ميانسالي کمي آن سوتر کنار شوهرش ايستاده. ابتدا آرام اما همين که توجه من را مي بيند با شرم مي گويد؛ «پنج شنبه غروب ها مي روم ميدان ميوه و تره بار سبزي ها و ميوه هاي لهيده و گنديده را جمع مي کنم و مي آورم براي بچه هايم... بچه اند. چه مي فهمند نداري يعني چي؟» شوهرش چشم غره مي رود تا ساکتش کند. توجه زن را به همسايه ها که دورتادور ايستاده اند جلب مي کند.

يکي از همين همسايه ها مي گويد «چه کارش داري آقا رحيم؟ مگر زن من چه کار مي کند؟ هر پنجشنبه آخرشب مي رود بازار روز ميوه جمع مي کند. همه ما مثل هميم.» «آقا رحيم» مي گويد «اين حرف ها گفتن ندارد.» به من مي گويد «بنويس من که بيست سال توي کارخانه کار کردم چرا حالا بايد لنگ نان شبم باشم و از روي زن و بچه ام خجالت بکشم؟»

کارگرها راه مي دهند که يکي از همکاران شان جلو بيايد. او بيست سال در کارخانه شماره دو نساجي کار کرده و پس از بازخريدي و عدم تمديد اعتبار بيمه اش با بيماري دخترش مواجه شده؛ «يک دختر شانزده ساله دارم. کمردرد دارد. نمي دانيم از چيست“ دکترها مي گويند بايد آزمايشات دقيق انجام بدهد اما اين کارها هزينه دارد و من با پول عملگي شکم پنج تا بچه ام را هم نمي توانم سير کنم.

 پول ندارم معالجه اش کنم. بردمش دکتر و پنج، شش هزار تومان ويزيت دادم. گفتند بايد برود «ام آرآي» اما ندارم. شب و روز به پشت افتاده. پاهايش اختيار بدنش نيست... شب و نصف شب دردش که شروع مي شود گريه مي کند «بابا من را ببر دکتر.» مي روم توي حياط مي نشينم که صدايش را نشنوم... با کدام پول ببرمش؟ از کي قرض بگيرم؟ از همسايه ام که وضعش از من بدتر است؟

بياييد خانه ما را ببينيد. يک پتو انداختيم و رويش نشستيم. هرچه داشتم در اين چهار سال بيکاري فروختم. خانه ام را هم فروختم و آمدم چند کوچه بالاتر مستاجري. به صاحبخانه ام گفته ام که پول اجاره خانه هاي عقب افتاده را از روي پول پيش خانه کم کند و باقي اش را بدهد که يک جور اين بچه را درمان کنم. بعدش کجا آواره شويم خداعالم است.»

کارگر ديگري که شانزده سال در کارخانه شماره دو نساجي کار کرده، مي گويد؛ «پسر دوازده ساله ام پارسال افتاد و دستش شکست. دکتر برايش گچ گرفت اما استخوان بچه ام بد جوش خورد... حالا مي گويند بايد دکتر متخصص دست بچه را عمل کند که آن هم پانصد هزار تومان خرج دارد. ببينيد من چه دلي دارم که جلوي چشمم دست بچه ام دارد براي همه عمر فلج مي شود و به خاطر پانصد هزار تومان نمي توانم... يا همين همسايه ام. شب تا صبح دخترش از درد به خودش مي پيچد. ديوار به ديواريم. انگار توي خانه ما ضجه مي زند.»

کارگر ديگري در حلقه چهارم ـ پنجمي که دور من شکل گرفته سعي مي کند با فرياد چيزي بگويد. راه مي دهند که بيايد جلوتر؛ «اين همه که مي گويند کمک به بندگان خدا“ من مانده ام که کدام بندگان خدا. مگر من بنده خدا نيستم؟ همکار من بعد از يک عمر جان کندن و حق بيمه و ماليات دادن بنده خدا نيست؟ عدالت اجتماعي همين است. چرا من پيش هر مسوولي مي روم به من جواب نمي دهند و مي گويند که به ما مربوط نيست؟

نساجي را تکه تکه کردند. کوچک کردند و حالا فقط سيصد، چهارصدتا کارگر را نگه داشته اند اما آنها را هم مثل ما تحت فشار گذاشته اند. هر روز هم اسم کارخانه را عوض مي کنند تا کارگران اميدي به بازگشت به کار نداشته باشند. يک روز تابلو مي زنند «طبرستان» يک روز تابلوي «...» را مي زنند و خودشان هم نمي دانند که مي خواهند با اين کارخانه چه کار کنند.

امروز تابلويش را مي کنند و فردا باز يک تابلوي ديگر نصب مي کنند. همه کاري مي کنند غير از راه اندازي کارخانه. همين حالا برويد يک پارچه فروشي در خود قائمشهر که يک روزي به همه ايران پارچه مي فرستاد، يک نمونه پارچه ايراني هم پيدا نمي کنيد. همه وارداتي است. اينها چرا به جاي واردات کارخانه را راه نمي اندازند؟

زني که کنار شوهرش ايستاده بود از ميان جمع زن ديگري را نشان مي دهد؛ «شما چرا حرف نمي زني؟ مگر شوهرت تو و بچه هايش را نگذاشته و رفته؟» زن از اين خطاب نامنتظره جا مي خورد. با لکنت شروع مي کند؛ «بيست و يک سال توي نساجي شماره دو کار کرد بعد بازخريد شد و يک پولي بهش دادند.

 همان پول را کم کم خورديم و هي گفتيم امروز کارخانه راه مي افتد و فردا راه مي افتد... پارسال دم عيد يک ميليون تومان از پول مانده بود. برداشت و گفت مي روم تهران براي کار. رفت و از آن موقع به بعد هيچ خبري ازش نشد. نمي دانيم زنده است يا مرده. من ماندم و چهار تا دختر دم بخت...» به گريه مي افتد و به سختي از ميان جمع خودش را رد مي کند.

دوم- توي شهر که گشت مي زديم به نظرم آمد اين همه بنگاه معاملات ملکي براي يک شهر «صرفاً توريستي» هم زياد است. اين دلالان در يک شهر کارگري چه کار مي کنند؟

صاحب بنگاه معاملات ملکي پشت ميزش نشسته بود و با تلفن حرف مي زد. منتظر ايستادم. همراهم کمي پس از من وارد شد و يکي از آشنايانش را در رديف صندلي هاي انتهاي بنگاه ديد. به طرف او رفت و ايستاد به سلام و عليک.

دلال که کارش با تلفن تمام شد، گفتم که براي چه کاري به قائم شهر آمده ام و سوالم را پرسيدم؛ «بعد از تعطيلي نساجي وضعيت فروش مسکن چه تغييري کرده؟ از مشتريان تان کارگري را مي شناسيد که به خاطر از دست دادن شغل حاضر باشد خانه اش را ارزان بفروشد؟» سردستي و بي حوصله جواب داد «نه آقا. من خبر ندارم. بفرماييد بيرون.» بيش از من انگار خودش از لحن و کلامش يکه خورد و آرام تر ــ شايد براي جبران ـ مثل اينکه نگران تلف شدن وقت من باشد ادامه داد؛ «شما بايد تشريف ببريد در خيابان روبه روي کارخانه گوني بافي.

آن طرف ها از اينجور موردها زياد پيدا مي شود. چندتا بنگاه هم آنجا هست.» داشتم مي رفتم بيرون و به همراهم اشاره کردم که بيايد. هنوز در کار احوال پرسي بود. وقتي آمد گفتم که اينجا چنين موردي سراغ ندارند و برويم جاي ديگر. گفت؛ «چطور ممکن است؟ همکار من همين الان توي بنگاه نشسته و با خريدار خانه اش قرار دارد.» ناگهان همه چيز روشن شد. مرد دلال که تازه فهميده بود همشهري اش راهنماي من است براي توجيه نک و ناله يي کرد و توضيحاتي داد که نشنيديم. راهنما همکارش را صدا زد و با هم به بيرون از بنگاه رفتيم.

مردي که براي فروش خانه اش آمده بود، بعد از بيست و يک سال کار کردن در نساجي شماره دو قائمشهر، تحت فشار مديرانش به اجبار زير برگه بازخريدش را امضا کرده بود و اينک او بود که در آستانه چهل و پنج سالگي، با بيست و يک سال سابقه بي ثمر بيمه تامين اجتماعي به کارگر ساده ساختماني بدل شده بود. پرسيدم؛ «بعد از چهارسال بيکاري چرا حالا به فکر فروش خانه ات افتادي؟» با مکث و ترديد حرف مي زند... به نظرم آمد که بغض راه گلويش را گرفته باشد؛ «گرفتاري، پسرم...» همکارش که بهت من را مي بيند مي گويد؛ «دور از جان، هم سن شماست.»

 دست مي گذارد روي شانه مرد و دلداري اش مي دهد؛ «شفا مي دهد به حق ابوالفضل.» مرد براي انکار بغضش سمت ديگري را نگاه مي کند و همکارش رو به من مي گويد؛ «بعد از دانشگاه رفت سربازي و هنوز يک ماه از پايان خدمتش نگذشته بود که فهميدند مريض است. مريضي بد. هر بار شيمي درماني اش هشتصدهزار تومان خرج دارد. مرد بي آنکه روبرگرداند، بي حواس و پراکنده خاطر مثل اينکه با هوا حرف بزند مي گويد؛ «فقط شيمي درماني نيست که... کلي داروي ديگر... اصلاً بايد بستري شود.

 سه ميليون تومان به مردم بدهکارم. ماهي صدهزار تومان قسط وام دارم. همين يک خانه مانده بود. ديروز يکي از نزول خورها را جلوي زن و بچه، گرفتم به باد کتک... کلافه ام. صبحي آمدم بنگاه و گفتم هرچقدر مي خرند بفروش. نامرد به نصف قيمت مي خواهد بفروشد... زن و بچه ام را به خاطر هفت ميليون تومان دارم آواره مي کنم» دستش را مي گذارد روي صورتش.

نمي دانم در اين موقعيت بايد چه کار کنم. چند دقيقه يي مي گذرد و هيچ کدام از ما حرفي نمي زنيم مگر راهنما که هرازگاهي با خودش مي گويد؛ «درست مي شود ان شاءالله ،» مرد دلال بيرون مي آيد و با داد و هوار مي گويد؛ «بنده خدا ده دقيقه است که آمده» متوجه آمدنش نشده بوديم.

 اين «بنده خدا» را از پشت شيشه بنگاه مي بينم. هرگز هيچ دو برادري تا اين حد به هم شبيه نبوده اند که دلال و خريدار، همراهم مي گويد «مي بيني؟ برادرش را آورده که دوتايي خانه را از چنگ اين بيچاره دربياورند... اگر مي توانست چندماه صبر کند پانزده ميليون مي فروخت، لااقل.»

سوم - کنار يکي از کوچه هاي روستاي «تلوک» ديديمش. پاچه هاي شلوارش را بالازده بود و داشت بي توجه به ما مي گذشت. پيدا بود از شاليزار مي آيد. برايش دست تکان داديم که بايستد. مي گفت بيست و دو سال در نساجي شماره دو کار کرده و بعد از بازخريدي همه پولش را به اضافه پول خانه اش خرج ازدواج چهار تا از فرزندانش کرده و حالا او مانده و خانه يي اجاره يي و سه فرزند ديگر که همگي دخترند.

مي گويد؛ «ديگر چيزي از ما باقي نمانده. کارخانه که خوابيد، همه شهر خوابيد.» او بسيار ديرتر از همشهريانش جذب نساجي شده بود. «تا 30 سالگي کشاورزي مي کردم. بعد همه زمين هايم را فروختم و در شهر خانه خريدم و کارگر نساجي شدم. بعد از بيست و دو سال گفتند خوش آمدي. بيرونم کردند.» در مورد کاري که حالا در سن پنجاه و هشت سالگي انجام مي دهد سوال مي کنم؛ «توي زمين هاي مردم کارگري مي کنم... با اين سن مجبورم توي زمين هاي مردم کار کنم. تازه آنها هم دل شان به رحم که مي آيد هر هفته دو سه روز به من کار مي دهند. روزي چهار هزار تومان.»

از اوضاع زندگي اش سوال مي کنم؛ «دلم آنقدر از درد پر است که نمي دانم چطور بگويم... دخترم دانشجوي دانشگاه آزاد است. هر روز مي رود سوادکوه. روزي سه هزار تومان کرايه ماشين دارد. در اين دو سالي که دانشجو شده من حتي نتوانستم کرايه ماشينش را بدهم چه رسد به شهريه...

چندين بار صداي ضبط شده اش را مي شنوم تا کلمات را از ميان گريه اش تشخيص بدهم...(etemaad)


  • سه شنبه 17 مهر 1386-0:0

    'در جریان تشنج دانشگاه تهران کسی بازداشت نشده'


    رادیو و تلویزیون ایران بر خلاف روال همیشگی، این تشنج دانشجویی را گزارش کرد
    خبرگزاری فارس به نقل از معاون امور امنیتی دادستان تهران خبر داده که در جریان تشنجی که دیروز در حاشیه سخنرانی رئیس جمهور ایران در دانشگاه تهران رخ داد، هیچکس بازداشت نشده است.
    سخنرانی محمود احمدی نژاد، رئيس جمهور ايران که به مناسبت آغاز سال تحصيلی جديد دانشگاهها ایراد شد با اعتراض گروهی از دانشجويان روبرو شد که طی آن، دانشجويان معترض با نيروهای حراست دانشگاه درگیر شدند.

    دانشجويان معترض با سردادن شعارهایی چون "مرگ بر دیکتاتور" و "مرگ بر استبداد" و خواندن سرود "يار دبستانی من" قصد ورود به دانشگاه را داشتند که با ممانعت نيروهای امنيتی مواجه شدند.

    دانشجویان حامی آقای احمدی نژاد نیز در مقابل، شعارهایی در حمایت از وی سر دادند.


    حضور جنجالی محمود احمدی نژاد در دانشگاه تهران

    يکی از دانشجويان حاضر در دانشگاه تهران به بخش فارسی بی بی سی گفت تعدادی از دانشجويانی که درون دانشگاه حضور داشتند به سمت در ورودی دانشگاه حرکت کردند و تلاش کردند با شکستن در راه را برای ورود ساير دانشجويانی که بيرون دانشگاه مانده بودند، باز کنند اما نیروهای گارد ضدشورش که بیرون میله های دانشگاه حضور داشتند ابتدا با ضربات باتوم دانشجویان را از در دور کردند و وقتی با اصرار دانشجویان مواجه شدند از گاز اشک آور برای متفرق کردن آنها استفاده کردند.

    رادیو و تلویزیون ایران بر خلاف روال همیشگی، این تشنج دانشجویی را گزارش کرد، بنابر گزارش این رسانه ها، دانشجویان معترض به آقای احمدی نژاد بسوی نیروهای امنیتی سنگ پرتاب کردند.

    یک هفته پیش از سخنرانی آقای احمدی نژاد در دانشگاه تهران، دفتر تحکیم وحدت که عمده ترین تشکل دانشجویی در ایران به شمار می رود نامه ای سرگشاده به او نوشته و خواسته بود اجازه دهد تا یک نفر از اعضای شورای مرکزی دفتر تحکیم وحدت به محل سخنرانی وی در دانشگاه تهران راه یابد و سؤالات خود را از او بپرسد.

    این دفتر که اعضای خود را "منتخبان بزرگترین تشکل منتقد دانشجویی" خوانده بود در این نامه به آنچه نبود آزادی بیان در ایران دانسته و همچنین به برخورد با فعالان دانشجویی و اخراج و بازنشسته کردن اجباری شماری از استادان دانشگاه اعتراض کرده بود.

    این اعتراضات در شعارها و پلاکاردهای دانشجویانی که مأموران مانع از ورود آنان به دانشگاه شدند نیز مطرح شد.

    در مقابل آنان، گروههایی از دانشجویان هوادار رئیس جمهور ایران که در محوطه دانشگاه تهران جمع شده بودند، شعارهایی علیه مخالفان سر می دادند و خواهان اخراج استادان به گفته خودشان "بی دین" از دانشگاه شدند، خبرگزاری مهر گزارش داد که این دانشجویان عمدتاً اعضای بسیج دانشجویی دانشگاه تهران بودند.

    دسامبر (آذر) سال گذشته نیز در جریان سخنرانی محمود احمدی نژاد در دانشگاه صنعتی امیرکبیر در تهران، گروهی از دانشجویان در اعتراض به اینکه وی پرسشهای آنان در زمینه آزادی بیان، حقوق بشر و محرومیت برخی از دانشجویان از تحصیل را بی پاسخ گذاشت علیه وی شعار "مرگ بر دیکتاتور" سر دادند و عکسهای وی را آتش زدند که در نتیجه، جلسه سخنرانی به تشنج کشیده شد.

    • يکشنبه 15 مهر 1386-0:0

      اينها همش كار دشمنه (آمريكا) .
      در حال حاضر مسئولين مشغول كمك رساني و ساخت خانه و جاده و ... براي مردم فلسطين و لبنان و... مباشند و اصلا وقت ندارند
      به علي قسم ريختن خون بيشتر مسئولين مباح است


      ©2013 APG.ir