قمهزنها
نیما در تاریخِ ۱۱ محرمِ سالِ ۱۳۰۶ شمسی، شعری در قالبِ قطعه سروده باعنوانِ «قمهزنها» که در مجموعهٔ «نوای کاروان» ( بهکوششِ آقای دکتر سعیدِ رضوانی، فرهنگستانِ زبان و ادبِ فارسی، ۱۳۹۷) منتشرشدهاست.
مازندنومه؛ سرویس فرهنگی و هنری، دکتر احمدرضا بهرامپور عمران: هرسال در ایامِ محرّم بحثِ قمهزنی و قمهزنان داغمیشود. باآنکه نهادهای رسمی آن را بدعت و تحریفی در مراسمِ ایامِ محرّم میخوانند، همچنان در نقاطی از کشور بازارِ قمهزنی و قمهزنان تیز است! تابدانجا که برخی شوخطبعان، علاقهٔ برخی سطحیاندیشان را به اینگونه مراسم در دوگانهٔ «قمه» و «قیمه» خلاصه میکنند!
این گونهٔ خودزنی جز ایران دردیگر کشورها ازجمله پاکستان و عراق نیز رایج بوده و هست. از پیشینهٔ این بدعت چیزی نمیدانم اما احتمالاً ریشههایش را باید در حرکتهای مبالغهآمیزِ شیعیان یا شیعهنمایانِ روزگارِ صفویان و نهایتاً قاجاری جستجوکرد. اینان مدعیاند بهتأسّی از جراحتهای شهدای کربلا قمهمیزنند. این را نیز میدانیم که در عهدِ رضاخان بهشدّت با قمهزنی مخالفت میشد.
همانگونه که (براساسِ مستنداتی در پایگاههای مجازی) میدانیم آیتالله نائینیِ مشهور (صاحبِ «تنبیهُالأُمة و تنزیهالملة») از حامیانِ قمهزنی بود و آن را موجبِ تقویت و ترویجِ شعائرِ شیعی میدانست.
این بدعت در ادبیات نیز ردّپایی از خود برجانهاده و ابیاتی نیز باعنوانِ «رجزِ قمهخوانی» دربارهٔ آن سرودهشده!:
_ امواجِ جنونِ پرخطر را عشق است
مدهوششدن ز جامِ زر را عشق است
سرمیشکنم ز داغِ او میگویم
پروازِ قمه به روی سر را عشق است
_ میزنم تا زندهام بیواهمه
صبحِ عاشورا به روی سر قمه
در سالهای اخیر از سوی نهادهای رسمی، جایگزینهایی فرهنگی و انساندوستانه، ازجمله اهداء خون، پیشنهاد شده تا قمهزنان بهجای خونریختن، خونشان را اهداکنند.
نیما در تاریخِ ۱۱ محرمِ سالِ ۱۳۰۶ شمسی، شعری در قالبِ قطعه سروده باعنوانِ «قمهزنها» که در مجموعهٔ «نوای کاروان» ( بهکوششِ آقای دکتر سعیدِ رضوانی، فرهنگستانِ زبان و ادبِ فارسی، ۱۳۹۷) منتشرشدهاست:
عصرِ دیروز آخرِ دهه بود
دستِ مومن ز اشکِ چشمش تر
این قطعهٔ هجده بیتی، شرحِ ماجرای دو جاهل با نامهای «حسن» و «اکبر» (اکبری) است که بهرغمِ دزدیها و فسقوفجورهایشان، بهتحریکِ دیگران در عصر عاشورا هنگامهای بهپامیکنند؛ عصری که بازارِ خودفروشی و جلوهگریِ «جاهلان»، و قمه و داس برسرزدنها گرم بود.
برپایهٔ آثار منثورِ نیما میدانیم که او به فرمِ نمایش و شعرِ نمایشی توجهی ویژه دارد. نیما در مقدمهٔ «افسانه» (۱۳۰۱) این منظومه را «نمایش» خوانده و بعدها در منظومهای همچون «مرغِ آمین» (۱۳۳۰) بهرهگیری از این شیوه را به اوج رساندهاست. حتی در کوتاهترین قطعاتِ نیما نیز میتوان توجهِ او به عناصرِ نمایشی (زمان، مکان، دیالوگ، عمل و ... ) را نشانداد.
نیما خود چندین داستان و نمایش (واقعه) نگاشتهبود و در آثارش بهکرّات به آثارِ نمایشی و نمایشنامهنویسانِ شرقی (آخوندزاده، رضا کمالِ شهرزاد و حسنِ مقدم و ذبیح بهروز) و غربی (شکسپیر و اسکار وایلد) اشارهمیکند.
براساسِ سفرنامهٔ بارفروش نیما حتی بازیگرهای نمایشنامهای از مولیر را گریم میکند («دوسفرنامه»، صص۳_۹۲). او حتی جایی یادآورشده از همان سالهای کودکی با نمایشنامههای آخوندزاده انسداشتهاست («درتمامِ طولِ شب»، بهرامپور عمران، (۱۹۰_۱۸۷). نیما همچنین اشعار یا ترانههای نمایشنامهٔ «اتللو» را که عبدالحسین نوشین به فارسی برگرداندهبود، به فارسی ترجمهکرد.
چکیدهٔ نظریاتِ نیما دربابِ فرمِ نمایش و نمایشنامهنویسانِ ایرانی را در نامهٔ او (۱۳۳۳) به جنتیِ عطایی میتوان ملاحظهکرد.
ضمناً نیما از روزگارانِ کودکی تعزیه را دوست میداشت و برپایهٔ اشاراتی در آثارش، به جستجوگریها و خرافهستیزیهایش دربابِ آداب و مناسکِ ایامِ محرم و بدعت در عزاداریها نیز میتوانپیبرد («دو سفرنامه»، بهکوشش علی میرانصاری، ص۱۰۲ و ص ۱۱۴ و «نامهها»، بهکوشش طاهباز، نشرِ علم ص۵۲۳).
این ارزیابیها و نقدونظرها بهویژه در فاصلهٔ سالهای ۱۳۰۶ تا ۱۳۱۲ که مصادف بوده با حضورِ نیما در نواحیِ شمالِ ایران (بابل، لاهیجان و آستارا) پررنگتر است.
در شعرِ «قمهزنها»، هم تعلقِ خاطرِ نیما به عناصرِ نمایش (گفتگو و عمل و حرکت و... ) آشکار است و هم انتقادِ او از بدعتهای مذهبی. و نیما چه زیبا «اکبری» (نامی که با افزودن «ی» تحبیب به نامِ نوچهها و جاهلها ساختهمیشد) را بهکاربردهاست.
یادآورمیشوم دستِکم برپایهٔ «روزنامهٔ خاطراتِ» اعتمادالسلطنه میدانیم که در دربارِ ناصرالدینشاه (حدود ۱۵۰ سالِ پیش) نیز برخی از غلامان و غلامبچهها را بدین شیوه میخواندند.
ازقضا در این اثر نیز از «اصغری» و «اکبری» یادشدهاست (بهکوشش استاد ایرج افشار، انتشاراتِ امیرکبیر، ص ۲۹۲ و ۹۵۰). آیا جاهلان بهتأسی از دربار و پادشاهان، و بهگونهای رقابت با آنان این رسم را تقلید میکردند؟
«قمهزنها»
عصرِ دیروز آخرِ دهه بود
دستِ مومن ز اشکِ چشمش تر
هر عزادارِ خسته، لبتشنه
هر مسلمانِ پاک، خاکبهسر
رندها، هرکسی دریده بهکید
پرده از دخترانِ خوشباور
دزدها، هرکسی کشیدهقمه
بر سرِ راهها به قافله بر
سنگ بر سینه میزدند کنون
که ببخشد گناهشان داور!
آی لادبُن چه جات خالی بود!
همه بودند از یزید بتر
ظهرِ دیروز بینِ خونیها
دو رقیبِ کهن حسن و اکبر،
رویدرروی میزدند قمه
گه به پیشانی و گهی بر سر
در تماشاچیانِ پیش و کنار
از سهتن رند خصمِ هردو نفر،
گفت یکتن کسی قمه نزدهاست
راستی کارگرتر از اکبر!
بهطرفداری از حسن دومی
طعنهزد دلگزاتر از خنجر
سومی گفت اکبری مرد است
دارد آشوب و عالمی دیگر
بیخیالش _بلند زدفریاد
حسن از باطنِ تمامشرر
دکّهای بود در مقابلشان
داسی آویخته ازآن چو تبر
حسن آن داس را گرفت و نواخت
بر سرِ خود ز فرق تا پیکر:
خلقِ بیعقل! خلقِ بیمشعر!
قمهٔ اکبری است کاریتر
دِه بزن! زد دوباره بیچاره
جابهجا رفت لای دستِ پدر
خوش ز عقلِ خود امتحانی داد
مومنی بود صاحبِ مشعر!
(«نوای کاروان»، صص۲_۶۱).