از میانِ بانگ گردشهای چرخ
سرگذشت علینژاد کتابی طولانی است. ریزترین نکتههای زندگی را به یاد دارد. این را مدیون روان سالم و بیپیرایهاش است. همه عمر ورزش کرده و میکند. تا میتواند پیاده و چابکانه راه میرود. او در مازندران آسیب دید. از مهر و صفایش سوء استفاده کردند
مازندنومه، بیژن هنریکار:
بانگ گردشهای چرخ است این که خلق/ مینوازندش به تنبور و به حَلق -«مثنوی مولانا»
مولانا صدای ساز و آواز را به گردش چرخ میبندد، اما گمان این است که آن صداها خود برآمده از زندگی و تکاپوهای آدمیزادگان است و اگر آدمی بر زمین نباشد، این صداها معنایی نخواهد یافت. این آدمی و پرتو اندیشة اوست که بر زمین میتابد. آدمی و رنگینکمان پیچاپیچ درون اوست که هستی را درخورِ درنگ میکشد ورنه هستی دویدنی ساده بود از نقطهای به نقطة دیگر، از آغازی به انجامی. پیداست که انسانِ نخستینِ غارنشین چون جانوران دیگر هستیِ سادهای داشت از خوروخواب، امّا در گذر اعصار پیچیدهتر شد. وی جلوههای دیگری از بودن را یافت و به جستوجوی معناهایی تازهتر برآمد. این روزها کسی را یافتهام که مصداق روش همین حرفهاست، مصداق آنکه در تکاپوی یافتن جلوههایی هرچه تازهتر از معنای زندگی است، حتى اكنون و در آستانة ۹۰ سالگیاش به جستوجوی هواهایی تازه است و همچنان محکم، استوار و امیدوار راه میرود؛ مصداق این شهر سعید سرمد کاشی:
راضی دل دیوانه به تقدیر نشد/ فارغ زخیال و فکر تدبیر نشد
ایام شباب رفت و باقیست هوس/ ما پیر شدیم و آرزو پیر نشد!
علیاکبر علینژاد، پیر پرشور و سرمست، زادة فروردین ۱۳۱۴ خورشیدی در سیدمحلة قائمشهر است. دربارهاش اندکی شنیده بودم، به پیشنهاد احمد معصومی زیولایی و دوست دیرین قنبر نصر به دیدارش شتافتم و چون دیدمش، دریافتم که آن شنیدهها بیهوده نبوده است. سهبار به گفتوگو نشستیم، در فروردین و اردیبهشتماه امسال و یکبار هم در خرداد که برای اسکن عکسهای آلبوم مفصلش رفتیم.
• نخستین حرفها
عصر روز سهشنبه ۲۲ فروردین ۱۴۰۲ به دیدارش در شهرک فردوسِ متانکلای قائمشهر رفتیم. مردی شادمان و مهربان، خوشسیما و زندهدل دیدیم که گرم سخن میگفت و چابک و سبکپا گام میگرفت. گفتم اندکی از خود بگویید، از کودکی، خانواده، تحصیل، کار و فعالیتهای اجتماعی، خندید و تعریف کرد که: «در خانوادهای کمابیش پر اولاد به دنیا آمدم، در شاهی آن روزگار. چهار خواهر و چهار برادر بودیم. پدرم کشاورز و کارگر کارخانه نساجی شمارة یک بود.
آن وقتها همة ساکنان شهر تکهای زمین کشاورزی داشتند. ما هم کشتوزرع میکردیم مثل باقی اهالی. خانهای بزرگ داشتیم با اتاقها و ایوانهای جدا. در خانهمان همیشه کسانی به اجاره نشسته بودند و این هم منبع درآمدی برای ما بود. در سال ۱۳۲۱ به کلاس اول دبستان رفتم. آن وقتها شاهی، سه دبستان شش کلاسه داشت، دو پسرانه و یک دخترانه. یکی به نام شاپور که در محل کنونی اداره آموزش و پرورش بود. روبهروی آن دبستان نوبنیاد بود که ما به آنجا میرفتیم.
مدرسة دخترانهای هم صد متر آن سوتر از بود که حالا شده درمانگاه فرهنگیان. سیکل اول در دبیرستانی به نام سپهر در سال 26-۱۳۲۵ دایر شد. برای سیکل دوم دبیرستان باید به بابل یا ساری میرفتیم. رئیس دبیرستان ما محمد علامهزاده و دبیر خوب شیمی این دبیرستان آقای خامیان بود. سال ۱۳۲۹ پدرم بیمار و ناتوان شد و مرا به جای خودش به کارخانه فرستاد، اما پیش از آن باید کمی از خودم و شاهی آن روزگار بگویم.»
• یادهای دور
خیره به آفاقی دور زمزمه میکند: «بچۀ پرجنبوجوش و بازیگوشی بودم و از همان کودکی با دقت و کنجکاوی به پیرامون خود نگاه میکردم. مثلاً خوب یادم است پیش از شهریور ۱۳۲۰، در میانة گرمای مرداد، مردم به سمت خیابان جویبار میدویدند و داد میزند: «بالون بییمو، بالون بییمو...». من که در حال خوردن انجیر روی درخت بودم، آمدم پایین و با آنها دویدم و دیدم شیئی بزرگ در بخش باختری خیابان جویبار که معروف به چَفت نبیالله بود و در آن گاو و گوسفند میچراندند، با سروصدا از آسمان آمد پایین و سه نظامی، دو مرد و یک زن با لباسهای ویژهای پیاده شدند. بعدها فهمیدم که این یک هواپیمای تجسسی اتحاد جماهیر شوروی برای بررسی موقعیت و اوضاع شهر بود. دو هفته بعد هم نیروهای نظامی ارتش سرخ به شهر آمدند و در همینجایی که الان زمین فوتبال است و آن وقتها «اِنار کالِه»اش میخواندند، قرار گرفتند. آنها حتماً دلیلی داشتند که شاهی را بهعنوان مرکز خود برگزیدند. این مسئله قابل بحثی است که بعداً به آن اشاره میکنم.
• دیدن و اندیشیدن
من زندگی پرفراز و نشیب و غریبی داشتم و شاید به این خاطر بود که خیلی زود، از همان کودکی با دیدن و اندیشیدن آشنا شدم. گفتم که خانة ما بزرگ بود و بهطور معمول چند اجارهنشین داشت. بیشترشان کارگرانی بودند که از باکو مهاجرت کرده و به امید زندگی بهتر به این شهر تازهپا کوچیده بودند که راهآهن و کارخانة نساجی داشت. آنها با خود اندیشههای تازه هم آورده بودند. مثلاً همینها بودند که روزی هشت ساعت کار و تعطیلی روز جمعه را برای کارگران مازندرانی جا انداختند. تا پیش از آمدنشان کارگران روزی دوازده ساعت، از ۶ صبح تا ۶ غروب و از ۶ غروب تا ۶ صبح کار می¬کردند و تعطیلی هم نداشتند. شرایط بسیار سخت و طاقتفرسایی بود ولی کارگران تن میدادند و چیزی نمیگفتند. درصورت کار کردن در روز جمعه مزد داشتند وگرنه هیچ!
من میان این فضاها بزرگ شدم و با رنج، کار، جامعة طبقاتی و مسائل اجتماعی از همان کودکی آشنا شدم. چون با بچههای این مهاجران بازی میکردم، زبانشان را چون زبان مادری آموختم. این است که به آسانی با دو زبان ترکی و مازندرانی حرف میزنم و با زبان روسی هم آشنایی دارم.
• حضور ارتش سرخ
در واقع کودکی من مقارن با حضور ارتش سرخ بود. بیتردید آمدن این ارتش و اقامت، پنجسالة آنها در این شهر، تأثیر پررنگی بر اوضاع اجتماعی شهر گذاشت. اول از همه اینکه فضای شهر را باز کرد برای فعالیتهای سیاسی. در طول استقرارشان که حتی یک مازندرانی به سربازی نرفت، دولت نقش چندانی نداشت و مردم هم کاری به دولت نداشتند. فضا باز شد برای جنبوجوش حزب توده، بهرغم همۀ جنگ وگریزها که شاهدوستها میکردند، قدرت اصلی در دست حزب و طرفدارانش و مبارزهای شدید در جریان بود. من این چیزها را میدیدم و با تمام وجود لمس میکردم. میتوانم بگویم که در اثر همین دیدنها، از سیزده سالگی وارد مبارزۀ سیاسی شدم. در مدرسه اعلامیه پخش میکردم و شب روی دیوارها شعار مینوشتم.
فضا خودش آدم را میکشید به این طرف، نمیشد خاموش و بیطرف باشی. فکر میکنم سال ۱۳۲۷ بود که با دوستم عبدالله شعیبی از فوتبال برمی گشتیم. او دو سال بزرگتر از من و از مهاجران آذری بود. روزنامهای به دستم داد و گفت: «بخوان، امّا به کسی نشانش نده». بردم خانه و خواندم. روزنامة مردم بود. البته در آن سن وسال زیاد متوجه مطالبش نمیشدم. از یک چیزهایی که کمابیش دیده بودم، سر درمیآوردم. مسائلی که در جامعه و خیابان هم میگذشت، در آن روزنامه آمده بود.
• جنگ ترکها و فارسها
گفتم که این ترکهای مهاجر، بحث حقوق کارگرها را مطرح میکردند و حرفشان هم درست بود امّا سرمایهدارها و حکومت از این حرفها میترسیدند و برایشان به عناوین مختلف پاپوش درست میکردند. وقتی دیدند کارگرها و مردم دارند جذب این حرفها میشوند آمدند و گفتند اینها کمونیست و خدانشناساند. کمو یعنی «خدا» و «نیست» هم که پیداست، یعنی نیست. میخواستند مردم را بیندازند به جانشان و انداختند. اوباش و اراذل و عوام را به درگیری و جنگ با اینها برمیانگیختند، آن هم جنگ واقعی!
یکی از این جنگها سال ۱۳۲۴ در محلة «سه تیر» شاهیِ اتفاق افتاد. خُب، من کوچک بودم ولی صداها و هیاهوها را میشنیدم. در این جنگ، قادیکلاییها هفت نفر از ترکها را کشتند. یکی از آنها که بعدها با برادرش دوست شدم، نصرت فتحاللهی، کارگر جوان ۲۲ سالهای بود که یک دختر و یک پسر داشت. دیگری کارگر شجاع و مبارزی به نام اکبر فابریکی بود. البته تعداد فارسها خیلی بیشتر از ترکها بود. اگرچه اینها، با همان تعداد کم سخت میجنگیدند، ولی اگر دخالت روسها نبود، خیلی بیشتر از هفت نفر کشته میشدند. سوارهنظام روسها با اسب آمدند، چند تیر هوایی شلیک کردند و جمعیت هراسیده پراکنده شدند. اگر آن روز اینها نمیآمدند، قتلعام میشد.
از این داستانها بسیار است که بخشهایی از صفحههای تاریک و خونبارِ تاریخ شهرمان را دربرمیگیرد منتهی ملت ما عادت به دیدن و اندیشیدن در تاریخ را ندارد. به نظرش اینها داستان و افسانه است. ازاینرو، حکایتهای همانند، مدام تکرار میشوند. من هنوز هم از بهیاد آوردن آنها رعشه میگیرم.
• کار در نساجی شمارة یک
از سالِ ۱۳۲۹ و پانزدهساله بودم که مشغول کار در نساجی شدم. پدرم، رمضان علینژاد در قسمت آهار کارخانه کار میکرد و در میانسالی بیمار و ناتوان شد. به ¬نظرش من چابکتر و چالاکتر از دیگر برادرانم بودم، ازاینرو با خواهش از آقای حائریزاده که معاون کارخانة نساجی شماره یک بود، مرا به جای خود گذاشت و در واقع من شدم نانآور خانه. ما زمین کشاورزی هم داشتیم در خیابان جویبار که یک طرفش را صیفیجات میکاشتیم و طرف دیگرش را گندم و سال بعد، محل کشت این دو را جابهجا میکردیم. زمین دیگری هم در کوچة ولیعصر خیابان ساری داشتیم. آن وقتها بخش بافندگی نساجی کُنتراتی بود، یعنی هرچه بیشتر کار میکردی، بیشتر مزد میگرفتی. این بود که رفتم آنجا. گفتند شش ماه اینجا بماند تا یاد بگیرد. من سه ماهه کار را یاد گرفتم.
آنجا دو جور ماشین بود: ماشین پهنای ۹۰ و ماشین پهنای ۱۸۰ سانتیمتر. به هر کارگر دو ماشین کوچک یا یک ماشین بزرگ میدادند. پیشتر گفتم که من از ۱۳ سالگی وارد مبارزۀ سیاسی شده بودم و در مدرسه و خیابان اعلامیه پخش میکردم، کتاب میخواندم و در جلسههای کارگری حزب حاضر میشدم. خُب، آن سال ها بعد از رفتن رضاشاه و آمدن ارتش سرخ شوروی بهویژه در مازندران، فضا باز و آزاد شده بود و حزب تودة ایران هم، سخت میکوشید. من بهخاطر همان چند کلاس درسِی که در مدرسه خوانده بودم و مطالعاتی که داشتم، در همان نوجوانی و با سن کم، در کارخانه و میان کارگران جایگاهی پیدا کرده بودم.
فضای مازندرانِ آن روزگار هم بسیار پرجنبوجوش بود. با آمدن کارگران مهاجر آذری و پس از آن ارتش سرخ، مهاجران در سه شهر بیشتر بودند: شاهی، بهشهر و چالوس. امّا شاهی پویندهترین شهر مازندران بود. شاید بیش بودن مهاجران، نوپایی شهر و ترکیب جمعیت آن، از عوامل مؤثر بود. مثلاً پس از واقعه ۲۱ آذر و سرکوب بیرحمانة فرقة دموکرات آذربایجان و کردستان، فرار پیشهوری اعدام قاضیمحمد و آنگاه، معامله و سازشهای پشت پردة اتحاد جماهیر شوروی و حکومت ایران، بر سر امتیاز نفت شمال، هیچ شهری بهاندازة شاهی آسیب ندید و زخمهای سنگین برنداشت، یا پس از ترور شاه در سال ۱۳۲۷، خیلی از کارگران حزبی کارخانه، دربهدر، فراری، آواره و تبعید شدند.
من البته آنوقت، سیزده سالم بود، ولی تبوتابها و اضطرابها را میدیدم و متأثر میشدم. مگر میشود آدم تنِ دریده شده از چاقو و قمه و چهرة متلاشی شده از چوب و چماق، و پاشیدن خون بر دیوار را ببیند و اثر نگیرد درجانش، ردِّ آن خونها آن تنهای تکهپارهشده از چاقو و سرهای خوردوخمیر شده از چماق و باتوم، هنوز در دل وجان من است. آنها دوستانم بودند، باهم نانونمک خورده و زندگی کرده بودیم. مثلاً عوض نورزاد من او را به حزب معرفی کردم؛ جوانِ خوش سیمای زیبا و نیرومند. که هرکس یک مشت میزد، محال بود که پا شود، مأمورهای شهربانی از او میترسیدند! یک سرگردی بود به اسم نوروز ناصری، به عوض گفت: آقای عوض، حزب توده دارد از نیروی جوانی و زور بازوی تو سوء استفاده میکند. با جان خودت بازی نکن، اگر بخواهی ادامه بدهی، دستور میدهم گوش و دماغات را ببُرّند و چشمهایت را دربیاورند و مثل سگ بکشندت!
عوض با شجاعت در چشماش نگاه کرد و گفت: مطمئن باش که تا ۵ تا از آنها را نکشم به من دست پیدا نمیکنند. به یادم میآید یکشب ساعت ۱۰_۵/۱۰ شب حمله کردند به خانة عوض، زنها جیغ کشیدند و ما ریختیم به خیابان و آنها را تاراندیم. ولی آنها خانة عوض را آتش زدند و یک بچة ۵_ ۶ ساله هم زیر دست و پا کشته شد صدای آن جیغوداد و فریادها، جنازة له شدة آن کودک، رنگ آن خونها و بوی دود و رنگ آتش در تاریکیهای شب، هنوز در دلوجان من است. این یکی از صدها و هزار ماجرایی است که دیدم و لمس کردم (خاموش میشود و چشمهایش را میبندد و زمزمه میکند): مگر میشود فراموش کرد آنها را (سرش را میان دو دست میگیرد و تکان میدهد). بعد هم آلبوم میآورد و عکس عوض را در حال رقص میبینیم.
• پس از ۲۱ آذر ۱۳۲۵
میگویم: «لابهلای حرفهاتان از واقعة ۲۱ آذر ۱۳۲۵ گفتید. آنوقت شما کمابیش یازده سال داشتید، آیا چیزی به یادتان میآید؟ (خیره نگاهم میکند و میگوید): خیلی نکتهها از کودکی به یادم مانده مثل، آمدن طیارة شوروی در ۱۳۲۰ و روی درخت بودنم. من اصولاً آدم کنجکاو و جویایی بودم. فضای ملتهب شهر را به یاد دارم . گفتم که پس از ۱۳۲۰ و حضور ارتش سرخ در مازندارن، که دولت محمدرضاشاه، نقش چندانی نداشت. و شهر و کارخانه و فضاهای دیگر، عملاً در دست ارتش سرخ و حزب توده به پشتیبانی آنان بود. من هم دیدم و هم شنیدم، همیشه میخواستم بدانم و با چشم باز راه بروم.
کارگران کارخانه هم هوادار و عضو حزب بودند و کارت عضویت داشتند. پدر گوگوش خواننده، صابر آتشین هم کارگر نساجی شماره یک بود ... و پس از ۲۱ آذر و رفتن ارتش سرخ، شهر تارومار شد. خیلی از کارگرها دستگیر و زندانی یا دستکم تبعید شدند به چیتسازی تهران و اینور و آنور. شرایط بسیار سخت شد. بااینهمه، فعالیت حزب ادامه داشت. چون حکومت قوی نبود و حزب هم در همهجا ریشه دوانده بود. پس از تیراندازی به شاه در ۱۳۲۷، حزب غیرقانونی شد و رهبرانش را دستگیر کردند ولی کمی بعد، دو افسر سازمان نظامی حزب توده، حسین قبادی و رفعتزاده، با کامیون ارتشی و برگه و امضای ساختگی آنها را نجات دادند و رفتند شوروی. بهاینترتیب، حزبی که کلوپ و تشکیلاتی برای خودش داشت، بهناچار پنهان شد امّا از فعالیت دست برنداشت.
بچهمحلی داشتیم در سیدمحله به اسم محمدتقی برومند یا همان ب_ کیوان معروف که فعالیت فرهنگی داشت. پسرعموی منوچهر برومندِ وزنهبردار بود که در بابلسر زندگی میکرد. او دو سالی از من بزرگتر بود، دیپلم گرفت و معلم شد. با دوچرخه میرفت جویبار و درس میداد. البته بعدها او هم کوچید، نخست به تهران رفت و با خرابتر شدن اوضاع سر از خارج از کشور درآورد. کتابهایی که ترجمه کرده را میتوان یافت. او دروازهبان ما بود در فوتبال.
تشکیلات حزب چگونه بود و چطور اداره میشد؟
خب، تا وقتی که روسها بودند، کلوپی متعلق به حزب در میدان مرکزی شهر برپا بود و کارها را از همانجا هدایت میکردند امّا پس از برچیده شدن بساطشان سخت شد. جلسه در خانهها و هر هفته در یکجا برگزار میشد. هوادارانِ کمتر از هجده سال، معمولاً در سازمان جوانان فعالیت میکردند واگر خوب پیش میرفتند و کار و رفتارشان پسندیده بود، به عضویت حزب درمیآمدند.
پیش از اینکه از تهران کادر بفرستند، شخصی بود به نام حسن حسینپور تبریزی که آدم بسیار باسواد و باتجربهای از نظر سیاسی بود. من با برادر کوچکترش دوست و ازاینرو، به این خانواده نزدیک بودم. مادرشان را «مامان» صدا میزدم و او هم اغلوم «پسرم» صدایم میکرد. روبهروی آموزش و پرورش کنونی قائمشهر، مغازة خیاطی زنانه داشت. کاری که بعدها در تهران ادامه داد. اتفاقاً همسر من همکار او در خیاطی بود و ازدواج ما هم به پیشنهاد او صورت گرفت. پس از واقعه سال ۱۳۲۷، خانوادگی دستگیر شدند ولی حسن چون در شهر شناسایی شده بود، به دستور حزب، از شاهی رفته بود و مسئول تشکیلات خوزستان شده بود. با این همه، او از نخستین کشتهشدگان سیاسی بهدست حکومت در تهران بود. ما هم در اینجا بودیم و در آن شرایط سخت فعالیت میکردیم.
چه فعالیتهایی؟
پخش اعلامیه، شعارنویسی روی دیوار با رنگی که از گِلِ اُخرا و خاکهزغال و روغن میساختیم و از این دست کارها. اعلامیهها را از تهران میفرستادند. ما گروههای مطالعاتی داشتیم، کتاب میخواندیم و دربارة وضعیت جامعه بحث میکردیم. حسینپور که رفت، یک کارگر چیتسازی تهران را مسئول حزب در شاهی کردند و برای سازمان جوانان هم آقایی به نام پرویز فراست را فرستادند. من هم به اندازة توانم فعالیت میکردم و به کارگران بیسواد درس میدادم. از اینها یکی قربانپور بود و یکی بهرام بوباش که اکابر امتحان دادند و تصدیق گرفتند. در مدرسه هم، ازجمله کسانی که جذب کردم مصطفی کریمی بود که پارسال در سن هشتاد و هشتسالگی، در دورة دکتری ادبیات فارسی قبول شد.
با علی موقرنژاد که بعدها رئیس دبیرستان رضا در شاهی شد و شیمی درس میداد و مرتضی سیدین، پزشک متخصص کلیه نیز، همکلاس بودیم. عرب، رئیس آموزش و پرورش یک دوره در شاهی، هوادار حزب و مستأجر برادرم بود. او در ایستگاه راهآهن باربری میکرد، با همان وضع درس خواند و لیسانس گرفت و کارهای شد. اینها همه از فعالان حزبی بودند که از دنیا رفتند. در گروه مطالعاتی کتابهایی مانند «مادر» و «چگونه فولاد آبدیده شد» را میخواندیم. اعلامیهها را میگذاشتیم لای توربینهای برق کارخانه که هرکدام بیست ماشین بافنده را راه میانداخت و با روشن شدن دستگاهها، اعلامیهها در هوا پخش میشد.
بیشتر جمعهها، در ساری، بابل و شاهی دمونستراسیون و میتینگ برگزار میشد و ما دستهجمعی و با دوچرخه به این برنامهها میرفتیم. یکبار رفتیم بهشهر برای شرکت در مراسم یکی از رفقایمان که در درگیری خیابانی کشته شده بود. وقتی رسیدیم، دوستان چهارپایهای گذاشتند و یکی از رفقا بالای آن سخنرانی میکرد با این مضمون که: «تو نمردهای و در قلب ما جا داری!» مادر روستاییاش اشک میریخت و میگفت: «وَچِه جان چه چی گنِنه وشون؟ در قلب مایی، کِمین قلب؟» (بچه جان، اینها چه میگویند؟ در قلب مایی، کدام قلب؟!) با این همه، ما در کارخانه آنقدر نیرو داشتیم که هیچ قدرت نظامیای نتواند وارد کارخانه شود. تعدادمان زیاد بود. اولین کارخانهای که در ایران اعتصاب کرد، کارخانه ما بود در سال ۱۳۲۹ خورشیدی. برای بیمه و حق و حقوق انسانیمان پا شدیم؛ اینکه بیمه و شیرخوارگاه بچهها برای مادران نداشتیم. یک نفر از رفقای ما به نام حسین بهمنیار هم کشته شد. بعد از ما کارگران نفت آبادان اعتصاب کردند.
نمایش و سخنرانی هم داشتید؟
بله، نمایش هم داشتیم با موضوعات اجتماعی و سیاسی. همین ب_ کیوان با صدای خوب و رسا سخنرانی میکرد. به کیاکلا، جویبار و روستاهای اطراف میرفتیم. بعد از جنگ جنبش عظیم صلح دوستی بهوجود آمد، نزدیک به پنجاه میلیون نفر کشته شده بودند. امضا جمع میکردیم برای صلح. وقتی به روستا میرفتیم، میگفتند: «وَچِه جان، اِمارهِ که حالی نَنِه، بُورین کدخدا پی، اگه وِه باته، اِما امضا کِمبی!» (بچه جان، ما که حالیمان نمیشود. ببرید پیش کدخدا، اگر او گفت امضا میکنیم.) بله، اینها گوشهای از تکاپوهای ما بود در اوضاع آشفته آن سالهای این مملکت بلاکش... .
دستگیر هم شدید؟
(میخندد) فراوان. شاید پنجاه بار دستگیر شدم. میبردندم و کتکم میزدند، یکی دو روز نگهم میداشتند و با ضمانت رها میکردند. خیاطی بود به اسم اصغر بنده که در چهارراه فرهنگ شاهی دکان داشت. او همان اول صبح که میآمد، جوازش را میگرفت و به شهربانی میبرد تا اگر کسی را گرفتند، آزاد کند. یک روز صبح که رئیس شهربانی او را دید گفت: «برو سر کار خودت بابا جان، هنوز کسی را نیاوردهاند!» او بعد از ۲۸ مرداد به ولایت خود در رودبار گیلان برگشت.
• کودتای ۲۸ مرداد
۲۵ مرداد و پس از رفتن شاه، حزب دستور داد که مجسمههای شاه را پایین بیاورید ولی نشد. آن روز به چهارراه فرهنگ که رسیدیم، دیدیم شهربانی¬چیها و فارسها با چوب و چماق و باتوم و تفنگ ایستادهاند. فرماندار وقت شاهی سرگرد پهلوان بود که به حزب توده گرایش داشت، دستور تیراندازی هوایی داد و همه پراکنده شدند. ما به دستور پرویز فراست، مسئول سازمان جوانان و کریم زاهدی، مسئول حزب در شاهی که آدم قرصِ محکم و باسوادی بود، رفتیم ترک¬محله. در آنجا بسیاری از بچههای حزب، در خانههای سازمانیِ پنجاهمتری پشت کارخانه نزدیکی پاپِلیکیله زندگی میکردند. گفتند که در دستههای سه یا چهارتایی در خانهها پخش شوید تا ما با تهران تماس بگیریم و ببینیم که چه باید کرد. به خانة عوض نورزاد هم در همین شب حمله کردند و آن درگیری پیش آمد.
فراست که نام اصلیاش زیرک بود، به ما گفت که بروید در تلگرافخانه تحصن کنید و به دولت ملی مصدق نامه بنویسید. نزدیک به صد نفر کارگر زن و مرد به تلگرافخانه ساری رفتیم و تا روز کودتا متحصن شدیم. هر روز به تهران نامه زدیم و هیچ خبری نشد. حزب بد و منفعلانه عمل کرد. از یک طرف به ما گفت که به خیابان نیایید و از طرف دیگر ما را در بلاتکلیفی نگه داشت. آیا همان تحصن در تلگرافخانه برای ما که یعنی نیروهای رسمی حزب و گرم و جان بر¬ کف در میدان بودیم و مردم هم هوادارمان بودند، کافی بود؟! اگر این خیل انبوه به خیابان میآمدند، بیشک کودتا به این سادگی پیروز نمیشد و تسمه از گُرده مردم نمیکشید! امّا شد آنچه که نباید میشد. (لحنش تلخ و غمناک شد)
بالاخره باید به تاریخ پاسخ بدهند، هم برای بیعملی و انفعالشان در برابر این کودتا و هم دربارة وقایع پس از ۲۱ آذر ۱۳۲۵. پاسخهایی که تا کنون دادهاند توجیه بوده. آن خونها که ریخته شد، آن جانهای شریف که بهترین سالهای عمر و جوانیاش را در زندانها سپری کرد، آن زندگیها و امیدها و آرزوها که فروریخت و پرپر شد. و این فقط به دو عنوان سادة کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ و واقعة ۲۱ آذر ۱۳۲۵ محدود نمیشود، این تاریخ است و زندگیهاست و حکایتهای خفته و تاریکِ پشت گردوغبار تاریخ.
از اینها نمیتوان آسان گذشت. این تاریخ ها باید روشن شده و دوباره نوشته شوند. وگرنه بازهم بهآسانی تکرار میشوند.
(مکثی میکند): اوایل مرداد ۱۳۳۲ حزب توده فستیوالی ورزشی، هنری و سیاسی در تهران برگزار کرد. سازمان جوانان از بین شرکتکنندگان، کسانی را که قویتر و برجستهتر بودند، انتخاب میکرد و به فستیوال جهانی در رومانی میفرستاد. این مراسم معمولاً در باغ بزرگ منظریه در نیاوران یا در امجدیه برگزار میشد. این برنامهها بسیار باشکوه بود ولی چه سود؟! البته برای کارگران هم در سینما متروپل تهران برنامههایی داشتند. من در آنجا با پرویز دهداری مربی شریف و کاربلد فوتبال آشنا و بعدها رفیق شدم. این نیروها در آیین روز پایانی فستیوال تظاهرات وسیعی کردند.
از میدان فوزیه تا ۲۴ اسفند پُر از آدم بود. اما روز ۲۸ مرداد وقتی که صدایی از رادیو گفت: «مرگ بر مصدق و زندهباد شاه» دیدم که رنگ از روی خیری، فتحاللهی، اسدی و محمدتقی برومند (پدر ب_ کیوان) پرید. هرچه گشتیم فراست را پیدا نکردیم. هاجوواج و سرگردان مانده بودیم. نمیدانستیم چه کنیم. فقط گفتیم دربرویم. هفتهشتنفری از پشت خیابانها و از مسیر بیراهه خودمان را رساندیم به خانة پرویز فراست تادستور بگیریم. نمیتوانستیم از خیابان برویم، چون ماشینهای نظامی در رفتوآمد بودند. ساعت دو_ سه صبح از طرفِ ده چمازکتی به خانه او رسیدیم و در گوشهای از خانهاش خوابیدیم. وقتی آقا بیدار شد و ما را در آن وضع پر از گِلوشُل و ژنده دید، گفت: «رفقا چریک شدن! این بازیها اصلا لازم نبود. من خودم با اتوبوس چوبکبریتی (اتوبوس قدیمی با بدنه چوبی) آمدهام! دیگر دادم درآمد و گفتم: «خب، شما را کسی نمیشناسد، ولی ما گاو پیشانیسفیدیم! اگر ما را میگرفتند، میکشتند.»
بچهها اشاره میکردند که نگو ولی من دیگر طاقت نداشتم و گفتم. فراست با لحن محکم گفت: «رفقا، مطمئن باشند که حزب اقدام میکند!» ما با خودمان گفتیم: «توی دَن سورَه، نقاره! یعنی بعد عروس نقاره!» فراست بیسرو صدا دررفت. پس از دستگیری هم سستی نشان داد و ... .
● دربِهدَریها
ما سوختیم واقعاً. در آن فستیوال که برایتان وصفش را گفتم، دستکم ۵ کیلومتر صف بود از میدان فوزیه تا ۲۴ اسفند. اگر این جمعیت نفری یک آجر میگرفتند، به این سادگی کودتا و کشتار نمیشد. بیشتر این نیروها دستگیر و سرکوب و در بهترین حالت آواره شدند. من با دوستانم فتحاللهی، عوض نورزاد، بوریک، فولاد و یکی دیگر رفتیم «می¬کلا» که خواهرِ کدخدایش زنِ برادرم بود. کدخدایی بسیار شاهدوست که رابطهاش با من خوب بود. روزها در خانهاش بودیم و غروبها میرفتیم بیرون و دوری میزدیم. یکی از همین غروبها، یک روستایی دستش را گذاشت پشت گردن عوض نورزاد و گفت: « بَخِردنِهِ دُولِتِ مالرِه، وِشونِ گِردِن کِلفِت بییه!» (مال دولت را خوردهاند و گردنشان کلفت شده) ما احساس خطر کردیم. فردایش آمدیم بابل و خودمان را با اتوبوس از راه چالوس به تهران رساندیم. حالا نه شناسنامه داریم و نه کسی را میشناسیم.
با رشوة پنج تومنی، یک شب در یک مسافرخانه خوابیدیم و صبح رفتیم راهآهن که آشنایی پیدا کنیم. خیری فتحاللهی یکی از بچههای چیتسازی را دید و قرار شد شب به ما جا بدهند. روزها میآمدیم راهآهن به جستوجوی کاری نامعلوم، هر کاری که باشد! همهجا شناسنامه میخواستند. بعضی روزها یکی دو نفر از شش نفرمان، کار پیدا میکرد و همه با هم پیش میبردیم. دیدیم نمیشود و باید شناسنامه داشته باشیم. بچهها مرا که از همه کوچکتر بودم فرستادند شاهی. من از راه چالوس رفتم مِیکلا، راننده از حالت مضطربم بو برد که موضوعی هست و گفت بیا بنشین کنارم و اگر از تو پرسیدندکه کی هستی، بگو که فامیل رانندهام. به بابل که رسیدیم، پیاده از راه گنجافروز رفتم مِیکلا و با پیغام شناسنامهها را گرفتم. از مِیکلا هم پیاده رفتم شیرگاه و با قطار خودم را رساندم تهران. حالا شناسنامه داشتیم و آسانتر میتوانستیم کار پیدا کنیم.
● کار در تهران
بهرام بوباش از رفقای دوران کودکیام بود که با هم میرفتیم آستانة عبدالحق زیرآب و بلال، تخمه، خیار و هندوانه میفروختیم و خرج مدرسهمان را در میآوردیم. او را پیدا کردم که در تهران که در یک نجاری کار میکرد. من هم با روزی یک تومان شدم شاگرد نجار. بعد مدتی رفیق دیگرم مظفر رجبزاده را پیدا کردم که در یک مکانیکی در چهارراه حقوقی تهران کار میکرد. او با همکارانش، تونی آسوری و والور روس و یک نفر دیگر به نام سلیمان روس که مثل من از بابلسر گریخته بوددر این مکانیکی کار میکردند. اینها خانهای نزدیک سفارت امریکا در خیابان تخت جمشید داشتند که ماهی ۶۰ تومن اجاره میدادند. من هم شب میرفتم و آنجا میخوابیدم.
در همین اوضاع و سرگردانی، برادر بزرگترم ابراهیم را که نانآور خانه بود، آوردند سربازی در تهران. ابراهیم ضعیف بود و حال خوشی نداشت. فکر کردم حالا که اوضاع اینطوری است و ما آواره¬ایم، اگر برویم سربازی، از این آوارگی درمیآییم. شاید هم توانستیم برای برادرمان معافی بگیریم و او را برگردانیم برای کمک به خانواده. مظفر استواری را میشناخت که قرار شد پنجاه تومن بگیرد و معافی برادرم را به دلیل بیماری بگیرد. در حیاط پادگان بودیم که یکی از قبادیهای شاهدوست قادیکلایی مظفر را دید و گفت: «آهای، داد و بیداد، این آدم کمونیسته!» مظفر جوابش را داد. ولی آن استوار ترسید و جا زد. ما هم صبح فردا با برادرم رفتیم پادگان عشرت¬آباد پیش افسر مسئول. گفتم این برادرم زن و بچه دارد و نانآور خانواده است. حالش هم خوش نیست. امّا من سواد دارم. ورزشکارم و زن و بچه هم ندارم!
افسر خوشش آمد و مرا بهعنوان سرباز، فرستاد پادگان باغشاه و برادرم را رها کرد. در پادگان ورزش میکردم و دوومیدانی و فوتبالم خوب بود. وقتی که دیدند زرنگم فرستادندم دبیرستان نظام و شدم تلفنچی آنجا. یازده ماه آنجا بودم. دانشجوها که میآمدند با خودشان، نان، چایی یا قند و غذا میآوردند و در عوض به آنها اجازه میدادم تلفن بزنند. بهرام بوباش هم دیگ میآورد و غذا و چیزهای دیگر را میبرد. دلم لَک زده بود برای شهرم، به بهرام گفتم بریم شاهی؟ گفت پول نداریم که ... به هر کلکی بود پولی جور کردم و رفتیم. امّا... .
● گرفتاری و زندان
وقتی رسیدیم، خیلی ذوق و شوق داشتم. رفتم زمین فوتبال و حسابی بازی کردم. داشتم میآمدم که فرهاد، برادر عوض نورزاد را دیدم. رفتیم خانة ما و شام خوردیم، موقع خداحافظی گفت: «ببین علی جان، من شب ها کورم. مرا برسان». داشتم میبردمش تا کارخانه که برادرش بیاید و او را ببرد. اوباش سیدمحله مرا دیدند و گفتند:«کجا میروید؟» بعد دویدند تا شهربانی و با پاسبانها برگشتند. من فرار کردم به طرف خانهمان که تازه دوروبرش اعلامیه پخش کرده بودند و دو پاسبان در آنجا گشت میزدند. آنها هم رسیدند و با هم شروع کردند به زدن من. زن داداشم که شیر زنی بود سپر بلایم شد و در برابر آنها ایستاد. پدرم که ناظر این صحنهها بود، همانجا سکته کرد و شانزده ماه بعد مُرد.
فقط وقت بُردنم به ساری آمد و گفت: «پسر جان، دیدار به قیامت!» از آنجا بُردَندنم زندان گرگان و چهار ماه و نیم ماه در انفرادی بودم. در دادگاه نظامی بدوی به پنج سال حبس محکوم شدم و رفتم زندان شهربانی.آنجا بسیاری از دوستان را دیدم؛ یوسف بالادانش، خیری فتحاللهی، محمد مرادی و خیلیهای دیگر. با هم ورزش میکردیم. یک روز همان زن داداشم آمد و پسر کوچکش یوسف، برادرزادهام را که دوستم داشت، گذاشت پیش ما. یوسف ده روز پیش ما ماند. زندانها پر شده بود و شاهِ نشسته بر تخت هم که خیالش آسوده شده بود، گفت که هرکه تنفرنامه بنویسید آزاد میشود، چه محکوم و چه متهم. از حزب دستور آمد که ننویسید. سپهبد ورهرام فرمانده لشکر گرگان آمد و گفت: «آقا امضا کنید. کسی نمیتواند عقیدة شما را از سرتان بیرون کند.» یکی از همبندهای ما دبیر نیاکی، رفت بالای چارپایه و گفت: «رفقا حزب میخواهد امتحانمان کند. هر که تنفرنامه مینویسد برود آنور». خلاصه خیلیها امضا کردند و آزاد شدند و ما ۱۳۷ تن ماندیم.
دو سه ماه بعد حزب گفت که بروید و تنفرنامه بدهید. این دفعه دیگر قاضی نمیپذیرفت. من هم که از مرگ پدرم، دو سه ماه بعد آگاه شده بودم، حالم چنان بد شده بود که در مدت کوتاهی ۲۰ کیلو وزن کم کردم. خانواده زمین ارثی مرا در سیدمحله به مبلغ 1800 تومان فروختند که البته۵۰۰ تومان آن را رشوه دادند به رئیس شهربانی و برای درمانم شش ماه مرخصی گرفتند.رفتم بیمارستان شوروی. آنا وقتی به شرححالم را شنیدند و به زندانیبودنم پی بردند، برایم سنگتمام گذاشتند؛ بهویژه بانو پروفسور نینا که پزشک معالجم بود. دو سهماهه خوب شدم و برگشتم زندان و یک سال باقیمانده از حبسم را که در مجموع شده بود سه سال، کشیدم و آزاد شدم.
• بازگشت به سربازی
وقتی برگشتم سربازی، فرماندة تودهای گروهان ما، سروان حاجی خانلو دستگیر شده بود و سروان چاووشی را که او هم تودهای بود، به جایش گذاشته بودند. من با آنها والیبال بازی میکردم. چهل روزی در باغشاه بودم، بعد مرا فرستادند به مزرعه پرورش اسب ارتش جلیلآبادِ ورامین، پیش سروان محمدتقی ابراهیمپور بود که دکتری دامپروری داشت و آدم بافرهنگی بود. کتاب هم نوشته بود ازجمله یک فرهنگ لغت کردی به فارسی و دیگری پرورش اسب. او انسان بزرگی بود و به اسب، چوگان، اسکی، نویسندگی و ماهیگیری عشق میورزید. بهار و تابستان با اسبها میرفتم دشت لار پلور، دو ساعت جاده را میبستند تا پنج هزار اسب رد شوند.
یک روز در پلور بودیم که گفت: «علی جان، قلابها را ردیف کن که بریم لال¬آب» جایی که معدن قزلآلا بود. اولینبار بود که به اسم صدایم میکرد. در آنجا با بغض گفت که رفیق روزبه را گرفتهاند و تیربارانش میکنند، حیف! چون هر صد سال یک بار چنین آدم هایی بهدنیا میآیند. از آنجا باهم رفیق شدیم و تا هنگام مرگش، رفتوآمد داشتیم. شاهی هم خیلی میآمد و میرفتیم جنگل و رودخانه و ماهیگیری.
• و بعد از سربازی باز هم تهران و ...
با پایان سربازیام در سال ۱۳۳۷ خورشیدی، دوباره رفتم پیش بهرام بوباش که حالا در شرکت شعله خاورِ مهندس اسکندر ارجمند، که بعدها کارخانة ارج را بهراه انداخت، کار میکرد. با بهرام نزد مهندس ارجمند رفتیم ولی او گفت که ما کارگر نمیخواهیم. بهرام گفت که او را بیاورید و نصف حقوق مرا به او بدهید. این را که شنید گفت: «پس فعلاً مشغول شود تا ببینیم چه خواهد شد.» پس از پانزده روز، پنج تومن حقوق برایم نوشتند که هر ماه یک تومن بر آن افزوده میشد. خیلی زود سوار بر کار شدم؛ لولهکشی آب و فاضلاب. پس از ده ماه کار رفتم پیش ارجمند و گفتم اگر حقوق بوباش را به من بدهید، میمانم وگرنه میروم، ارجمند نپذیرفت امّا چون کارم را دیده بود گفت که اینجا سه سال کار کردهای و برای همین تقدیرنامهای به تو میدهم.
• کار با مهندس یدالله سحابی و ...
یکی از شرکتهایی که با شعله خاور کار میکرد، شرکت «یادبود» مهندس سحابی بود که بعدها شد «صافیاد». شریکش که کارم را دیده بود پیشنهاد کرد که هرموقع خواستی بیا پیش ما. یک روز عصر رفتم شرکت که روبهروی ساختمان پلاسکو بود و گفتم که من آمادة همکاریام. آنها هم پذیرفتند و پرسیدند: «چقدر حقوق میخواهی؟» گفتم که کارم را ببیند و بعد تعیین کنید. کاری در شمیران داشتند، که در کمتر از یک ماه تمامش کردم. خیلی خوششان آمد و حقوقم روزی بیست و پنج تومان تعیین شد. راضی شدم. بعد گفتند که باید بروی شهرستان. پرسیدم: «کجا؟» گفتند: «کارخانة نساجی شماره دوی شاهی». پرکشیدم از خوشحالی، از این بهتر نمی¬شد، هم شهر خودم بود و هم حقوقم پنجاه درصد بیشتر میشد. یک سال و نیم برای راهاندازی تأسیسات نساجی شماره دو کار کردم و آخرین کارم با این شرکت در بیمارستان شرکت نفت در نزدیکی پل حافظ تهران بود.
با دستگیری مهندس سحابی، شرکت تقولق شد. من از طریق فروغی با دوست و همکلاس قدیمیام که حسابدار شرکت جنرال الکتریک بود، به مهندس تفضلی معرفی شدم و به کار در شرکت «تِرمیک» پرداختم. اولین کارم مسجد الجواد میدان هفتتیر تهران بود و بعدی هم حسینه ارشاد. پدر تفضلی حاجی بازاری نامداری بود و کار تأسیسات بسیاری از مسجدهای تهران و کرج را میگرفتند و انجام میدادند. او چنان اعتمادی به من داشت که کلید انبار بزرگ کارگاهش در قیطریه را به دستم داد. کارم در شرکت ترمیک بسیار خوب بود. کار فروشگاههای زنجیرهای کوروش و ساختمان بزرگ شخصی به نام صمد کمپانی در زیر پل حافظ را ما انجام دادیم، در ساختمان کمپانی، که بعدها صاحبش آن را به وزارت بهداری فروخت، هفتصد و بیست فن¬کوئل نصب کردیم. پاساژ بزرگ کوچه برلن لالهزار مال همین صمد بود که سواد نداشت و بلد نبود چکهایش را امضا کند ولی آدم بدی نبود. او گفت که بیا با من کار کن. گفتم که نه، من تعهد اخلاقی دادهام. گفت که به تو در همینجا یک مغازه میدهم فقط یک سال تأسیسات این مجموعه را اداره کن اما من نپذیرفتم. حرفش سبب جرقهای در ذهنم شد.
● کار مستقل
وضعم خوب شده بود. یک ماشین مسکوویچ خریدم به مبلغ پانزده هزار تومان، با پنج هزار تومان پول پیش و بقیه قسطی به ماهی هزار تومان. به عباس صادقی، همکار فنیام در شرکت ترمیک گفتم که بیا از اینجا برویم و با هم کار کنیم. ترسید و نپذیرفت. گفتم که بیا، من ده درصد از ان چیزی که اینجا میگیری، بیشتر به تو میدهم. بالاخره در سال ۱۳۵۰رفتیم و ساختمان دوطبقهای در انتهای فرح شمالی عباسآباد اجاره کردیم به ماهی ۲۳۰۰ تومان. دو سه سالی کار کردیم و آنجا را خریدیم به یکمیلیون و سیصد و پنجاه هزار تومان. دیگر خودم کار فنی انجام نمیدادم و کلی اکیپ فنی داشتم. ابزار کار و گرفتن کار با من بود و کار با آنها. بسیاری از بچههای شاهی آمدند پیشم و استادکار شدند و صاحب نان¬وآب، مثل برادران نصیری سیدمحله یا کمال روس پسر مظفر ... .
• کمال روس
کمال روس بچة ترکمحله بود؟
بله، پسر بسیار خوبی بود و الان در ولز انگلستان زندگی میکند.
• او را میشناسم. آدم نجیب و شریفی بود. چهرة جوان و اروپاییاش را به یاد دارم...
هنوز هم با هم ارتباط داریم. او هم زندگی پرماجرایی دارد. پدرش همان مظفر که گفتم، رفیق قدیمیام بود. او و همسرش هر دو از از شوروی به شاهی مهاجرت کرده بودند ولی پس از مدتی رفتند تهران. در آنجا همسرش پیشنهاد میکند که برگردیم شوروی. مظفر نمیپذیرد. تا یک روز که مظفر آمده بود شاهی که سری به پدر و مادرش بزند، همسرش به همراه بچة شش ماهه اش با عدهای از ایرانیان مهاجر برمیگردد باکو. در آنجا دوباره ازدواج میکند و سال ۱۳۴۱ یا ۴۲، پس از انقلاب سفید و تغییر اوضاع کشور، با همسر و فرزندانش برمیگردد به ایران.
مظفر نجیبزاده، چون باخبر میشود، زود شکایت میکند و دادگاه با رضایت بچه که همین کمال روس باشد، او را به پدر بازمیگرداند. وقتی کمال قبل از دیپلم به پدرش میگوید که میخواهم کار کنم و علّاف نباشم. مظفر میگوید که من کسی در اینجا را نمیشناسم. بعد هم او را به تهران نزد من میفرستد. کمال میآید اینجا پیشم میماند و کار یاد میگیرد و استاد قابلی میشود. من او را بعدها به خانة خود در کویکالاد نارمک آوردم و سوئیت داخل حیاط را در اختیارش گذاشتم. همسرم نیز او را چون فرزندی دوست میداشت.
● بازگشت به مازندران
اندکی قبل از انقلاب اسلامی، به پیشنهاد دوستم فروغی که کارهای مالی ما را انجام میداد، به مازندران برگشتم و در ساری مشغول کار و زندگی شدم. آدمهایی را میشناختم و کاربلد بودم. کارِ همینجایی را که الان شده محل استقرار لشکر ۲۵ کربلا، گرفتم و دادم به کمال روس. مهندس رهیده در مسکن و شهرسازی به من کار داد و آقایان مهندس نیکزاد و افضلی، ناظران فنیام بودند. از گنبد تا تنکاین کارهای زیادی انجام دادیم. برادرزادهام، یوسف، تقی نصیری، حجت کمیجانی و كمال روس دوروبرم بودند و کارها را میخوردند!
● سرگذشت او کتابی است
سرگذشت علینژاد کتابی طولانی است. ریزترین نکتههای زندگی را به یاد دارد. این را مدیون روان سالم و بیپیرایهاش است. همه عمر ورزش کرده و میکند. تا میتواند پیاده و چابکانه راه میرود. او در مازندران آسیب دید. از مهر و صفایش سوء استفاده کردند و ناچار پس از پذیرفته شدن دخترش در دانشگاه، خانه و کارگاه را فروخت و در سال ۱۳۷۷ به تهران بازگشت.
خسته و دلتنگ، امّا همچنان با امید کار میکرد. مدتی با سعید پسر دوست قدیمیاش فتحاللهی کار کرد. از طریق سعید با درویش دماوندی که کارخانه تولید شیر و لوازم گازی داشت آشنا شد و کار تأسیسات خانة چند طبقهاش در آجودانیه را انجام داد. مدیر شرکت سعید، مهندس ربّانیان بود. او تا ۱۳۹۲ با آنها کار کرد و دوباره به مازندران بازگشت و پروژه راهاندازی تأسیسات مجموعه پارکینگ ۵ در بابلسر را که مهندس نوروزی نکایی ساخته بودش، از آغاز تا پایان بهسامان رساند.
● دوستان ورزشی
علینژاد از کودکی ورزش کرده اما دوستان ورزشیاش هستیشناسی و منش او را نشان میدهند. پرویز دهداری، عبدالله موحد، ابراهیم آشتیانی و بهنام طیبی ازجمله دوستان فرهیختة ورزشی او هستند و گوشههایی از خاطرهها و زندگیاش را فراگرفتهاند. میگوید در کودکی توپ فوتبال روسها را در زمین فوتبال شاهی جمع میکرد و بعدها عضو تیم فوتبال سازمان جوانان حزب توده، آموزش و پرورش و کارخانة نساجی شد. پینگپونگ، والیبال و شنا و کوهنوردی میکرد. در دوی ۲۵۰۰ متر، قهرمانی نخست مازندران را بهدست آورد. تعریف کرد که: «من در تهران طرفدار شاهین بودم که معدل کمتر از ۱۸ را نمیپذیرفت و بر سردر باشگاهش نوشته بودند: اول اخلاق، بعد ورزش. پس از فوتبال عاشق کشتی بودم.» خاطرههای ورزشی علینژاد، چون خاطرههای کارش فراوان و شنیدنی است.
● زندگی با خانواده
علیاکبر علینژاد همسر مهربان و باوفایش را که از مهاجران باکو بود، پنج سال پیش از دست داد و اکنون تنهاست. سه دختر و یک پسر دارد. یک دخترش در ایتالیا و بقیه فرزندانش در ایران زندگی میکنند. وی نمونهای مثالزدنی از انسانهای پاک و نیک این خاک است که تنها برای خود زندگی نکرده و سرزمین ایران و مردمش را هماره دوست داشته است. از دیرباز و دوردستهای تاریخ، همینها، قهرمانان گمنام بیداعیه و خاموش این سرزمین بودهاند.
در حال شادی و دست افشانی با دوستان در باغی در شاهی، سال های پایانی دهۀ بیست شمسی، عوض نورزاد کارگر نساجی شماره یک اولی از سمت چپ.
این هم کمال روس، از پروردگان علی نژاد، که اکنون در ولز انگلستان زندگی می کند. او مردی نیک و درستکار است