هُرمز قبادی و هنرهایش...
هرمز قبادی با نام مستعار" کرات تلی"، سال هاست که آرام و خاموش در پهنههای نقاشی، عکاسی و فرهنگ مردم می کوشد. کرات از درختان پرتیغ و دیرینهی جنگل هیرکانی است و گزینش این نام طنز آلود نیز، بی تناسب با کار هرمز در زمینه های مورد علاقه اش نیست.
مازندنومه، بیژن هنریکار: هرمز قبادی(نقاش، عکاس و پژوهشگر فرهنگ بومی)، زادۀ 1335 قائم¬شهر است، و از دوستان دیرین دبستان ادیب¬مان در جنوب ترک محلۀ این شهر. کودکی آرام او را به یاد می¬آورم و سکوت و کم صدایی¬اش را. دورۀ دبیرستان ما را جدا کرد و هر یک به سویی رفتیم. اما چهرۀ آرام او و دوستی خاموش¬مان به جا ماند. کمابیش نزدیک به سی سال وی را ندیدم و دورادور در جریان احوالش بودم.
می¬دانستم نقاشی و عکاسی می¬کند، کتاب می¬خواند و اهل اندیشه است. تا سال¬های سال بعد که دو سه باری یکدیگر را دیدیم و از احوال هم با خبرتر شدیم. در همین دیدارها، دریافتم که خاموش نیست و چراغش می¬سوزد.
هرمز قبادی با نام مستعار" کرات تلی"، سال هاست که آرام و خاموش در پهنههای نقاشی، عکاسی و فرهنگ مردم می کوشد. کرات از درختان پرتیغ و دیرینهی جنگل هیرکانی است و گزینش این نام طنز آلود نیز، بی تناسب با کار هرمز در زمینه های مورد علاقه اش نیست.
همه داشته¬هایش را در نقاشی و عکاسی و ادب گرد آورده و گرم کار روی زبانزدها و کنایه¬های بومی است. کارها را که دیدم، بوی تازه¬ای از آن، همراه خاموشی دیرپای ذاتی¬اش، به مشامم رسید. او اهل های و هوی و بوق و کرنا نیست. رهرو آهسته و پیوستۀ کار خویش است و رمز و راز زندگی و زنده بودنش را چنین یافته است.
چندی پیش با او به گفت¬و¬گو نشستم و از روزگارش پرسیدم و این¬که:
• پس از دبستان به کجا رفتی؟
- (خندید و گفت): خب، هر کدام به جایی رفتیم. من هم سر از دبیرستان سپهر در آوردم. شاید یادت باشد که از همان دورۀ دبستان شیفتۀ نقاشی بودم.آن قدر برای بچه¬ها نقاشی می¬کشیدم که گاهی از نقاشی خودم هم عقب می¬افتادم و نمرۀ پایین¬تر می¬گرفتم! در دبیرستان سپهر هم این شیدایی با من بود، در مسابقۀ نقاشی دبیرستان¬ها شرکت می¬کردم و مقام می¬آوردم.
امّا خاطره¬ای تلخ از آن روزگار هنوز ذهنم را می¬خَلَد. در این مسابقه¬ها عنوانی برای نقاشی می¬دادند. یک بار این عنوان«چهرۀ یک قهرمان» بود. هرکس چیزی کشید. من هم چهرۀ آرش کمانگیر را به بهترین و زیباترین شکلی که می توانستم نقش کردم.
کسانی هم آدم هایی را با بَر و بازوی کَت و کلفت، روی سکوهای اول تا سوم کشیدند! به نظرم آمد که نقاشی¬ام، از نظر شکل و محتوی خوب شده، ولی در کمال شگفتی دیدم مقام نخست را به کسی دادند که چهرۀ شاه را کشیده بود! من در همان عالم نوجوانی، به این نتیجه رسیدم که این جهان عادلانه نیست. تفاوت آرش کمانگیر با شاه از زمین تا آسمان بود. به جز این، از لحاظ تکنیکی هم، نقاشی¬¬ام وضع بهتری داشت. این شد که پس از آن دیگر در هیچ رقابتی شرکت نکردم و فقط با خودم مسابقه دادم. (لبخند می¬زند!)
• پس از پایان دورۀ دبیرستان چه کردید؟
- هیچ، به دانش سرای تربیت معلم در ساری رفتم، فوق دیپلم گرفتم و چهار سال هم معلمی کردم. بعد هم برخوردم به تیغ تیز آن روزگار و گردن نان و معاشم بریده شد. ناچار رو به پیشه¬هایی دیگر آوردم، از کارمندی بیمارستان تا سفر به جنوب و کناره¬های دریای آن. غم نان نمی¬گذاشت به قول شاملو، که به کار دل و شوق درونم بپردازم. نقاشی رنگ و روغن بوم می¬خواست و خمیرهای رنگ و چیزهایی دیگر. آن¬گاه که این دغدغه¬ها را نداشتم، به دامن طبیعت می¬رفتم و نقشی می¬زدم بر بوم، یا چهره¬ای را به سفارش می¬کشیدم. خُب معلوم بود، باریکه آبی داشتم و تعطیلات تابستانی، فراغتم بیشتر بود. امّا در بیمارستان باید می¬دویدی یا در جنوب و کنارۀ دریایش نیز همین. این بودکه از نقاشی فاصله گرفتم. ولی نمی¬شد رهایش کنم، آن شور مدام به من نهیب می¬زد که کاری بکن! دلم با شوق رنگین نقاشی روشن بود و شور و عشق¬اش رهایم نمی¬کرد.
• پس چه کردید با دل¬تان، وقتی دیگر فرصت پرداختن به آن شوق و عشق را نداشتید؟
- هیچ، از ناچاری به عکاسی رو آوردم که کمی پاسخ داده باشم به آن شور روشن، دوربینی گرفتم و به شکار لحظه¬های زندگی پرداختم. از 1360، عکاسی کمی آرامشم داد و آن خار خار درون را نرم کرد. به خواندن کتاب¬ها و مجله¬هایی در این زمینه پرداختم. کمی بعد سر از جشنوارۀ سینمای جوان و فراخوان عکاسی سوره در آوردم. خودم هیچ¬گاه اهل جایزه و عنوان نبودم. ولی حالا که حرفش شد، از برخی نمونه¬ها که در خاطرم مانده، می¬گویم، مانند: نفر دوم در پنجمین جشنوارۀ سینمای جوان در فروردین 1366، در عکسی با موضوع طبیعت. رتبۀ سوم عکاسی در نخستین دورۀ جشنوارۀ عکس کودک و نوجوان سوره در آبان ماه 1369 با موضوع کودک و آموزش. رتبۀ اول دومین جشنوارۀ سراسری عکس کودک و نوجوانِ سوره در سال 1370 در عکسی با عنوان کودک و کار. رتبۀ سوم جشنوارۀ عکس سینمای جوان با موضوع دوستی در سال 1372.
در سال 1375، چندان شناخته شده بودم که از داوران جشنوارۀ عکس سینمای جوان شدم و در شمارۀ 111 مجلۀ تخصصی عکس به تاریخ مرداد 1375 گفت¬و¬گویی شد با من و داوران دیگر. این همه در حالی بود که در نیمۀ نخست دهۀ 1360، دوربین مناسبی نداشتم و امکانات و ابزار عکاسی¬ام ضعیف بود. مثلاً در سال 1365 با یک دوربین کتابی معمولی و فیلم باریک 110 و یک آگراندیسمان کیفی روسی، در نخستین دورۀ مسابقۀ عکاسی سوره، نفر دهم شدم. ولی همواره با اشتیاق فراوان کار می¬کردم و نمی¬خواستم دستم از دامن هنر کوتاه شود. شعلۀ شور توأمان نقاشی و عکاسی در من می¬سوخت. از تجربه¬ها و دید نقاشی در عکاسی بهره می¬بردم و به دل و جانم پاسخ می¬دادم. هر جا که می¬توانستم و می¬شد عکس می¬گرفتم. بالأخره پس از عمری دویدن و تکاپو در سال 1395 بازنشسته شدم.
• آیا پس از آن به گردآوری زبانزدها روی آوردید؟
- بله، اتفاقاً همین را می¬خواستم بگویم. دیگر فراغتی یافته و به این نتیجه رسیده بودم که بپردازم به عشقی که همه عمر شعله¬ش در من می¬سوخت. اما من دیگر جوان آن سال¬ها نبودم، انبانی داشتم که از دیده¬ها و شنیده¬ها و تجربه¬هایم در کورۀ روزگار به کف آورده¬بودم. دیگر نقاشی و عکاسی از طبیعت، انسان و فضاهای پیرامونش به صدای درونم پاسخ نمی¬دادند. در همین گیرودارو گفت¬وگوهایم با خود، به این پهنه کشیده شدم. چون از همان کودکی به این پیران گفته¬ها علاقه¬مند بودم و آن¬ها را به خاطر می¬سپردم و بعدها، کمی که بزرگ¬¬تر شدم، یادداشت می¬کردم. آن یادهای حک شده در دل و جان و آن یادداشت دفترها به دادم رسیدند و آرام آرام به کاری پرداختم که همۀ دلبستگی¬ها و علاقه¬هایم را در خود داشت؛ نقاشی، عکاسی، نگارش و اندیشه.
البته رسیدن به این فرم و چهارچوب، مدتی طول کشید و بالأخره از دهۀ پایانی سال 1390 و نخستین سال¬های سده¬ای که در آنیم، داشته¬های انبانِ زندگی¬ام را تلفیق کردم وکوشیدم با بهره¬گیری از نقاشی و عکاسی که شعله¬اش همچنان در من می¬سوخت، تصویری روشن¬تر و مؤثرتر از زبانزدها و کنایه¬ها به دست دهم. این پهنه از فرهنگ، دریایی از زندگی مردم در درازای تاریخ سرزمین¬ ما و برآیندی از تجربه¬های ناب بشری است. اکنون چند سالی است که در جهان رنگینی از نقاشی و عکس و واژه نفس می¬کشم و بیش از نیمی از شبانه روز را به کار و اندیشه در این باره سیر و سلوک می¬کنم.
از اوایل سال 1400 هم توانستم به منابع معتبری از زبانزدهای بومی در بنیاد مازندران پژوهی انوشه دست یابم و با عنایت این مرکز، هفته¬ای یک روز به آن¬جا بروم و به کارم در این زمینه تعالی بخشم. اما شوربختانه باید بگویم این دولتی که خوش درخشید، مستعجل بود و با تعطیلی ناگهانی بنیاد انوشه، این فرصت مغتنم را از کف دادم. حالا ناچارم که به قول سعدی علیه¬الرحمه:« بنشینم و صبر پیش گیرم ـ دنبالۀ کار خویش گیرم.»
با این همه، تا کنون بیش از 800 زبانزد و کنایۀ بومی را نوشته و تصویر کرده¬ام. این حاصل زندگی¬اَم به فراخور حال و روزی است که بر من گذشت. ولی شاکرم که در سایۀ زندگی صاف و درستی که داشته¬ام، حال سری آرام بر بالش می-گذارم و آزارم به کسی نرسیده جز خودم! (می¬خندد و سر تکان می¬دهد). در پایان نیز باید از همسر ارجمند و دخترانِ نیکم سپاسگزاری کنم که همواره همراهم بوده، پشتیبانی¬اَم کرده¬ و خاموشی¬ها و سخت جانی¬هایم را تاب آورده¬اند. که اگر نبود این مهربانی¬ها، همین وَجیزه¬های اندک هم فراهم نمی-آمد.
نمونه مثلهای گردآوری شده آقای قبادی:
ضرب المثلهای مازنی848
"گالش...که...پیر...بَییِه ،،،گُوک بون...بُونِه "
گالش= گاوچران
بَییه/ بَهیه= شد
گُوک= گوساله
گُوک بون= نگهبان گوساله
بُونِه= میشود
● ترجمه کلی= گالش که پیر شد ازگوساله مواظبت میکند.
● مفهوم= ضعف وسستی پیامدهای ناخوشایندی را درپی دارد/ ناتوانی سبب میشود کارهای خرد وکوچک به ادم محول شود.
●به قول فردوسی:
همی گفت کاین بنده ٔ ناتوان
همیشه پر از درد دارد روان .
کاربرد= مواقعی به کار میبرند که بعلت ناتوانی سالخورده ای ، انجام کاری خردو کوچک رابه او محول کنند.
●به قول مولوی
فهم کردم لیک پیری ناتوان
دستت از ضعف است لرزان هر زمان .