زیر پوست شهر، زندگی نفس میکشد
...این همه بوی زندگی و امید میداد. این سه باهم، یعنی کارگاه رنگین عروسکسازی و آموزش نمایش عروسکی فلاح و پسران و عروساش خانم بهار، کنار نقاشی های زیبای کودکانه بر دیوار، نشان میداد که خواهی نخواهی، زیر پوست کلفت و تیرهی شهر دارد لالاییهایی برای بیداری خوانده میشود!
مازندنومه، بیژن هنریکار: ۱۸ مهرماه ۱۴۰۳، دوست هنرمندم رجبعلی فلاح، آگهی نمایشی برایم فرستاد به نام "لالایی برای بیداری" از یک گروه تئاتری نابینایان و کم بینایان، که در سالن حُرّ ادارهی فرهنگ وارشاد اسلامی قائم شهر در ساعت ۷ عصربرگزار می شد.
عنوان نمایش وام گرفته از یک شعر جوانی شاملوبود. شاملو این شعر را درسال ۱۳۳۳خورشیدی، یک سال پس از کودتای خونبار ۲۸ مرداد و در ۲۹ سالگی اش سروده بود:
لالای لای لای گل پونه__ بابات رفته دلم خونه
بابات رفته نمی آید__ گرفتن بردنش شاید...
لالای لای لای گل انجیر__ بابات داره به پاش زنجیر
به پاش زنجیر صدخروار__ چشاش خواب و دلش بیدار
بخواب فردا سحر می شه__ شب از عالم به در می شه
خراب می شه درِ زندون__ بابات خونه میاد خندون
لالایی برای خواب است، اما او این لالایی را برای بیداری می سراید. این دو نکته مرا به آن جا برد. عنوان نمایش و ویژگی نمایشگران. این که در این وانفسا گروهی نابینا و کم بینا بیایند و با شور و تکاپو نمایشی را به صحنه برند. نویسنده، کارگردان و یکی از بازیگران این نمایش حسین غلامی بود، که گویا در پی حادثه ای آرام آرام بینایی اش را از دست داد.
فلاح گفت که کارگاهی در کنار همین سالن نمایش دارد. پنداشتم که اندکی زودتر بروم و کارگاه او را هم ببینم که انیماتور و آموزگار نمایش عروسکی و از بازیگران پیشکسوت تآتر قائم شهر است. آوازه ی فلاح در میان مردم، از عروسک گردانی های بزرگ چند متری در آیین های شادمانی ست. با دخترم نیوشا؛ همراه و همپای تکاپوهای فرهنگی ام، اندکی زودتر به آن جا رفتیم و گفتیم یک تیر و دو نشان می زنیم. اما وقتی به آن جا رسیدیم، دیدیم به یک تیر، سه نشان زدیم!
● در کارگاه عروسک سازی "سایه" فلاح
پیش از ساعت ۶ عصر به آن جا رسیدیم. در همان طبقهی همکف، این کارگاه را دیدیم با فلاح و دو پسرش فردوس و سام. عروساش، خانم بهار، همسر فردوس هم بود و همه داشتند با شور و اشتیاق کار می کردند. نشستیم به نظاره ی کارشان بر عروسک ها و صحنه هایی که داشت برای دکور نمایش آماده میشد.
فلاح و پسرانش توضیحاتی در بارهی کارشان دادند و گفتند از خرداد ماه در حال آماده کردن شخصیت های این نمایش عروسکی و طراحی صحنه های آن در پیرامون وقایع کربلا هستند. بیابان هایی دیده می شد با نخل های شادابِ ایستاده ای که آمادهی افتادن هم بودند. در گوشه ای از آن رود فرات به چشم می خورد. صحنهی موافق خوانان سبز و مخالف خوانان سرخ بود، درست چون تعزیه و وقایعی که مردم سده هاست باور کرده اند.
کار با رنگ ها و فضایی مناسب آماده شده بود. به گمانم خوب آمد تلاش هایشان. این فضای عروسکی تعزیه می تواند پلی باشد میان سنت و مدرنیسمی که بیش از سده ای است باهم در جدال اند. تعزیه، توده ی مردم را به میدان می کشد، اما نمایش عروسکی آن می تواند انبوهی از کودکان و جوانان را نیز به صحنه بیاورد و این هنر نیمه محتضر را زنده کند.
با دخترم نیوشا در کنار میرزَمو، شخصیت عروسکی ساختهی فلاح
این کار دو وجه فرهنگی و تاثیر گذاری دارد. در بارهی شدت این اثر فرهنگی، تاریخ قضاوت خواهد کرد. این نسل،اگر چه کُند، اما پا به پای تکانه های جهان پیش می آید و خوراک دادنش آسان نیست. به فلاح باید تبریک گفت برای این تلاش های نو آورانه در عرصه های گوناگون نمایش عروسکی. او شخصیت های عروسکی میرزَمو/ میرزاعمو و همسرش ماجان، که شخصیت هایی واقعی در پل سفید سوادکوه بوده اند را به میان مردم برده است. نکتهی چشمگیر دیگر، رفق، مدارا و هماهنگی مهربانانه ی این خانوادهی کوچک فرهنگی در کنار هم بود.
• لالایی برای بیداری
این همان عنوانی بود که ما را به آن جا کشاند. نمایش از ۱۲ مهر آغاز و تا ۲۲ مهر ادامه داشت. ما به آخرین روز آن رسیدیم. صحنه تاریک بود و دختری جوان، لحظاتی دراز سر بر میزی تیره نهاده بود، لحظاتی بعد از لا به لای گفت و گوی او( آیدا) وخواهرش"ندا" آشکار شد که پدرِ جانباز شیمیایی اش اکنون در بیمارستان بستری است و نگرانی آیدا نیز از همین روست. در همین پرده دیالوگ دو خواهر به سوی نوشتن می رود و این که ندا نیز چون پدر اهل قلم بوده و نگارش نمایشنامه ای را آغاز کرده است. آیدا از او می خواهد که آن را بخواند. همراه خواندن او نمایش به پرده ای دیگر می رود و صحنه هایی نمایان می شود از جنگ درون و بیرون. کسانی در جستجوی رهایی، همپای اهریمن می شوند، صحنه هایی ازجنگ و صدای مهیب پرتاب گلوله و خمپاره و پرواز هواپیماها آشکار می شود.
باری در این کشمکش های در آمیخته از نبرد بیرون و درون انسانی، صدای بلندتر این است که چرا قلم به جای مسلسل نمی نشیند و چرا صلح و آرامش جای جنگ و خونریزی را نمی گیرد؟ در همین همهمه ها و جدال مرگ و زندگی، آیدا پدر را به خواب می بیند واز او می خواهد که راه را نشانش دهد.
پدر اندکی با او در این باره سخن می گوید و می خواهد در آغوشش بگیرد که دختر کناره می گیرد. در پایان، پرده به جای نخست باز می گردد، آیدا از خوابی که دیده، می گوید و ندا می خواهد او را به دیدن پدر در بیمارستان ببرد، تلفن خانه زنگ می خورد و صدای مادر می آید که دیگر صدای خس خس سینه و سرفه های پدر آزارتان نمی دهد و شما آسوده بخوابید. سایهی مرگ برصحنه است و پس لرزه های نفرت انگیز جنگی که هنوز، به رغم همهی شعارهای حاکی از پایان جنگ، تمام نشده است.
مرگ این جانباز شیمیایی پس از سالها عذاب و زندگی پریشان و آشفته ی آن دو دختر و مادر نیز مصداقی روشن از آن است. آری، جنگ و تاریکی ادامه دارد و صلح که نشان روشنایی و زندگی است، راه را نمی یابد.
پایان نمایش با حضور مردم و مقامهای اداری
نفر نخست از راست، همسر کارگردان و سومین نفر از چپ، حسین غلامی
البته نمایش در زمینهی ساختار و توالی موضوعی، جای نقد و بررسی بیشتری نیز دارد که در این مجال و مقال نمی گنجد. گفتنیتر همین تلاش و تکاپوی این هنرمندان نابینا و کم بینا در روزگاری است که بینایان نیز دست از تکاپو کشیده اند. این روندگی به سوی روشنی نیکوست و نویدهایی تازه به مردمی می دهد که خسته از جنگ و مرگ اند و آرامش و زندگی را میخواهند.
باید به همهی دست اندر کاران نمایش "لالایی برای بیداری" دست مریزاد و خسته نباشید گفت و آرزوی تداوم کار آنان را داشت. نکته ی جالب توجه دیگر در این میان، همراهی بی دریغ وجانانه ی همسر حسین غلامی و دوندگیهای صمیمانه اش در بیرون صحنه بود. جایی که کسی دیده نمی شود. اما تردیدی نیست که اگر همراهی های این بانو نبود، این لالایی برای بیداری خوب خوانده نمی شد.
در پایان نمایش آقایان یزدانی رئیس ادارهی ارشاد و هدایتی رئیس ادارهی بهزیستی قائم شهر سخنانی تحسین آمیز در بارهی نمایش و حسین غلامی نویسنده و کارگردان آن گفتند. غلامی هم با سپاس از آنان، گفت من دارم به استادم آقای ابوالحسنی که در این جاست، درس پس می دهم و در این اجرا و پایه گذاری "گروه مهر" وامدار ایشانم.
ابوالحسنی، مدرس تآتر در بابل، ضمن سپاسگزاری از کارگردان و مسئولینی که این فضا در اختیار گروه مهر نهادند، خطاب به یزدانی ریاست ارشاد گفت: همراهی شما خوب است، اما کمی بیشتر به این هنرمندان برسید ودست کم نور این سالن که انتهای آن در تاریکی است، را بیشتر کنید. چرا که اینان ویترین شما و بهزیستی هستند.
• نمایشگاه نقاشی کودکان باد و بادبادک
آن تیر سومی که گفتم به نشان زدیم، دیدار از همین نمایشگاه زیبای آثار کودکان ۶ تا 10 ساله به هنر آموزی مهربانو زهراغلامی بود. ایشان را نخست در کارگاه آقای فلاح همراه دخترک اش "آسمان" و برادرزاده ی دوسه ساله اش "دنیا" دیدم.
فلاح در حالی که صفیر در دهانش بود و عروسک دستکشی مبارک در دستش، از زبان مبارک با بچه ها احوال پرسی و شادمان شان کرد. بچه های زبر و زرنگی بودند. بعد فهمیدم که حسین غلامی کارگردان نمایش برادر همین بانوست و دنیا دخترک شیرین برادرش. فلاح با مبارک اجرایی هنرمندانه و زیبا کرد.
خانم غلامی اندکی در بارهی کودکان و آموزش آنان سخن گفت ونیز از دخترک اش آسمان که خوب میفهمد و بسیار وظیفه شناس است. گفت من به طور آنلاین برای آموزش کودکان کار می کردم و فرصت رسیدن جدی به او را نداشتم. اما روزی شادمانه دریافتم که او خود از فضای آنلاین کارم با کودکان بهره برده و دارد این راه را می رود. در واقع او بی آن که من بدانم، گوش می کرد و می آموخت.
از میان نقاشی های کودکان
حرف های این بانوی هنرمند برایم جالب بود. نیوشا گفت: در سالن بیرون نمایشگاهی از نقاشی کودکان است. چون به دیدن آن رفتیم، پی بردم که این نقاشی های کودکانه بر دیوار و کف سالن، کار هنرآموزان همین بانوست.
او گفت زادهی ۱۳۶۴ قائم شهر است و کارشناسی ارشد گرافیک و تصویرگری دارد و می کوشد کتابی از قصه های خودساخته ی کودکان و نقاشی هاشان منتشر کند. گفتم این کاری نیک اما دشوار است با این وضعیت کاغذ و چاپ، اما نفس چنین اندیشه ای خوب است و پیداست که شما به کودکان و پیشه تان عشق می ورزید. گویا نبض هنر در خانوادهی شما می تپد! گفت: یکی از عموهایم آموزگار هنر بود، برادرم حسین هم هنرمند تآتر است که کارش را دیدید.
نقاشی های کودکانه بر دیوارها، با شور وشوقی کودکانه می تابیدند وشادی می پراکندند. این همه بوی زندگی و امید می داد. این سه باهم، یعنی کارگاه رنگین عروسکسازی و آموزش نمایش عروسکی فلاح و پسران و عروساش خانم بهار، کنار نقاشی های زیبای کودکانه بر دیوار، نشان میداد که خواهی نخواهی، زیر پوست کلفت و تیرهی شهر دارد لالاییهایی برای بیداری خوانده میشود!