تعداد بازدید: 4305

توصیه به دیگران 1

يکشنبه 15 ارديبهشت 1387-0:0

وازنا پيدا نيست

داستاني از:رويا بيژني،شاعر،نويسنده و گرافيست بابلي.


 آن روزها اصلآ شبيه حالا نبود. حوصله ام را داشت. مي رفتيم دوازده بار فيلم شعله را مي ديديم . حرفمان تمام نمي شد. بيشتر وقتها توي خانه مي نشستيم / خب ؟ او از سفرهايش به جورجيا و تگزاس و مسکو و مراکش مي گفت و از احزاب و عقايدي با اسامي طولاني و سخت / من هم  از زندگي ام در نشل و فكچال و خوشروپي و مراتع ِ نادري.هيچکدام حرف هم را نمي فهميديم خانم جان ! خب ؟ اما لحن مان به دل  آن يکي مي نشست...من جرات اقرار داشتم خانم جان ! به او مي گفتم قبل از آمدنش جزمردم روستاي خودم كسي خير خواهم نبود . به او مي گفتم كه او آمد و وضعم دگر گون شد.خب ؟ خير خواهم شد ...  

 
ميمنت يكريز حرف مي زد. چشمهاي سبزش وقت ِ گفتن ازاو درشت تر ميشد و عصبانيتش را بيرون مي ريخت. با اينحال دست از عشوه هاي دلبرانه اش بر نمي داشت.ابروان وسمه کشيده اش را بالا مي گرفت و لبان سرخش را غنچه مي کرد و ميان جملات ِ تلخش کودکانه مي گفت : خب؟

روي راحتي ولو شده بودم و نگاهش مي کردم.زن ِ ريزقامت ِ مقابلم دقيقه اي رو از من گرداند تاسرينهاي لاغرش آشکارم نشود. آنوقت دو سوي ِ پايين ِدامنش را با دو دستش گرفت و روبروي صورت ميانه سال ِ فريبنده اش تکان داد و اشاره به آنسوي پنجره کرد:  

 

آخ خانم جان نگاه !... نگاه كن خانم جان!  اين ابرهاي سياه را ببين... چه ترسناك ميزند!! تند مي پردكه ماه را بردارد سياه تب گرفته!... با اينهمه چه دمي دارد هواي امشب... اي خانم جان! از پنجره ي شما هم که وازنا پيدا نيست!

 

پسركش/ چشمش به رقص ِ گردان ِعروسكي طلايي توي ساعت شماطه اي روي بوفه بود كه سياهي آنسوي ِ پنجره گريه اش انداخت.

 

-  هميشه ابرهاي سياه از وقوع حادثه اي تلخ خبر مي دهند. تا به حال ابر سياه نديدي ميمنت؟

 

و چشمهايم را درشت کردم و از ترساندنش تفريح.

 

- خانم جان !حادثه  ازين شومتر كه پسر دسته گلم را مردكه ي عوضي چون بهانه ي آبجي اش را داشت و ونگ مي زد و آقا را از کتاب خواندن انداخت/ سياه و كبود كرد ؟ گوشه ي پيشاني بچه ام به اندازه ي يك گردو بالا زده. ببين خانم جان! خب؟بابا كه نيست/ شمر ذي الجوشنه...

 

هفتاد و چهار بار قبل هم كه آمده بود براي هفتاد و چهارمين بار چشمهاي غمگينش را خيره ي من كرد و همينها را لاينقطع گفت.براي هفتاد و چهارمين بار از خوشوقتي كوتاه ِ آن روزها يش / از گفتگوي طولاني آن روزهايش بااو / از چاي هايي كه آن روزها مي نوشيدند /از سفرهايي كه آن روزها قصد رفتنش را داشتند حرف مي زد و مي خنديد . سبكبار مي خنديد و بعداز هفتاد و چهارمين مكث كوتاه به لبخندي تلخ زمزمه مي كرد:

حالا مرد من / حالا باباي بچه هاي مفلوكم /  تمامش ماموت شده... فقط سه ماه آدم بود ... خب ؟ حالا سيد جان ننه مرده . حالا من هر روز مي ترسم خانم جان ! حالا منِ ِ چهل ساله جواني ام گرفته....

اوووه خانم جان!ببين... وازنا را انگار ابر گرفته! " نگاه کن... وازنا  ابدآ پيدا نيست "

 

آن شب انگارحال ماه خوب نبود.تكليف ماموتها را نمي دانستم؟شايد راه گم كرده مي شدند/شايد هم راه پيدا كرده...

شايد براي همين بود كه آن شب ميمنت براي اولين دفعه زل به چشمهايم نزد . كنار درب ِ آپارتمانم مثل روزگار ِ رعيتي اش دو زانو نشست و به لحن روستايي رام ِ آن روزهايش که شباهت به وضع فعليش نداشت/ گفت :

خانم جان ! چه خوبست آدم زن ماموت ِ خرفتي باشد .خب؟ سيد جان ننه اش هم مرده  باشد.خب ؟ بعدش هم برود اداره ايي / دفتر ِ مرد متمولي سر ِ كار... خب ؟بعدش هم آن صاحب كار پولدار كه بلد است كراوت هم بزند و از قضا عاشق كش و  مهربان هم هست / عاشقش بشود. خب ؟  ازو بپرسد شوهر داري ؟ او هم بگويد ...خانم جانم ! بگويد... روم سياه خانم جان!... دروغ بگويد... بگويد خب ؟ ...  شوهرندارم ... ماموتهاي خرفت كه شوهر نمي شوندخانم جان ... بگويد ندارم... خب ؟

زل به چشمهايم نميزد :

مرد پولدار هم دست بكشد روسري زن را بردارد.با گيسوان او معاشقه كند. ازان معاشقه ها كه فيلمهاي ويديو نشان مي دهد خانم جان ! خب ؟ خوب نيست خانم جان يك مرد متمول به زني  بي پناه بگويد من مطيع اوامرت هستم و دلباخته ات ؟ بعد هم مدام ببردش و براي او و كوچ و كلفتش البسه ي گرانقيمت بخرد و جواهرات قيمتي ؟ خوب نيست خانم جان قول ديدن آبهاي سبز مديترانه را بدهد ؟ خب؟  زن/ بلانسبت شما احمق باشد اگر بگويد كه مرد دارد و مردش هم يك ماموت است... شما باشيد اعتراف مي كنيد ؟

 اوووه خانم جان ! وازنا را انگار ابر گرفته! "  وازنا اصلا پيدا نيست "

 

آن شب يقينآ حال ماه خوب نبود.با اينهمه بهتر از ين بود كه ماموتها راه گم كرده نشوند/ شايد هم راه پيدا كرده.

 من آرام زمزمه مي كنم:

- ماموت ِ ستبر ِطفلک ِ چند هزار ساله اي كه اگر در ملع عام ظاهر شود مجبوراست خميده زندگي كند تا گنده گي ِ ناخوشايند هيكلش عيان ِحواصيلها و دم جنبانكهاي ورزيده و سياه كشيمهاي فريبنده ي  لوکس و قناري هاي متظاهر ِ توي خيابان/ نشود، مجبور است زير بار زور برود تا  آدم موجهي به نظر بيايد و اين تلاش از درون/سراپاي عظمتش را فرو بريزد/خب چاره اي جز كنج خانه لميدن و مقهور سر و همسر شدن ندارد ... چاره اي ندارد... ندارد ميمنت جانم!

 

-  خانم جان كلامي بگو سرم بشود. خب ؟  خدايي اش اگر مردت ماموت بود دلت هوس وصال با مرد ديگر نداشت؟

گفتمش :

آرزوي بعيدي نيست ميمنت جانم! معجزه يعني همين ...

 

- سيد جان ننه هم که مرده خانم جان !

 

از بي سرزنشي ام ذوق كرده گريه اش گرفت :

 

حالا اگر به طلعت دو دانگه مي گفتم ملامتم مي كرد و به طرفه العيني به همه راپرتم را مي داد...  امان از زخم زبان مردم خانم جان!سرزنش شام مرا ميكشد/ محنت ايام......

 

ديدم ماه سريع و تند رفت.. حال ماه از اول هم خوب نبود .انگار سر ِ نماندن داشت ...ديدم باراني تند گرفت... وازنا پيدا نبود .دل هم ميمنت دم گرفته تر مي نمود ...

 

من از نسل ماموتها آن قدر نمي دانم كه از كوروش كبير . از كوروش كبير آنقدر كه از ريچارد سوم . از ريچارد سوم همان اندازه كه از صنف خبازان ِ صومعه سرا يا از محتويات معده ي جونبقجان ِ بهنميري مطلق كه صاحب منصبيست در وزارت امور خارجه. اينها كه به زعمتان ميرسانم از من نيست / از تراوشات دل همسر ِ بلاتكليف اوست. او دليل ِبد قلقي ماموت رابرايم گفت من اما همه اش را برايتان نمي گويم چرا كه وادار به قضاوت مي شويد  و اين رسم قصه گويي نيست . فقط همين نكته را متذكر مي شوم كه ماموت ها طفلکند / اگر  انكار ِ دل مي كنند و سنگين سري و سخت دلي آيينشان شده از وفادار ي به آرمان ِ هم نسلانشان مايه مي گيرد نه از ناداري ِدل... اين روزها دل نرمي و سست فکري باب ِ دهان ِ زورمندان است و ماموتها اين را بر نمي تابند. شايد براي همينست که رو به انقراضند.

 

ميمنت مي گفت ماموت / اولترها دكتر بود . بيمارستان مي رفت /جواب ِسربالا به رييس بيمارستان و بيماران لاعلاج مي داد... رانندگي مي كرد / خلاف هم و دست به يقه ي راننده ي مقابلش مي شد/ ازو حتي كتك هم مي خورد،كوتاه هم نمي امد. بنزين كه نداشت / زين به پشت  راحتي خانه  پيتكو پيتكو مي كرد تا اسباب ِ غريدنش مهيا نشود .آخرماموت  وقتي خسته مي شد /مي غريد. وقتي مهرباني طلب مي کرد/ لگد مي زد. ماموت/ آب از سر گذشته ي بيچاره اي شده بود...

تنم درد مي كند / سرم هم ... اين تلخ نبشته ذهنم را پُر كرده . كاش مي شد بيندازمش دور ِ دور . مثلآ سمت ِ جنگلهاي چالكسر يا لشت ِنشا...

 ميمنت مي گفت ماموت از بس به بلديه و عدليه و کميساري و هزار کوفت و زهرمار کشورداري معترض بود / خودش تعمدآ تكه سرب توي دلش فرو مي كرد. تكه سربها تيزند / به تن ِ ستبر ِ ماموتها كه بخلند / زخمي اشان مي كنند. زخم هم عصيان مي اورد و وحشيگري. ماموت هم مدام مشغول اين فعل شريف بود...

هر بار زنش وقت آوردن ناشتايي برايش مي گفت : ماموت جان ! كراوتت را كنار نينداز. خوب است فقط كمي شلش كني. اين رفتار در اين مملکت عاقبت نگرانه نيست. نبستن كراوت راه منقرض شدنت را هموار مي كند .

و او بي اعتنا كره و پنير و بربري هاي دوآتشه را مي لبناند و مي غريد :

 

راجع به چيزي كه ازش بي اطلاعي اظهار فضل نكن...

 

 اين كلام در ادبيات ما يعني برو كشكتو بساب . ماموت ادبياتش بي حوصله اما ظاهرآ محترمانه بود...

خلاصه بگويم ميمنت دائمآ ازينکه ماموت هرگز با اطرافش / همسويي نداشت/ شکوه داشت.

ماموت هم  روزگاري آدم بود. حتي قبل از پريدنش به دامان ميمنت / عاشق سنجاقكهاي طلايي بود. همانها را مي گويم كه نايابند.ممكن نيست از هزار سنجاقك يكدانه طلايي ِناب باشد. به مرتفعترين نقطه ي دنيا هم اگر ايستاده باشي و به واقع اگر زيباپسند / وقتي سنجاقكي طلايي ببيني / مترصد گرفتنش ميشوي. اين حس ِ اندوختن ِ همه ي برترينها براي خود / حس همه ي آدمهاست و فرار از منطق ِ آدميزادگي سخت است و طاقت فرسا. ماموت هم روزگاري آدم بود....

براي همين از پنجره ي باز ِ آسمان خراش ِ خانه اش / تاچشمش به رد ِ پرواز ِ زرين ِ سنجاقكي افتاد كه به خيالش طلايي بود دنبالش دويد... تاكيد مي كنم/ به رد ِ پروازش نه به خود ِ سنجاقک... به گمانم  خيالش رسيد ذرات ِ معلق ِ برابرِ  ِ نگاهش نورهاي ريخته از بال ِ سنجاقك است.ماموت چشمهايش را اگر خوب مي مالاند كرمكهاي رنگين جلوي ديدگانش گم مي شدند . مي فهميد آن روبه رو ايستاده ي بسيارخوش نقش كه تندرستي و زيبايي اش آتش به جان مردهاي عالم مي زند / فقط ميمنت است/ دختر ِ سيدجان ننه/ كارگر مه جبين خانم / همسايه ي روبرويي اش. اما از جماعت کارگر / زن ستاندن عارش نبود براي همين چشمهايش را نمالاند. خواست اين دنياي رنگي تازه امد/  باقي روزهايش را پر كند و دنبال رد خيالي ِسنجاقكش پريد / پريد / پريد /خيلي پريد/ بيشتر پريد و پرت شد دامان ميمنت.

مه جبين خانم فريادي از وا حسرتا از دل كشيد / دختران دير سال ِ شوي نديده اش به خوش شانسي  ميمنت شانزده ساله كه دكتر فرنگ ديده اي را در به در ِخود كرد/حسودي اشان شد و سيد جان ننه  نزديك بود از سرخوشي سنگكوب كند.

دكتر كه از اينهمه ارتفاع پرت شد اما هيچ نگفت... آخ هم... و همين سبب شد آنها كه غبطه ي لذات ِ عاشقانه ي روزهاي او و ميمنت خوش اقبال را مي خوردند/كمي ترديد جانشان را بگيرد كه شايد اين مردك ِ كم عقل اساسآ دكتر نباشد.دليل فرنگ ديدگي اش هم  بي پناهيش بوده و به علم خدا پناه ببرند.

چند سال بعدترش وقتي ميمنت براي سركشي ام آمد با خنده هاي شكرينش از آن روزها يش گفت ؛ از كمد ديواري راز آلود خانه ي مه جبين خانم و آرزوي بازشدنش / از دزديدن جاكليدي براق ِ جهانگيرخان و باز كردن ِ صندوق ِ قديمي ِ ته ِ دالانشان / از شيطنتهايش / از عشق ِ پريدن وسط ِ استخر ِ بزرگ آن امارت با رودابه و روح انگيز و رامبد كه هرگزميسر ش نشد / و بعد گوشه ي چشمهاي نمناکش را مالاند و گفت :

 چه خوش روزي داشتم خانم جان / كارگر بودم  . دختر سيد جان ننه ي رختشور بودم/ خوشبخت هم ...هي ... خود كرده را تدبير نيست...

من همانجا بود كه دريافتم ميمنت خوشبخت نشده / حتي خوشوقت هم... دريافتم سنجاقك طلايي ِ بدلي شدن حسرت خوردن ندارد...دريافتم ماه /چندان هم که بخيالمان مي رسيد در شبهاي شانزده سالگي سر دماغ نبوده.

 

...سه شنبه ها و جمعه ها كه سيد جان ننه ميامد براي رفت وروب خانه ي مه جبين خانم / دكتر  دلش را مي چسباند به راهروي مشتركشان تا صداي زنگدار و خنده هاي لوند دختر نوبالغ او را بشنود. از زور تنهايي درب آپارتمانش راهم باز مي گذاشت.آن وقت ميمنت دور از نظر ننه اش ميامد دم در خانه ي او و ميگفت :

دكترجان ! جا كفشيتان را دستمال كشيدم خب ؟گردو غبارش حسابي رفته. خب ؟ بيايم خانه اتان راهم تميز كنم؟مادرم يك تنه براي آن منزل كافيست . من يكي اضافم. دكترجان ! خانمتان كجاست ؟ سفر ؟ بيايد و ببيند خانه اش تميز شده كيفش كوك ميشودها!خب ؟

 

دكتر از وحشي گري كودكانه ي دخترك و بي ادبي ناآگاهانه ي او خوشش ميامد. از آداب و رسوم دست و پاگير دنيا خسته بود / تنها هم...

دخترك سرك به داخل خانه مي كشيد. گردن دراز بلورينش از چادر ول سفيدش بيرون مي زد و پاي دكتر سست ميشد. دكتر بيايم تو؟

دكتر اخم حواله ي او مي كرد و درب آپارتمان را محکم مي بست. بعدش مي ريخت روي كاناپه اما همه اش توي اتاق ميمنت را مي ديد كه كار مي كند و عشوه مي ريزد و دكتر جان دكتر جان/ مي گويد و به خب گفتن ِ ساده ي ميمنت که ديوانه اش کرده بود/ لبخندهاي پنهاني مي زد با اين همه ترجيح مي داد از پشت درب ِ هزارباره نيمه باز اتاقش صداي  شانزده ساله اش را بشنود كه آرزوهايش را بي مهابا مي ريزد وسط گرد و خاكهاي تكانده شده و جمله هايش پخش اتاق و راهرو مي شدند و فقط ازصداي زنگدار او حظ ببرد:

 

- مه جبين خانم جان ! خوبست آدم مثل من فقير و كارگر باشد خب ؟ جوان هم باشد. خب ؟بزنم به تخته خوشگل هم ... از فكچال هم آمده باشد.خب ؟ و دل ِيك نجيب زاده ي اصيل ِ فرنگ ديده را ببرد و او را بكشاند سر سفره ي عقد ! سفره ي عقدش هم خيلي مجلل و باشكوه باشد ... خب ؟

 

سيد جان ننه از شرم دستش را به دست ديگرش مي زد و لب گاز مي گرفت و مي گفتش :

 كيجا ! خجالت بكش ... مه آبرو ره بوردي. درد سينه بهيرم بميرم ته دست. ولد چموش . بور وچون جا بازي هکن ... گوم بواش...

 

چند هفته نشد ميمنت به سفره ي مجلل باشكوه عقدي نشسته بود با دكتر فرنگ رفته ي زياد اصيل همسايه ي مه جبين خانم و پنج ماه بعدش برايم اعتراف كرد :

خانم جان آدم از گرسنگي بميردخب ؟زن مرد ِ خونسرد ِ تنبلي مثل مرد ِمن نشود. خانم جان ! نجيب زادگي و اصالتش سرش را بخورد. احساس ندارد خب ؟ عرضه هم...تازه  دكتر بي عرضه / بي پول هم مي شود ديگر... مدام نشسته توي خانه کتاب مي خواند. پريروز گفت از بس يار و قالهايش را اعدام کردند و زندان  فرستادند / دربدر فرنگ شده.خب ؟  اصلا دوست نداشته دکتر شود. زورکي درسش را خواند ...

 

                            ***********************

 

 حالا ميمنت روي تخت مقابلم خوابيده . پرده ها بازند . من نگاهش مي كنم.باد هم نا خشنودانه نظرش مي اندازد.انگار از رعايت او زياد راضي نيست و دلش مي خواهد شمعداني پُر پر روي پله را ول كند وسط موزاييكهاي آب خورده ي كمرنگ براي همين پرده ها را هل مي دهد روي صورت رنجور او و مرا ناچار به مهار پرده ها مي كند.

ميمنت آرام که ماموت پير اتاق پشتي از راز دلش خبر نشود و در احتضار / مي نالد :

- خانم جانم ! خوبست زن مثل من دردمند و دل چركين باشد خب ؟ يک عمر تلخي شوهر منزوي ِ رو به انقراضش رامتحمل شود خب؟ از ياد آوري روزگار خالي اش مجروح بشود خب؟بچه هاي بي معرفت ِ هر کدام در گير زندگي ِخودش را هم نتواند زياد ببيند خب ؟ بعدش آرزو يش مدام اين باشد كه مرگ بيايد سراغش و ... خانم جان !  اوه ... نگاه كن ...

سر به سوي پنجره اي بي افق مي گرداند / مي گردانم...

 

-   نيست... مي بيني!  وازنا هنوز هم ... خانم جان ؟ چراهنوز  / چرا همه ي عمرم/  وازنا پيدا نبود؟

 با بغضي فرو خورده /سخت سعي در زمزمه مي كنم : ميمنت جان! اينجا بايدتپه هاي دوشان را ببيني و بلندي هاي شميرانات و سرخه حصار را... آنهم كه گم شده لاي اينهمه ابر تنومند به گفت ِ  تو سياه تب گرفته...  وازنا ازينجا فرسنگها دور است / ميمنتم !

 

رو مي کنم به صورت ِ محتضرش که حيرت از گم شدگي ِ اينهمه سالش را دقيقتر نظاره کنم ؛ مي بينمش كه لبخند زده و آرام گرفته. انگار خواب ِ تپه هاي وازنا را مي بيند و سياه كشيمهاي  ِ براقش را ...

و فكر مي كنم :

بعضي زنان هرگز براي بازي هاي عاشقانه آفريده نشده اند / خب ؟

 تا آخر عمرشان همه از ادراك ِ شكوه دل عاشقشان عاجزند/ خب ؟

حتي مردان ِ متمول ِ صاحبكار ِ عاشق نماي ِ بي خبر از تآهلشان/ چه رسد به ماموتهاي نر كه شوهران ِ حق و حسابشان هستند و خشن از تدبيراتي بي سرانجام/ خب ؟

 فكر مي كنم به زناني اينقدر تنها/ سرخوردگي تلقين شده.

 فكر مي كنم ميمنت مِي شده و مه و حالا سراسر وازنا را مستانه به آغوش کشيده ...

و فكر مي كنم ...

امشب/تمام شب حال ماه خوب نبود . خوبست لااقل ماموتها ي راه گم كرده / خلاص و راه پيدا كرده شوند. اين رسالت / موخره ي فاخري براي ميمنتم خواهد بود ...خب ؟ و فکر مي کنم ...

 



    ©2013 APG.ir