تعداد بازدید: 4308

توصیه به دیگران 1

يکشنبه 5 خرداد 1387-0:0

یک گالش عارف !

ياداشتي از:جواد بيژني-بابل


مشغول خورند هندونه بودیم. از دور پیرمردی رو دیدم که از لابه لای درختای جنگل به سمت ما می اومد. پیر مرد که ظرف شیری تو دستش بود در حالیکه نفس نفس میزد به ما نزدیک شد. یه قاچ از هندونه واسش جدا کردیم و صداش کردیم:
- سِلام عمو. خسه نواشی! (سلام عمو. خسته نباشی!)
- سِلام برارزا. مونده نواشی! (سلام برادرزاده درمونده نباشی!)


نزدیکتر که اومد قاچ هندونه رو طرفش گرفتم و گفتم: بَفِرمی. نِمِک نِدارنه! (بفرما. نمک نداره!)
لبخندی زد. هندونه رو ازم گرفت. نگاهی به هندونه انداخت و دوباره نگاهی به من. گفت:

 نَتومه بَخِرِم کا! دننون نِدارمه... (نمیتونم بخورم که. دندون ندارم...)


- وِ که شه دِرِستی اوئه. بَخِر بوره. (این که همش آبه. بخور بره.)


با خنده گفت: خوانی مِره بَکوشی؟ مِره ماسِنه. بیچاره بومه. (میخوای منو بکشی؟ بهم میچسبه. بیچاره میشم.)


خندیدم و چاقویی بهش دادم که کارش راحت شه. بنده خدا راست میگفت. موقعی که میخندید یه دونه دندونی که تو این سن و سال واسش باقی مونده بود خودنمایی میکرد. با احتیاط تیکه ای هندونه جدا کرد و گذاشت تو دهنش. همینجور که درگیر خوردن هندونه بود با چشمای کوچیکش به فضای سرسبز اطراف نگاهی می نداخت .

گفت: هِفتاد سال خِدا جا عمر بَیتِمه. تا اِسا، اَمسالِ بِهارِ واری ندیمه. خِدایِ کارخِنه ی دور بَگِردِم. خله قَشِنگ بَیه. (هفتاد سال از خدا عمر گرفتم. تا الان، مثل بهار امسال ندیدم. دور کارخونه ی خدا بگردم. خیلی قشنگ شده.)


پرسیدم:اینجه چیکار کنی عمو! (اینجا چیکار می کنی عمو!)


- گالِشی کِمه. همینجه جِنگِلِ دله اَتا ت‍‍ِلوار دارمه که شو حیوونای پَلی خواسمه. (گالشی می کنم. همینجا توی جنگل یه کلبه چوبی دارم که شبا پیش حیوونا میخوابم)


- شو خطرناک نیه؟ اینجه شال نِدارنه؟ (شب خطرناک نیست؟ اینجا شغال نداره؟)


- ( با خنده ) شال؟؟ مِن اینجه ببر بَدیمه. اَش بَدیمه. وشونه وشنا بَووه شو حیوونا رِ حمله کننه. (شغال؟ من اینجا ببر دیدم. خرس دیدم. اگه اینا گرسشون بشه شب به حیوونا حمله می کنن)


نگاهی به درختای اطراف انداختم. راسیتش کمی ترسم گرفته بود. باز پرسیدم: چند تا گو دارنی ؟ (چندتا گاو داری؟)
- گو و گوگزا همه همه بیست تایی بونه. (گاو و گوساله همگی بیست تایی میشه.)


- خدا تو گو ها رِ زیاد هکنه. (خدا گاوهاتو زیاد کنه)
پیرمرد نگاه معنی داری بهم انداخت و بعد از مکث کوتاهی گفت:  
خِدا جا پِر نِخوامه . خدا مه رِ کم هَده ولی با برکِت!! (از خدا زیاد نمی خوام. خدا بهم کم بده ولی با برکت!!)


راستش از جواب محکمش یه کم جا خوردم. پیرمرد ادامه داد: خِدا جا چیزی نِخوامه جز اَتا سفر کربِلا! (از خدا چیزی نمی خوام جز یک سفر کربلا!)


- عمو! اَمروزِ روز کربِلا بوردن که کاری نِدارنه. همه دَره شوننه. (عمو! امروزه کربلا رفتن که کاری نداره. همه دارن میرن.)


پیرمرد با حسرت نگاهی بهم انداخت و گفت: مِن اتا مرِض دارمه که دِ قدِم ماشین جا بورِم مه سر دل چرخ گیرنه و بی حال بومه، کفمه. (من یه مرض دارم که تا دو قدم با ماشین برم. سر و دلم میچرخه و بیحال میشم، می افتم.)


نمی دونستم چی بگم که دلداریش داده باشم گفت: دِرِست بونه عمو. دِرِس بونه. (درست میشه عمو. درست میشه.)
پیرمرد دستای پینه بستشو به طرف آسمون گرفت و گفت: راضیمه به رضایِ خِدا. (راضیم به رضای خدا)
پیرمرد از جاش بلند شد و پس از تشکر و خداحافظی رفت و رفت تا تو دریای سبزی جلوی چشامون  ناپدید شد.
****
سر برج که تو فیش حقوقم به رقمش نگاه می کنم ناخودآگاه ياد حرف عارفانه ي پيرمرد گالش مي افتم و با خودم میگم:
جانِ خِدا پِر نِخوامه. کم هَده ولی با برکِت ... (خداجون! زياد نمي خوام. كم بده ولي با بركت!)

* گالش: گاوباني كه در مناطق كوهستاني زندگي مي كند.(axkhane)



    ©2013 APG.ir