كوروش به استقبال بي بليط ها آمده بود
سفرنامه تخت جمشيد؛ محمد لوطيج،شاعر نوشهري
ساعت پنج صبح بود و تخت جمشيد سرد سرد . تا چشم كار مي كند ، كيسه هاي پلاستيكي و زباله هايي كه به نحو چشمگيري محوطه را پر كرده ا ند . گويي همه خواب مانده اند . حتي فرزندان كوروش . چند اشتياق كوچك هم دور و بر تخت جمشيد پرسه مي زند .
دو عكاس جوان كه آمده ا ند طلوع آفتاب را در تخت جمشيد ثبت كنند . خانواده هايي كه مي خواهند از كودكانشان سوار بر عقاب سر ستون ها عكس يادگاري تاريخي بگيرند و يا در كافي شاپ بسيار گران حاشيه ي پارسه ، آب آلبالو و سيب زميني سرخ كرده بخورند .
وروديه پانصد تومان
تا ساعت هشت بايد منتظرباز شدن در ها مي مانديم . هوا كماكان سرد بود . فرصتي بود تا به دورتر ها برويم . مثلا به درون كاخ ها .. اما ما كه داخل هيچ قصري نشديم ، نمي توانستيم شكوه و عظمت قصر ها را حدس بزنيم . حتي در عالم خيال . آفتاب پيدايش نبود خيلي دير كرده بود . دل مريم شورش را مي زد . صفي از علاقه جلوي باجه ي بليط فروشي شكل گرفت.
ساعت هشت و نيم بود . بليط فروش ها خواب بودند . صف طولاني تر مي شد . چند جوان كه لباس سربازي بر تن داشتند ، مرتب باتوم هايشان را نشان مي دادند . كم كم حوصله ي مردم به سر نزديك مي شد . يك ساعت از هشت صبح – ساعت مقرر شروع بليط فروشي - گذشته بود . بليط فروش ها هنوز بيدار نشده بودند . كم كم زمزمه ي مردم در آمد . البته شباهتي به سر و صدا نداشت .
صف همچنان طولاني تر مي شد . و مردمي كه به صف عادت داشتند . دو تا دو تا ، سه تا سه تا گلايه مي كردند . خيلي آرام تا مبادا بغل دستي چيزي بشنود . جسارت بيشتر شد . چند نفر پيشنهاد كردند ، به زور وارد محوطه شويم . . عده اي هم فكر مي كردند متصديان امور عمدا چنين وضعي پيش مي آورند . مقاصدي هم بر مي شمردند . خلاصه آن اشتياق اول صبح به چيز هاي ديگري بدل شد .
صف به هم خورد . بيشتر مردم به طرف در ورودي هجوم آوردند . مقاومت نگهبان ها هم فايده اي نداشت . در ها به زور باز شد. گويا كوروش به استقبال بي بليط ها آمده بود . نمي دانم چرا از اين صحنه خوشم آمد البته ما براي رعايت جامعه ي مدني همچنان در صف مانديم تا آبروي ما پيش خارجي هاي حاضر در صف محفوظ بماند . دو – سه آلماني كه در فاصله ي نزديكي از ما در صف بودند ، هاج و واج قانون شكنان را نگاه مي كردند . نمي دانم آنها در سفرنامه شان در باره ي اين صحنه چه مي نويسند.
پله هاي آپادانا و غذاهاي محلي شيراز
شكوه و عظمت گذشته را مي توان از همين خرابه ها دريافت . مرداني كه با لباس ها ي منقش ، سپرها و شمشير ها ، آهسته و موقر از پله هاي آپادانا بالا و پايين مي روند . مهمان هاي عالي رتبه سوار بر اسب به حضور پادشاه عدالت گستر شرفياب مي شوند .
نمي دانم چرا ياد كارگر ها و رنج هايشان نيفتادم . و ترسي كه مدام در قالب آشپز ، سرباز ، پيش خدمت ، پيك و...مرتب در حال رفت و آمد است . و شاعراني كه در آباداني اين قصر ها شعر خواندند و َ.
آن قدر بد سليقگي محافظان كنوني پارسه تو ذوق مي زند كه نيزا مرتب از من مي پرسد :
يعني يك نفر در اين مملكت نيست كه به فكر اين بنا ها باشد ؟
تو فكر مي كني با روشي كه در پيش گرفته اند تا چند سال ديگر اين بنا ها دوام مي آورند ؟
اصلا دستي در كار است تا چيزي باقي نماند . شواهد كه چنين مي گويند .
با هركس كه حرف مي زني عصباني است . خوب كه نگاه مي كني مي بيني كه عملا هيچ تلاشي براي حفظ اين موقعيت صورت نمي گيرد .
هادي يكي از سر ستون هاي بزرگ را نشانم مي دهد و مي گويد چند سال پيش سر ستون ديگري با همين ابعاد و به همين سنگيني از اين جا ربوده شد و سر از موزه هاي اروپايي در آورد . سر ستوني كه بدون وسايل مكانيكي و چرثقيل قابل حركت دادن نيست . يعني ... حتما .. و الا ...
از امكانات رفاهي كه چيزي نگويم بهتر است يعني از هيچ چيز چيزي نگويم بهتر است . آن قدر آرام شده بودم كه تمام راه مرودشت – شيراز خوابم برد . شما هم به كار هاي روزمره تان بپردازيد . ما كه برگشتيم تا در باره ي خوشمزگي غذاهاي مريم و عطر بهار نارنج شيراز حرف بزنيم . نه اين كه خودمان را به نفهمي زده باشيم ، نه ! ما ملت فهميده و متمدني هستيم. شاهد ما همين خرابه هاي تخت جمشيد است وَ .(lotij)