دو تا ماهی
داستاني از:رجب بذرافشان-ساري
خیلی از اون زمون ها گذشته. آخرین بار ـ آره؛ آخرین باری ـ که تو را دیدم، چند سال پیشترک ... توی زمستونی که حتا برف هم حوصله ی باریدن نداشت. آمد. آمد کرکره ی مغازه ی پدر (که ماهی ها از بس تکان نخوردن خشک شده بودن) را پائین کشید. کر کر کر ...
کتاب مدرسه را همینطور محکم زیر بغل ریخته بود. از خط عابر پیاده - تازه - رد شده نشده صدای ترمز ماشین تمام خیابان را قرمز کرد. با سر و تنی زخمی و خون آلود بلند شد که به ناظم مدرسه نشون بده.
آره آقا! اینه عاقبت درس خوندن.
ناظم مدرسه که وضع نابسامان تو را دید فکرکرد واسه دعوا و کتک کاری ... بچه ها این ریختی کردنت. تا جا داشت با ترکه افتاد به جان نقاطی که خون چکه چکه نمی چکید و می چکید!
اون وقت یادمه کتاب مدرسه را همینطور محکم زیر بغل ریخته بودی، و ظرف غذا را یکنفر (نمی دونم کی ...) به دستت داد. سمت مغازه ... دوان دوان می رفتی و اصلن پشت سرت را هم نگاه نکردی تا مرا که مثل یه سایه در تعقیبت بودم را ببینی.
کتاب مدرسه را همینطور محکم زیر بغل ریخته بود، و ظرف غذا را یکنفر(آخرم معلوم نشد کی ... بود) به دستش داد. از خط عابر پیاده - تازه - رد شده نشده صدای ترمز ماشین تمام خیابان را قرمز کرد. با سر و تنی زخمی و خون آلود بلند شد به پدرش نشون بده.
آره بابا! اینه عاقبت ناهار خوردن.
پدرت که تو را خونین و مالین دید به هوای شیطنت و بچگی همچین سیلی آبداری زیر گوشت نواخت که عقب عقب افتادی روی طبق ماهی ها.
ماهی ها که ماه ها و هفته ها از بس تکان نخوردن خشک شده بودن. به محض پرت شدنت روی طبق ها ... ماهی ها از فرصت استفاده کرده بهت حمله ور شدن. در عرض چند دقیقه - فقط چند دقیقه - چنان تمیزت کردن که انگار اصلن اتفاقی نیفتاده است.
ولی مزه ی شور و بوی تند ماهی از سر و روی تو پائین می آمد. پائین می آمد و تو خوشحال بودی. خوشحال از این که دیگر ماهی شده ای - سرخ. و فکر می کردی برای نفس کشیدن هم شده بایست به سمت آب ((یعنی رود، یعنی دریا،)) رفت. اما خون بود. فقط خون ... از نقاطی که چکه چکه نمی چکید و می چکید. هنوز چکه چکه خون بود که از تمام وجودت می چکید و نمی چکید روی طبق ماهی ها...
ماهی ها که تا آن روز خون نریخته بودن که ببینند چقدر سرخ! به خیال این که آب است، آب ... دسته جمعی به آب زدن. در عرض چند دقیقه ـ فقط چند دقیقه ـ همه ی ماهی ها قرمز شدن. مثل خود تو، از بس که تکان نخوردی خشک شده بودی. خشک. توی زمستونی که خونت را چکه چکه می مکید و همینطور برف می بارید. برف.
و تو دیگر حال بلند شدن نداشتی. انگار که مثل ماهی ها خشکت زده باشد دیگر هرگز - حتا - تکان نخوری!
همینطور با خودت می رفتی. همینطور برای خودت می رفتی. دوان دوان رفتی و اصلن پشت سرت را هم نگاه نکردی تا مرا که مثل یه سایه در تعقیبت بودم را ببینی.
این که امسال چند سال از آن زمستون گذشته نمی دونم! اما همینقدر می دونم که اقوام و دوستان بر سر مزار جفت مان آمده ان، و برف که همینطور می بارد. شور! خشک! سرخ!
روی سنگ قبر نوشته شده: دو تا ماهی با سر و تنی خونین و مالین ... زخم یک ترکه، اثر یک سیلی، و صدای ترمز یک ماشین در این مکان خاک شده است. و برف که همبنطور می بارد. شور! خشک! سرخ!(shod)
- چهارشنبه 13 شهريور 1387-0:0
سلام
خواندمت . دست مریزاد . بیت زیر را پیشکشت می کنم:
شبی که قصه ی فانوس و باد می گفتند
چراغ ها همگی زنده باد می گفتند