عشقِ عکس!
يادداشتي نوستالژيک از:جواد بیژنی-بابل
این روزا خیلی کم پیش میاد عکاسی کنم ولی جای شکرش باقیه که یک سوژه همیشه در دسترس دارم و اون چیزی نیست جز دخترکم.
چند روز پیش که داشتم آخرین عکسایی که ازش گرفتم رو تو کامپیوترم منتقل می کردم فهمیدم تعداد عکساش داره سر به فلک میزنه. فکر کردم این عکس گرفتن زیاد من از اون، بر میگرده به گذشته خودم.
بچه که بودم خیلی عشق عکس بودم. نه اینکه عکاسی کنم. منظورم اینه دوست داشتم ازم عکس گرفته شه! یادم میاد یه سال تابستون که اول یا دوم راهنمایی بودم رفته بودیم مشهد. روزها کار من تنهایی پرسه زدن تو راسته بازارهای شلوغ دور حرم بود.
یکی از چیزهایی که خیلی تو این بازارها دوست داشتم عکاسی هایی بود که نمونه عکسای جور واجورشونو جلو در و داخل مغازه ها آویزون کرده بودند. من هم که یه عشق عکس با دیدن بعضی از پرترهای جذاب بچه های هم سن و سال خودم حالی به حالی شدم و به صرافت این افتادم که یه عکس یادگاری شیک و جالب واسه خودم دست و پا کنم.
اول آمار پولای تو جیبمو گرفتمو و بعد رفتم به جوونکی که ظاهرا شاگرد مغازه بود و دم در با آب و تاب و صدایی بلند واسه خودش تبلیغات می کرد قیمت مدل عکسی که به دلم نشسته بود رو گرفتم. بعد اینکه دیدم پولم می رسه دلمو یک جهت کردم و گفتم که: میخوام یکی از اون عکاسا ازم بگیرید.
جوونه منو به آتلیه راهنمایی کرد و گفت برو حاضر شو. وقتی داشتم میرفتم تاکید کردم که: آقا عکسم مث این پسره بشه ها! طرف گفت: برو خیالت راحت باشه...
رفتم تو. به پشت پرده نگاه کردم دیدم یه پارچه زری و گل منگلی به دیوار آویزونه. دلشوره گرفتم نکنه طرف یه مدل دیگه ازم عکس بگیره. با همون وضع رفتم جلو آینه با شونه پلاستیکی رنگ و رو رفته ای که اونجا بود موهامو شونه کردمو و نشستم رو صندلی. منتظر اوسای عکاس بودم که بیاد. شاگرد مغازه رو صدا کردم که حاضرم. با تعجب دیدم خودش اومد پشت دوربین. گفتم شما عکس می گیری ؟ سرش رو از پشت دوربین کنار اورد و با خنده ای بهم گفت بابا خیالت راحت باشه یه عکس دخترکش ازت میگیرم!
خلاصه کلی کله منو چپ و راست کردو و نهایت گفت دیگه چشمک نزن تا عکستو بگیرم. من هم با تمام دلشوره ای که واسه عکس داشتم سعی کردم خوش تیپ باشم و رفتم تو حس.... و نور فلاش و صدای شاتر دوربین ...
دو سه روز بعد که موعد تحویل گرفتن عکسم رسید با عجله رفتم دم همون عکاسی و یارو عکسمو واسم اورد تا چشم به عکس افتاد یخ کردم. واقعا عکس ضایعی شده بود. اصلا 180 درجه با اونی که گفتم فرق داشت. به صاحب مغازه معترض شدم که این چه عکسیه بابا! طرف گفت عکس به این خوشگلی چه شه؟ جوون من نیگا کن چقدر خوش تیپ شدی؟ اونقدر اعصابم خرد شده بود که دیگه جرو بحث نکردم. مابقی پول عکسو دادم و پاکت عکسو گرفتم زیر بغلم و به سرعت از اونجا زدم بیرون.
از بس از عکسه بدم اومده بود دیگه پاکتو باز نکردم و مستقیم رفتم سر چمدون و دور از چشم بقیه تو یه جایی جاسازی کردم.
چند روز بعد که برگشتیم بابل دیدم داداشم داره بلند بلند میخنده و واسه همه جار میزنه بیاید ببینید این دیوونه چه عکس خنده داری گرفته از خودش. مث غربتی هاشده. و من هم کاری از دستم بر نمی اومد جز اینکه حرص بخورم و به دنبال عکسم که تو دستاش رو هوا در حرکت بود بدوم. مامان که عکسو دید اولش جا خورد از اینکه بی خبر رفتم عکس گرفتم و بعد خندش گرقت ولی ناراحتی منو که دید گفت : ماشاا... چه عکس قشنگی شده!!!
سالها گذشت تا فهمیدم دو سه تا عکاس درست درمون کل نمونه عکسای عکاسی های دور حرمو می گیرند و بقیه عکاسا نمونه عکساشونو می خرند!!!
به جای عکس قشنگی که قرار بوده تو مشهد ازم بگیرند عکس جدیدی که از "روجا" گرفتم رو واسه این مطلب انتخاب کردم.(axkhane)
- دوشنبه 29 خرداد 1391-0:0
خیلی جالب بود