آن روز که از دنياي ارباب و ديو و جانور رفت
يادداشتي از ابراهيم مختاري-فيلم ساز برجسته بابلي- به بهانه سومين سالروز درگذشت مادر مکرمه(2 آبان)
احمد نصراللهي نقاش و بهروز اميري مجسمهساز از زني نقاش صحبت ميكردند كه در روستايي نزديك شهر ما ـ بابل ـ در سن حدود شصتسالگي، بدون سابقه و در عين بيسوادي، ناگاه به نقاشي روي آورده و تابلوهاي جذابي كشيده بود. مقصودشان اين بود كه از او فيلمي بسازم. ميگفتند از تلويزيون و روزنامه به سراغش رفتهاند. من فكر ميكردم هر آنچه بايد و نبايد را رسانهها صورت دادهاند و بهتر است من ديگر خودم را سبك نكنم و موضوع فراموشم شد.
يك سال بعد قرار ديداري با نصراللهي داشتم، در گالري سيحون، زماني كه دومين نمايشگاه نقاشي مكرمه قنبري هم برگزار ميشد. من كمي زود رسيدم. مكرمه را ديدم كه چادربهكمر بسته، پاي تابلوي آويخته به ديوار ايستاده بود و قصة نقاشيهاي خود را با لهجة مازندراني شرح ميداد و پسرش جانعلي حرفهاي مادر را به فارسي برميگرداند.
هر تابلو قصهاي داشت، مثل قصة عشق ليلي و مجنون، امير و گوهر، يا كار رعيتها در كشتزار ارباب يا قصة ديوها و جانوراني كه زنان را ميربودند يا با آنان همدل و دوست بودند.
در تابلوها، نسبت واقعي اندام (آناتومي) اشخاص بههم ريخته بود و مناظر بدون رعايت قانون چشمانداز (پرسپكتيو) كشيده شده بود. رنگهاي شاد و قدرتمند، بيترس از قواعد نقاشي، در كنار هم گذاشته شده بود. نوعي آزادي غريزي و انفجار قدرت رنگ در تابلوها سبب شكفتگي حسي قصه شده بود. پاي ثابت قصة هر تابلو زن بود و پاي ديگر قصه مرد يا جانوران زميني و دريايي.
مكرمه در شرح قصة هر تابلو، هرجا به صاحب قدرتي ـ خواه شوهر يا ارباب و خواه ديو و جانور ـ ميرسيد، افزون بر شرح قصة اصلي، جابهجا در داستان دخالت ميكرد و قدرتمند ستمگر را با نيش و كنايهاي و با نقد و اشارهاي مينواخت. اين شيطنتهاي مكرمه نه تماماً ترجمهپذير بود و نه قصه براي مفهوم شدن نياز به آنها داشت. به همين خاطر هم جانعلي، هرجا كه از مادر عقب ميماند، از خير ترجمة آنها ميگذشت. اما اين تكههاي ريز و اين كنايههاي خرد نشان ميداد كه مكرمة نقاش فقط شخصيتهاي آشناي تابلوي خود را شرح نميدهد، كه در اصل مجموعة روابط و مناسبات مبتني بر قدرت را نقد ميكند.
مكرمه در نقد قدرت ذرهاي كوتاه نميآمد. چه آنجا كه قدرت ستمگر، شوهر خودش بود كه فرزندان مشتركشان را در دامن داشت و چه مردي كه در سايه لم داده بود و زنش بچهبهپشت در كشتزار در حال نشا بود و چه ديوي كه از آسمان به زمين آمده بود و ستم ميكرد.
هرچه مكرمه در نقد قدرت ستمگر پرجوش و خروش بود، به همين اندازه در ستايش عشق تب و تاب داشت. براي مكرمه مقام قدسي از آن عاشقان بود و تنها زن و مرد عاشق سزاوار ستايش بودند. مكرمه با يك دست قدرت را پس ميزد و با دست ديگر عشق را پيش ميكشيد. در هواي عشق زنده بود كه ساية قدرت را از سر عشق كم كند.
در دورهاي كه هر پديدة اندك نامتعارفي خوراك رسانههاست، مكرمه كه بسيار هم نامتعارف بود موضوع گزارشهاي راديويي و تلويزيوني ايستگاههاي استان شد و مشتاقان ديدار او ـ از مقامات و مردم عادي ـ به ديدارش شتافتند، در خانهاي كه درش بهروي همگان باز بود و در و ديوارش نقاشي شده بود. نقاش در نقاشيهاي خود خانه كرده بود.
از ميان همين بازديدكنندگان بود كه برخي به او گفتند با كشيدن زنان بدون حجاب گناه ميكند و اگر ميخواهد گناه نكند بايد زنان را باحجاب بكشد. مكرمه يك چند زنان را باحجاب كشيد اما هيئت زناني كه اين بار به سفارش ديگران از قلمموي او شكل ميگرفتند گويا آنقدر برايش نامأنوس بود كه بهكلي از نقاشي كردن دست كشيد و «دوباره»1 افسرده شد.
زماني طول كشيد تا دوستان و آشنايان توانستند مكرمه را متقاعد كنند كه «زن در نقاشي» با «زن در عالم واقع» تفاوت دارد و نقاشي كردن زن بيحجاب گناه نيست. و مكرمه دوباره دست به قلممو برد.
در نقاشيهاي مكرمه، قديس و ديو و جانوران زميني و دريايي عناصر تزئيني نيستند. ميگفت آنها را ميبيند. «زهرا مريض بود. در فكر و خيال او نشسته بودم (توي اتاق) و ميگفتم خدايا اين بچة بيمادر چرا اينقدر مريض ميشه. يكهو نقاشي روي ديوار باز شد و يك هيبتي آمد بيرون. داشتم دل (از) دست ميدادم. (از ترس) بيهوش شدم. گفت توي صندوق سه تا اناره، يكيش رو بده زهرا بخوره. (به خودم) گفتم انار كجا بود؟ رفتم سر صندوق (واقعاً) انار بود. برداشتم بردم بيمارستان دادم به زهرا خورد حالش خوب شد.»2
قديسها، ديوها و جانوران زميني و دريايي تغييرشكليافته در تابلوهاي مكرمه بخشي از كابوسها و روياهاي او بودند. بيسبب نيست كه اينان در كنش و واكنش با آدمهاي نقاشيهاي مكرمه حضور دارند.
مكرمه در جواني فالي گرفته بود و فالگير پيشبيني كرده بود كه او در روز عيد قربان خواهد مرد. از آن پس مكرمه در هر عيد قربان دچار هيجان اين پيشگويي ميشد و هر سال بر شدت اين هيجان ميافزود. طوريكه روز عيد قربان فرزندان پراكندة او به كنارش ميآمدند تا مكرمه آن روز را در آرامش از سر بگذراند. مكرمه در كنار نُه فرزند و شماري از نوهها و نتيجههاي خود،3 در عيد قربان هشتادوسه، شايد از شدت هيجان آن پيشگويي سكتة مغزي كرد و نُه ماه بعد، در دوم آبان هشتاد و چهار، درگذشت.
مكرمه خاطرات و روياها4، كابوسها و آرزوهايش را بر كاغذ و چوب و سنگ، بر آهن و سيمان و بر در و ديوار خانهاش كشيد و تكثير كرد. آنچه مكرمه كشيد در ميان علاقهمندان نقاشي او پراكنده است، جز خانة او كه اكنون در ميان بابل و قائمشهر، در روستاي دريكنده، پذيراي تماشاگران نقاشيهايش است. خانهاي كه پيكر مكرمه پاي در و ديوار پرنقش و نگار آن به خاك سپرده شده است.