صبح یک روز زمستانی !
يادداشتي از: شیخ عبدالله شاهینی، مدرس حوزه علمیه و دانشگاههای گرگان
صبح جمعه مثل همیشه آماده حرکت شدم، من نمی دانم، اگر این کوههای پر از درخت اطراف نبود، ما گرگانی ها چه باید می کردیم!! آنهایی که توی خاک و خول زندگی می کنند و رنگ سبزی ندیده اند وساعت ها باید راه بروند تا به یک دار و درختی برسند، آنها خوب می فهمند که زندگی در کنار جنگل چقدر حال می دهد و حال عوض می کند، مثل اینکه آدم نئشه می شود، آرامشی می دهد که انگار آدم در هپروت و آسمان روی سر سیر می کند !
بگذریم ....باروبنه و کاسه کمچه ام را گرفتم و راه افتادم، مسیر ریگ چشمه خلوت تر از همیشه است، آخه، سر صبح زمستان کیست که به این راحتی بستر گرم و نرم خواب صبح را ول کند و بیاید توی این برف و بوران ؟!! خودم هم نمی دانم که چه چیزی مرا همه هفته به کوه می کشاند !...خلوت تنهایی ...سکوت طبیعت ...روح جنگل ... نمی دانم ...چه چیزی هر صبح جمعه مرا هول می دهد...که زودباش !!...دیرشد ... هر صبح جمعه هر کجا باشم کوه را باید بروم !!.... خودم هم مانده ام که چه دردی دارم !!
پا که روی برف ها می گذارم، برگهای خشک زیر برف، خش خش، صدا می کنند به قول معروف خشکه سرماست، هیچ برفی آب نشده و برگ ها همه خشک اند ...جنگل پر از برف ...مسیر خلوت و تنها در دل کوه ... کلاه را تا دماغم پایین کشیدم و در تنهایی خود، بسم الله بالله گویان، حرکت می کنم ...خلوت تنهایی چه لذتی دارد!
مجنون به گوشه ای زجفای زمانه رفت / دیوانه اش مخوان که عجب عاقلانه رفت
آدم وقتی تنها قدم می زند، گویا تنها نیست، دنیایی از فکر و خیال همراهش حرکت می کند و کبوتر خیال روی هر پشت بامی می نشیند، راستش آن کبوتر را پرواز دادم، برود دنبال کارش، می خواستم فقط خودم باشم و خودم... در همین خلوت تنهایی بودم که به چشمه رسیدم، کف دستی آب خوردم و توی آن سرما، شلپ شلوپ، چند کف دست آب به صورتم زدم ... اوه!! ...چقدر سرد است! ...کمی که رفع خستگی کردم، به راه افتادم، روی ارتفاعات برف سنگین تر است، بعضی شاخه ها از بس برف رویشان نشسته گویا برای من قد خم کرده اند!
هیچ صدائی نمی آید، جز زوزه ی باد ... یکی – دونفری را هم می بینم با کمی فاصله از من جلوترند
حرکت روی برف یخ زده خیلی سخت است، چندین بار زمین خوردم و با کلّه روی برف ها افتادم ... دائم سبوح – قدوس می گفتم که اتفاقی برایم نیفتد ... خلاصه با هر جان کندنی بود، خودم را به گرگان نما رساندم ... وای خدای من !!...چه جای قشنگی !!... یک طرف تمام گرگان زیر پا ... طرف دیگر ارتفاعات پوشیده از برف ... کمی جست و خیز کردم تا گرم شوم ... یادم افتاد که چهل و دوسال از من گذشته !!... قاچاقی حس جوانی گرفتم، کمی ورجه وورجه کردم
بعد گشتم تا جای مناسبی پیدا کنم هیچ جا بهتر از جای همیشگی نیست، روی یال کوه که مستقیم می توان کوههای اطراف پوشیده از برف را دید، بیشتر وقت ها همانجا می نشینم سریع کوله را باز کردم ... زیلوی کوچک خودم ...همراه همیشگی ام را پهن کردم، کمی کوله را جابجا کردم، دو دست را از پشت سر روی هم زیر سرم گذاشتم و دراز کشیدم ... آخیش !!عجب حالی دارد ... رو به آسمان بلند، که پائین پاهایم سراشیبی کوه و مقابل آن ارتفاعات پر از برف ....و چشم به آسمان دوختم ،هوا سرد بود اما حتی به اندازه ی یک کف دست هم ابر در آسمان نبود ... صاف صاف ...گاه به گاه صدای وزش باد و گاهی هم قار قار چند کلاغ سیاه یا جیک جیک چند تا پرنده ی کوچک ....در آن حال پرنده ی تنهایی را دیدم که در دل آسمان پر می کشید ....فهمیدم اون هم تنهاست ...بالا و پایین می رفت .... چشمهایم را بستم و به فکر رفتم تنهایی در جنگل را به خاطر همین ها دوست دارم، فرصت فکر کردن را به انسان می دهد، در هیاهوی شهر جایی برای فکر کردن نمی ماند، راستش نفهمیدم چه مدت گذشت ...یک ساعت ...دو ساعت ... بیشتر یا کمتر ...لحظاتی در فکر بودم ... در فکر اینکه آیا احساس خودم را می توانم بفهمم که چیه ؟!! چه دردم است ؟...که هستم ؟...کجا ایستاده ام ؟...کجا می روم؟ ...و از کجا سر در می آورم ؟... جای من در این دنیای بزرگ کجاست ؟...
... در همین فکرها بودم که یک مرتبه چیزی مثل فشفشه از کنار گوشم گذشت ... ویژ!!...یک لحظه ترسیدم تمام حس و حال خوشی که داشتم از سرم پرید، مثل اینکه صفحه ی خیالم تکه تکه شد ... سریع از جایم بلند شدم ،خودم را تکانی دادم تا چیزی توی لباسم نرفته باشد ... کمی دورتر را دیدم دو تا پرنده چیزی شبیه به کبک بازی شان گرفته بود، یکی جلو و دیگری دنبالش می دوید ... چه حالی می کردند ....
یادم افتاد که چیزی هم برای خوردن دارم قُمقُمه ی یک نفره ای که اینجا ها به دردم می خورد، در هوای سرد چائی گرم حسابی می چسبد، دو استکان چائی خوردم و کمی نان و پنیر و گردو پشت بندش و آماده ی برگشت شدم
هنگام برگشت افراد بیشتری را در راه دیدم، یک سمت کمی با فاصله از مسیر سه – چهار تا جوان دور و بر آتش ایستاده بودند قاه قاه می خندیدند و استکان چائی را هر چند لحظه ای سر می کشیدند مثل اینکه موسیقی ای هم گوش می کردند، چشمشان که به من افتاد خودشان را جمع و جور کردند گویا یکی شان یواشکی سُقُلمه ای به بغل دستی اش زد ....هی !!...اونجا رو !!....با چشمش به من اشاره کرد، دنبال آن، همگی یک نگاه معنا داری به من کردند، ریش من از حد معمول رفیقان همقطارم کوتاه تر است اما ، خوب ، چهار تا جوان توی جنگل وقتی چشمشان به آدمهایی به شکل و قیافه ی امثال من می افتد بندگان خدا کمی هول می کنند ..... از مسیر راه کنارشان آرام گذشتم، داشتم رد می شدم که صورتم را به سمتشان گرفتم .."..بچه ها راحت باشید "....این را که گفتم مثل اینکه منتظر باشند، یکمرتبه ترکیدند !!... باز شروع کردند، زدن و خواندن و رقصیدن
خوشم آمد که اینقدر شادند، توی دلم آرزو کردم همه ی جوانها همینطور شاد باشند، دود و دمی نباشند بقیه چیزها دردش خوردنی است
پایین تر که آمدم از دور پدر و پسری را دیدم، جلوتر که آمد، شناختمش پدر جلوتر و پسر هم فس فس کنان در حالی که آب دماغ از دو لوله ی بینی اش روان و صورت هم مثل لبو ی پخته شده، دنبال باباش می دوید آدم بدی نبود فقط کمی چنه اش لغ بود، حال و حوصله اش را نداشتم ،فقط سری تکان دادم و به راه ادامه دادم
کمی که پائین تر آمدم ...ناگهان ...صدای داد فریادی شنیدم ...از دور دیدم چهار – پنج نفری دور هم جمعند ، مثل اینکه دو نفر با هم دعوا داشتند و چهار بغل شده اند، توی جنگل و آن حال و هوا دعوا !!! خدا دور کند!! قشقره ای راه افتاده بود که بیا و ببین!! جلوتر که آمدم، دیدم، که ای کاش ندیده بودم، یک آدم قُلچماق سبیل چخماقی از بنا گوش در رفته، گردن کلفت قلدر، گردن یک آدم ضعیف نحیف به قول ما گرگانی ها زردنبوک را گرفته و مثل اینکه پیراهن تازه شسته ای را می چلاند، دائم با دو دست که نگو، پنجه های آهن بگو، هی می فشارد چشم های آن نگون بخت هم مثل اینکه عزرائیل دیده از حدقه بیرون زده بود، آنچنان شنگ و شیونی راه انداخته بودند که در آن جنگل ساکت و صامت گویا یک لشگر در حرکتند، این را که دیدم جلو رفتم که شاید جداشان کنم، در همان گیر و دار پرس و جو که کردم، معلوم شد آن دو نفر خرده حساب هایی از قبل با هم داشتند با اینکه رفیق بودند ودر کوه همقدم ، با اینحال سر صحبت که باز شده و حرف حرف آورده، بگو مگو بالا گرفته و در نهایت کارشان به دعوا و مرافعه کشید ..... من هم وارد معرکه شدم چهار تا جمله که بلد بودم، جویده و نجویده، گفتم تا شاید صلح و صفائی بشود ... حالا از دلشان در آمد یا نه معلوم نشد، وقتی که کمی آرام گرفتند من هم از آنان جدا شدم تا به راه خودم بروم
حالا دیگر به چشمه ی پایینی رسیده بودم موقع پایین آمدن خیلی باید احتیاط کرد زمین یخ زده است و هر آن احتمال سُر خوردن است ، از شما چه پنهان، چند مرتبه ای سرو ته شدم ... بخیر گذشت ... جای شما خالی دو – سه مرتبه ای چاره نبود روی زمین نشستم سُر خوردم و پایین آمدم ...چه کیفی داشت !!! چند مرتبه ای هم که به زمین افتادم ، هر بار بلند می شدم، پشت شلوارم را تکانی می دادم و دوباره راه می افتادم مثل اینکه زندگی همین است ،زمین خوردن و بر خواستن !!! می گویند هفت بار هم که افتادی برای هشتمین بار برخیز!!
وقتی به چشمه ی پایین رسیدم دو – سه نفری دور و برش بودند، هوله هوله دستی به آب زدم که دیرم شده بود، یک کمی سرعت گرفتم تا زود تر پایین برسم اما در همین گیر و دار یک چیزی ناگهان من را مثل سیخ میخ زمین کرد، دو نفری روی زیلویی کنار راه نشسته بودند، سنشان چیزی بین 20 تا 25 سال بیشتر نبود یکی شان زانو به بغل و دیگری روی زمین چُندلک زده بود، آن یکی که زانوی غم در بغل داشت، هق هق گریه اش بلند و مثل ابر بهاری اشک می ریخت، بلند بلند گریه می کرد و هر چند لحظه هم یکبار مثل مادر مرده ها شیون و فغانش بلند بود.
من که از این صحنه مات و مبهوت بودم و خیلی هم متعجب، سلانه سلانه جلو رفتم
- "پسر جان برای چه گریه می کنی .... اینجا !!.... جنگل که جای گریه نیست "..... یادم افتاد خودم چند بار توی چنگل گریستم، اما خوب، آن گریه با این گریه فرق داشت .... به هر حال جلوتر رفتم ... دو تا جمله که گفته بودم، گویا اصلا نشنیده بود و توجهی نداشت و یه ریز اشک می ریخت ... اما رفیق بغل دستی اش رو به من کرد و مثل اینکه منتظر آمدن یک گوش شنوا باشد، خیلی روشن و خلاصه علت گریه های آن جوان را برایم گفت ....." سالهاست که زن و شوهری با هم دعوا دارند حالا با داشتن پسر و دختر بزرگ قصد جدایی از هم را دارند و این جوان دل سوخته ای که وسط جنگل گریه می کند پسر همان هاست "
اینها را که شنیدم ،خیلی دلم سوخت، آتش گرفتم، بیشتر برای این طفلک معصوم که گویا چاره ای جز گریه نداشت، کم کم خودش هم حرف آمد، در همان حالت نیمه گریان، چشمها مثل کاسه پر از آب، چیز هایی گفت که آرزو می کردم ای کاش نشنیده بودم، قابل گفتن و نوشتن نیست، همانطور که می شنیدم توی دل صد تا لعن و نفرین نثار آن پدر و مادر نادان او کردم که اینطور با سرنوشت جوان دسته گلی اینچنین بازی می کنند .... بیچاره فکر می کرد، آخر دنیا شده و هیچ راهی هم ندارد دوستش او را به جنگل آورده بود تا کمی با او صحبت کند اما حرفهای او تاثیر چندانی برایش نداشت .... من که تا آن موقع توی دو دلی بودم ...بروم یا نروم ... حرفهای او را که شنیدم یک دل شدم که بمانم و با آن جوان کمی صحبت کنم ...کوله را یک طرف و چوب دستی یا به کوهنوردها پا یارم را طرف دیگر گذاشتم و نشستم ...... هر چه که در آستین داشتم، رو کردم و از هر دری که لازم می دانستم گفتم و گفتم و گفتم .....تا آنکه جوان کمی آرام شد یکی – دو استکان چایی با هم خوردیم و در حالی از بیم و امید از آنها جدا شدم
کم کم به پایین کوه رسیدم، قبل از آنکه برای بازگشت سوار ماشینم شوم، یک نهر کوچکی در مسیر بود چُندلک زدم و نشستم، چند لحظه ای به فکر رفتم ... امروز عجب روزی بود!! جور وا جور آدم و حادثه دیدم عده ای در شادی، قاه قاه می زدند و سرخوش، عده ای در گریه و ضجه، عده ای یقه ی هم چسبیده و مشت بر سر هم می زدند و عده ای دیگر دور آتش بشکن زنان، بزن و بکوب راه انداخته بودند، حکایت امروز من حکایت تمام عمر یک آدم است که همه چیز در آن هست ... حکایت دنیایی که در آن هستیم، آمیخته ای از خوشی ها و سختی ها، مخلوطی از کامیابی ها و نا کامی ها ... وه !!که چه دنیای عجیبی داریم، یاد گفته ی شاعر افتادم
عارفان گویند خوب و بد به دنیا بگذرد / بگذرد، اما چرا بد جمله بر ما بگذرد
در گذشت روزگار افسانه ها گویند لیک / کس نمی گوید که تا کی بی مدارا بگذرد
بی تمنّا یک نفس بر عاشقان نگذشت عمر / مرده دل آن کس که عمرش بی تمنّا بگذرد
وعده امروز و فردای تو ما را خسته کرد / صد چو امروز آمد و مشکل که فردا بگذرد
می توانم بی تو امشب را به روز آرم و لیک / وای اگر بر من چو امشب بی تو شبها بگذرد
وه !چه خوش گفت پیری ز دنیا می گذشت / در گذر ماییم و پنداریم دنیا بگذرد
باری، گذر امروزم مثل گردش یک عمر شد، که گریان ،خندان، رقصان، یقه به دست، نالان، سرخوش، عاقل عابد، مست، شفت و دیوانه خلاصه همه نوع را می شود دید.
این هم از یک روز زمستانی که بر من گذشت ،تا بعد چه بشود، خدا می داند.
- جمعه 22 بهمن 1389-0:0
vali ajab dastane bahali bud hal kardam:))
- سه شنبه 11 آذر 1393-15:42
عاليه
- پنجشنبه 8 مهر 1389-0:0
سلام شیخ فکر کنم این واژه بهتر باشه به جای این کوه رفتنتون یه کمی از گرگان بگو از زیبایی های اونجا از درد مردم از درد روستاهاش از بی پولی هاشون از نداشتن گاز اب تصفیه شده واینکه هیچکس اهمیت نمی ده به کار کردن وقبول مسولیت تو شهرهای اونجا حتی یه جاده ی ازاد شهر مینودشتشم درست نیست من خودم ادم احساسیم و به افکارتون احترام می زارم اما چی میشه تو این وبلاگتون به برسی جدی کارا ببپردازین و با جونوایی که مشتاقن به صورت ان لاین پاسخ بدین همین bahram . tehran
- چهارشنبه 16 بهمن 1387-0:0
سلام، کمتر دیده بودم که یک فرد روحانی دیدگاه زیبایی داشته باشد. سکوت و طبیعت را دوست داشته باشد. سرلوحه کردارش امر به معروف نباشد، جوانان را آزاد بگذارد و فقط دود و دم را بد بداند بیشتر برعکسند، دود و دم آزاد و بقیه کارها ممنوع خلاصه من در این دنیا فقط خدا را دارم و زیباییهای طبیعت و یک دنیا مسئولیت راستش از سر خستگی و ناامیدی به اینترنت پناه آوردم تا ببینم راهی جز خودکشی هم هست تا از دست دنیا خلاص شوی با وب لاگ شما آشنا شدم و برعکس نظر دهندگان تعصبی به هیچ چیز نگاه نمی کنم و انسانها از روی لباس و پوزیشنشان برایم شناخته نمی شوند. بهر حال خدا نگهدار دوست داشتی ایمیل بزن
- چهارشنبه 2 بهمن 1387-0:0
سلام من بر خلا ف دوست عزیزی که کامنت گذاشته معتقدم این نوشته اقی شاهینی چند سر و گردن از نوشته های دیگرش بالاتر است متن بسیار زیبا ئی دارد و در توصیف محیط پیرامونی بسیار ماهرانه نوشته چیزی شبیه به نوشته های جمالزاده ...هر چند کمی طولانی است و شاید در حوصله اهل اینترنت نباشد اما در حد یک داستان کوتاه ادبی و قابل عرضه است از اینکه یک روحانی چنین قلمی دارد جای شکر و البته تعجب است ممنون
- دوشنبه 30 دی 1387-0:0
آی آ شیخ شما هم خب سر کارمون گذاشتین. اینا چیه سر هم کردین. چیز جالب تری نبود؟ قصه اون بنده خدا رو هم می تونستی خلاصه بنویسی و وقت خلق الله رو نگیری. ولی بازهم بنویس منتهی موجز و خلاصه