تعداد بازدید: 2988

توصیه به دیگران 1

پنجشنبه 29 اسفند 1387-0:0

خانه تان پر از بوی عید

رويا بيژني ، گرافيست و شاعر بابلي


دیشب خواب دیدم خدا لبخندم زد/ نگاه کوچک ترین برادرم مثل بچگی های مان به من / مهرمندانه بود / بی رحم و دلگیر نبود  و دلش برایم تنگ می شد/  مامان جان برایم با حریر سبز آبی پیراهن بلند پفی دوخت و هی می گفت بچرخم تا باد دامنم را برقصاند و  به شوقی کودکانه می خندید/  پاپوجی گلدان های سنبل و پامچال را روی حوض فیروزه ای خانه مان جابه جا می کرد، بعد از آنها فاصله می گرفت چشمهایش را تنگ می کرد و  می گفت نوچ و دوباره ازسر با آنها ور می رفت / من از الکی بهانه ی کفشهای نویم را می کردم / پسرم بزرگ تر از من بود و آرامم می کرد و هی می گفت کفش های نویت را که به پا کردی باید قول بدهی دیگر سمت گله محله نروی ... آنجا هیچکس زنده نیست. همه خوابند و من هم هق هق کنان قولش می دادم...

حالا بیدارم/دارم  به قولی که به امیدم دادم فکر می کنم/ دارم فکر می کنم صبح تر که شد بروم سر خیابان محل مان یک گلدان پامچال پر گل و سنبل تازه بگیرم / ماهی سرخ هم و شکل پاپوجی به همه ی شکوفه های نورس بهاری سلام کنم/ پارچه ی حریر سبز آبی بخرم و پیراهنی بلند بدوزم / توی آیینه بچرخم و شبیه مامانجان به سبکباری ام بخندم... دارم فکر می کنم باید کفشی نو بخرم/ با آن بروم سمت زنده ها و منتظر باشم تا یک روز مهرمندی نگاه برادرم شادمانم کند...

بهارتان پر از پامچال و بنفشه / خانه تان پر از بوی عید/ خدایتان همیشه در آغوش/ روزتان بی دوردستی عزیزان تان تا ابد نو /



    ©2013 APG.ir