تعداد بازدید: 2632

توصیه به دیگران 1

دوشنبه 11 خرداد 1388-0:0

میرحسین پیروز است

یادداشت های پاکنویس نشده یک خبرنگار(علیرضا سعیدی کیاسری-ساري)


 به سرکوچه میرسم. آقا یزدان با دستمال خیسی مشغول پاک کردن شیشهی ویترین همیشه خاک گرفتهی بقالیاش که او اسمش را مینیسوپر گذاشته میباشد. اما خیلی عجیب است که دیگر از جعبه، کارتن، بستههای آب معدنی و نوشابه، قفسههای سیمی چیپس و پفک، گالن خیارشور و کیسه برنج خبری نیست.

 کمی بیشتر دقت میکنم میبینم که داخل بقالی هم کاملا خالی شده است. باز براساس همان حس کنجکاوی همیشگیام به سمت آقایزدان میروم و سلام میکنم. او تا مرا میبیند به من دست میدهد و پاسخ سلامم را میدهد.

ماجرای حال و روز بقالی را از او جویا میشوم. آقا یزدان همچنانکه نمیتواند شادمانیاش را پنهان کند میگوید: یکی از بچههای فامیل لطف کرده و مینیسوپر را برای ستاد محلی آقای ........ اجاره کرد. من هم با توجه به وضعیت بی سروسامان بازارو پیشنهاد مبلغ بالایی که آنها دادند فرصت را غنیمت شمردم و قبول کردم.

از تعجب نزدیک است شاخ دربیاورم. بلافاصله میپرسم که اینهمه آتوآشغال و وسایل مغازه را کجا بردی که اینجور برّ برهوت شده است؟ آقا یزدان قهقهای سرداد و پاسخ میدهد. اهل و عیال دیشب جمع شدیم سه سوت وسایل و اجناس یا به قول شما آت و آشغال را بردیم زیرزمین منزل گذاشتیم.

 برایم خیلی عجیب است آقایزدان که به قول معروف از کف دستش یک قطره آب هم نمیچکد؛ چنین فداکاری از خودش نشان داده و به تعبیر خودش در اوضاع بیسروسامان بازار دست به این کار زده است؟ تا خواستم بپرسم که تو اهل این داستانها و دستهبندیهای سیاسی نبودی... بدون معطلی میگوید: من پولم را گرفتهام و به کسی کاری ندارم.

 همه این داد و قالها هم دو هفته دیگر تمام میشود و من دوباره بساط سوپرم را پهن میکنم تا کار شما همسایههای عزیز لنگ نماند. این پاسخ بیغل و غش و همراه با دنیایی از معانی و مفاهیم حرفی دیگر برایم باقی نمیگذارد و از او خداحافظی میکنم به راهم ادامه میدهم.

                               ***                                                                                                                                   

عقربههای ساعت مچیام عدد هشت و ده دقیقه را نشان میدهند که از در منزل خارج میشوم هنوز چند قدمی برنداشتهام که رفتگر وقتشناس و همیشه حاضر کوچه خودمان را میبینیم که در حال جارو کردن کارتن پارهها و زبالههایی است که طبق معمول آقا یزدان بقال سرکوچه ما به دور از قواعد شهروندی در نزدیکی بقالیاش ریخته است.

 به جعفر که الان نزدیک سه سال است بهطور ثابت و بدون تغییر، زحمت تمیز نگه داشتن کوچه ما را برعهده دارد سلام میکنم او هم مثل همیشه با لبخندی دوست داشتنی که به آن عادت کردهایم پاسخ سلامم را میدهد و بدون معطلی ساعت را از من میپرسد. وقتی ساعت را به او اعلام میکنم، انگار که باید به دنبال کار مهمی برود، آماده رفتن میشود و میگوید باید زودتر به سوپر حاج رحیم بروم تا حرفهایش را بشنوم.

از او میپرسم: کجا؟ حرف چه کسی را میخواهی بشنوی؟ پاسخ میدهد امروز قرار است «میرحسین» در رادیو صحبت کند. مگر شما نمیدانید؟

 از این همه پیگیری و دقت نظر عمو جعفر برای پیگیری برنامههای انتخاباتی خوشم میآید و از روی کنجکاوی از او میخواهم که بگوید به چه کسی رای میدهد. عمو جعفر ژست حق به جانبی به خود میگیرد و کمی آرام تر جواب میدهد خودتان بهتر میدانید که رای را نمیشود به کسی گفت اما چون من شما را به خوبی میشناسم؛ روزنامه نگاری هستی و سرت برای این کارها درد میکند میگویم که من و زن و دخترم به «میرحسین» رای میدهیم.

 لبخندی میزنم و علت این انتخاب را از او جویا میشوم. عمو جعفر در حالی که آرام آرام از من دور میشود سری تکان میدهد و میگوید: وقتی دیگر نمیتوانم یک کیلو گوجه و دو تا تخم مرغ برای املت شام شب خانهام بخرم به چه چیز این دولت دل خوش کنم؟ خدا پدر و مادر میرحسین را بیامرزد که زمان جنگ با آنهمه گرفتاری و کمی و کسری طوری نبود که یک شب سفره شام خانه کسی خالی بماند.

از این حرفهای تامل برانگیز عمو جعفر لحظهای به فکر فرو میروم که صدای بوق کامیونی یک موتور گازی زوار دررفته مرا به خود میآورد و به راهم ادامه میدهم.(ghalamnews)



©2013 APG.ir