پنجشنبه 17 دی 1388-0:0
بر ساحل سيحون
سفرنامه خجند؛نوشته زين العابدين درگاهي(دانشجوي دكتراي ادبيات فارسي آکادمي علوم تاجيکستان،ساکن قائم شهر)
دل سفره نيست كان را پيش تو برگشايم/ بنگر كه بوي سوزش در هر كلام باشد (بازارصابر)
پس از سلام و احوالپرسي گرم، گفتم: اگر خدا خواهد شنبه از « دوشنبه» به « خجند» خواهم آمد.
پرسيد: زميني يا هوايي؟ گفتم: دلم ميخواهد زميني. گفت: اگر زميني باشد، نيمي از تاجيكستان را خواهي ديد. اما توصيه همهي دوستان كه هوايي صد چندان بهتر و زميني سخت ملال آور، راه ناهموار و كوهستاني و ... .
گفت: شنبه نه، يكشنبه. پرسيدم: چرا؟ گفت: پرزيدنت اين جاست و براي رفت و آمد به ويژه در فرودگاه، سخت، راهها بسته و احتمال سرگرداني در فرودگاه و ... .
گفتم: عجب! سفر رئيس جمهور و دردسر مردم و ميهمانان! لبخند تلخي را احساس كردم.
اينك عصر يكشنبه 27 خرداد 1376 برابر 17 جون 2007، فرودگاه خجند:
• با نيملبخندي پرسيد: نام شما چيست؟ گفتم: شما؟ بلافاصله خود را معرفي كردم. لبخند رضايت از دو سو.
خودش را معرفي كرد و گفت ايشان هم «طالب». طالب را ميشناختم. چند سرودهي او را خوانده بودم. ميدانستم دستي در هنر دارد. تلفني سال پيش با او گفتگو كرده بودم. شوي هنرمند « فرزانه»، شاعر نامآشناي خجند. گرم گرفتند.
طالب گفت: ايشان هم استاد «عبدالمنان نصرالدين»، استاد دانشگاه دولتي خجند. بلافاصله حركت كرديم. دريافتم، ماشين استاد نصرالدين است. از فرودگاه تا محل اقامت گفتگوي كلي و كوتاه، اندك سكوت.
شرمنده بودم، نيامده باعث زحمت دو عزيز شدم. استاد نصرالدين بسيار خودماني حرف ميزد و برخورد ميكرد. انگار ساليان دراز مرا ميشناسد. من هم به مانند يك دانشجوي مبادي آداب، سخت مواظب بودم تا دستهگلي به آب ندهم.
گفت: دكتر صفر عبدالله زنگ زد. تا آخِر را خواندم. دكتر صفر عبدالله تاجيك، مقيم قزاقستان، استاد ايرانشناسي، خوش مشرب و مطلع. چند بار او را ديده بودم و آخرينبار در نمايشگاه بينالمللي كتاب تهران. (ارديبهشت 1386ش) سفارش دكتر صفر عبدالله و گفتههاي فرزانه و همراهي طالب كار خود را كرد.
از فرودگاه تا شهر اندك فاصلهاي است، ورودي شهر تابلوي بزرگي را نشانم داد. به خط سيريليك بود. با لبخندي گفت: نوشته است به شهر باستاني و هميشه جوان خجند خوش آمديد. از اين كه ميدانست براي من و يا هر تازه واردي جالب و مهم است، حكايت از ذكاوت او داشت.
گفتم: چه پارادوكس زيبايي: باستاني و هميشه جوان. با مهر تمام، دكتر نصرالدين در ورود، به مهمترين نقاط ديدني شهر اشارتي داشت: مسجد جامع، سيردريا، سد، موزه، كتابخانه و دانشگاه دولتي و ... .
پس از استقرار (در جاي مناسب و با امكانات خوب، آن هم به لطف دوستان) به شام دعوت كردند. نزديك كتابخانهي خواجه تاجالدين اسيري(اثيري؟)، آشخانهاي روباز، مطابق معمول تاجيكان سفارشها شروع شد. چند نوع غذا، يكي از ديگري خوشمزهتر و خوردني.
در اين ميان گفتگوها و مطايبهها، هر دو خوشمشرب و صميمي. استاد نصرالدين مدتي چند در تهران بود، آشناي آشنا.
ميگفت: گاه در تهران خود را اهل تربت(حيدريه و يا جام خراسان) معرفي ميكردم، لهجهام چندان تفاوتي نداشت. واقعاً چندان تفاوتي نيست. همه يك بيش نيستيم. سخن آن بزرگمرد و اديب افغان را شنيديد كه ميگفت: زبان فارسي، دري و تاجيك يكي است، از يك چاينيك سه پياله چاي. چه تفاوتي است، از يك ريشه و ساقهي تنومند، پربار و بارور و صد البته ميوههاي لذيذ.
چون از ايشان مجتمع بيني دو يار / هم يكي باشند و هم ششصد هزار
بر مثال موجها اعدادشان/ در عدد آورده باشد بادشان (مثنوي ـ مولوي)
اما طالب كمسخنتر، درد پنهان آن سوي ضميرش آشكارتر، شايد هم ... . از موسيقياش پرسيدم. گفت: كسبي نيستم. (بلافاصله استاد نصرالدين فرمود: يعني حرفهاي). براي دلم ميخوانم و مينوازم. بيشتر در كار روزنامهنگاري هستم.
بسيار تأسف خوردم تا پايان سفر دو سه روزه، نتوانستم بار ديگر او را ببينم. به ظاهر در سفر بود و شايد هم در مصلحت ديگر. دربارهي گزيدهي ابيات مثنوي كه به تازگي منتشر كرده بود، پرسيدم. تعجب او كه از كجا ميدانم. گفت: مقدمهاش با استاد نصرالدين است. استاد از نوع و چگونگي گزينش ابيات مثنوي مولوي از سوي وي نكاتي را بيان كرد. من هم تبريك و ... .
استاد عبدالمنان نصرالديناف متولد 1953م روستاي پاوه از توابع خجند، محقق و پژوهشگر شناخته شدهي تاجيك، 1974 م دانشكده زبان و ادبيات را در دانشگاه خجند به پايان برد. 76-1975 سردبيري مهارت آموزگاري را داشت. از 1978 در دانشگاه دولتي خجند تدريس ميكند. از 1966 م عضو اتفاق (اتحاديه) نويسندگان تاجيكستان است. بيش از يكصد مقاله از او منتشر شد، يكبار هم جايزه ادبي كمال خجندي را در تاجيكستان دريافت كرد.
از آثار او ميتوان چند نمونه را ذكر كرد: «دانشمندان و سخنسرايان خجند» (خجند، نور معرفت، 2003 م)، «شعراي خجند» (تهران، سروش، 1384ش)، «حكيم ابو محمود خجندي» (خجند، ؟، 2005 م)، «رودكي، نسخهشناسي و نقد و بررسي اشعار بازمانده» (1999 م)، « فرهنگ مشكلات ادبيات» (1992 م)، « شمساللغات و اهميت آن» (1990 م)، «سخن فرشته» (1993 م)، «سحرمبين» (1997 م) و... . البته تذكرهي شعراي خجند در داشبورت ماشين به عطف قرار داشت، ديده بودم. به رسم ادب چيزي نگفتم.
• شتابان همراه با نوعي احترام و اضطراب چند بار گفت: «معلمه ما را انتظار است». حدود ساعت 12 به محل كارش رفتيم. از دفترش براي استقبال بيرون آمد. حدود 50 ساله مينمود. در پي او خواهر كوچكترش بانوي« فرزانه»، شاعر نام آشنا و خوشطبع خجندي.
مطلوبه ميرزا يونس (همان معلمه) دكتراي زبان و ادبيات تاجيكي/ فارسي، استاد دانشگاه خجند و مدير يك موسسهي فرهنگي، صاحب چند تأليف از جمله «شمع طراز» (دربارهي مهستي گنجوي خجندي)، «شكوفه اندوه» (درباره فروغ فرخزاد)، «سرشكي در لؤلؤ» (در بارهي رابعهي بلخي، خجند 2001) و ... مقالات علمي متعدد در حوزهي زبان و ادبيات.
سلام و عليك و تعارفات. پس از آن با فرزانه. مطلوبه با تعجب از نوع احوالپرسي ما گفت: مگر قبلاً همديگر را ديده بوديد؟ گفتم: نه، فقط يك بار در تلويزيون تاجيكستان، چند دقيقهاي گفتگوي او را ديده (بدون اين كه مصاحبه كننده نام او را بگويد) و صداي ايشان را تلفني شنيده بودم. بسيار آشنا. انگار سالياني دراز ميشناختمش، مثل خودمان: ساده، بيآلايش، با وقار، خونگرم و صميمي.
دو سه سال پيش وقتي گزيدهاي از سرودههاي او به صورت پيشنويس به دستم رسيد، در تورق آغازين بر غزلي توقف كردم : عشق كرشمه ميزند در نگه منير من/ كيستي اي ضمير تو يك شده با ضمير من
روي حقيقت دغل عطر فسانه ريختم/ لرزه گرفت روح شب از نفس حرير من ...
اين غزل شوري در درونم برانگيخت و هزاران آفرين بر سرايندهاش. نميشناختمش. به دوستي كه مجموعه را در اختيارم نهاد گفتم: نميشناسمش، اما شاعر بسيار توانمندي است و با ذوق، سخت همانند شاعران سبك هندي، تصويرساز و نكته پرداز.
رحم كن رحم به پيرهن گل دست نزن/ كج مكج راه نرو، نعره به بنبست نزن
شوخي سهل نكن بيخبري ميبردت / تو به درياي برانگيختهاي دست نزن
گفتيام بودن تو نيستي بيمعناست/ تهمت خشك به مضمون تر هست نزن
تا آنجا كه : يك تكان ميشكند قلب بلورين مرا / رحم كن دست نزن دست نزن
دست نزن بعدها آن گزيده اشعار با همراهي دكتر صفر عبدالله «سوز ناتمام» شد و در بهار 1385ش به همت نشر رسانش در تهران به چاپ رسيد.
دكتر سبحان اعظمزاد، دانشجوي سابق همان معلمه (دكتر مطلوبه) دوست و برادر عزيز، از صبح همراهم.
آن روز، و دو سه روز ديگر همراهيش و نيز دكتر نورعلي نورزاد و جوان خوشسيرت ديگر زاهد سمرقندي، (به اشارت و لطف بانوي گرامي فرزانه) سخت غنيمت بود. حدود دو ساعت در فضاي بسيار صميمي گفتگو؛ مسائل اجتماعي، فرهنگي، ادبي و گاه متفرقه. دكتر مطلوبه آگاه مينمود، با كولهباري از تجربه و نجابت، كم سخن، نكتههاي نغزش شنيدني.
تمام تلاش فرزانه در ايجاد فضاي صميمي بود، در اين ميان گاه نكتهگوييهاي او و خواهرش به گل مينشست، من اندك شرمسار، با پاسخهاي كوتاه، به اقتضاي ادب كمتر جسارت در كلام. دكتر مطلوبه و همكارش براي پذيرايي سنگ تمام گذاشتند.
از تدارك و تعارف بيش از حد اندك رنجيده خاطر، اما با سنتها چه بايد كرد. سخت آزار دهنده، معلق در سنت و تجدد، حتي در برخوردها و پذيراييها. پيشتر خوانده بودم كه بر سفرهي تاجيكان تا آخرين لحظه تعارف خواهد بود و اصرار كه حتماً بخور. فراموش كرده بودم.
زود دست از غذا كشيدم و تقريباً نيمي از غذاهاي تدارك ديده، ماند. با وجود آنكه گفتم خيلي اهل خوردن نيستم، اما اصرار آنان نزديك بود كار دستم دهد. عذرخواهي كردم. به شوخي گفتند: اگر نخوريد احترام نگه نداشتيد. پاسخ روشن بود، پرسيدم: پس نزديكترين بيمارستان كجاست؟ دست از سرم برداشتند، ديگر اصرار نكردند. در اين جلسهي بسيار صميمي، دختركي از همكاران دكتر مطلوبه حضور داشت. رخشانه عاقلزاده، دانشگاه را به پايان برد.
عربي خواند و انگليسي هم ميدانست. بسيار متين و موقر. در ميان سخن، كلامي از حضرت رسول، پيامبر امين(ص) را نقل كردم، او هم كمك كرد. مطلع مينمود. سبحان در حضور استادش (مطلوبه)، مثل من بود. خودش را ميدزديد، تا مبادا در كلام و گفتار خطايي سر زند. اما من آسودهتر سخن ميگفتم و خودمانيتر. فضاي رسمي ملاقات شكسته، در تنگناي خشك ديدارهاي رسمي گرفتار نشديم.
• با شتاب خود را به كتابخانهي خواجه تاجالدين اسيري رسانديم. هنوز برنامه شروع نشده بود. دكتر بهرام ميرسعيداف معاون كتابخانه در ملاقات گذري صبح هنگام، دعوت كرده بود. ساعت دو بعدازظهر جلسه بزرگداشت برگزار شد.
هفتاد سالگي استاد خدايي شريفزاده، نظريهپرداز و نويسندهي تاجيك، وي در روستاي ژارف شهرستان قلعه خوم به دنيا آمد (1937 م) در 1961م زبان و ادبيات فارسي / تاجيكي را در دانشگاه دولتي تاجيكستان به پايان برد. سال 1979م از پايان نامه دكتري خود با عنوان «نظريه نثر در ادبيات فارسي قرنهاي ده و پانزده ميلادي» دفاع كرد. 1979م عضو كانون نويسندگان شوروري شد. برخي از آثار او: «مختصر ترجمانالبلاغه رادوياني»، انتشار چهار مقاله عروضي، انتشار خلاصه جلد اول تا سوم تاريخ ادبيات در ايران (دكتر ذبيحالله صفا) به خط سيريليك و... چندين مقاله در دايرهالمعارف شوروري تاجيك، « سه زبان يا يك زباني» در نشريه پيام انديشه، « نثر معيار» و « نظريهي نثر» در ماهنامهي صداي شرق و نيز دربارهي « مؤمن قناعت» شاعر معاصر و كتاب «اسلام و ادبيات» و نيز دربارهي «نفايسالفنون» شمسالدين محمد آملي و ابنسينا و امير خسرو دهلوي و ... .
با دكتر سبحان اعظمزاده، نورعلي نورزاد و زاهد سمرقندي وارد شديم. در راهرو آثار استاد شريفزاده (كتابها و مقالات) را چيده. چند مقاله و كتاب را معرفي كردند. به داخل كتابخانه رفتيم. دو برابر انگشتان دست در جلسه حاضر بودند.
جلسه رسمي، يك سوي خانمها و ديگر سوي آقايان. برخي از حاضران بيرمق و به ظاهر بيانگيزه. چرت زدن يكي از زنان ميانسال كه ظاهراً كتابدار هم بود، سخت آزاردهنده. بهرام ميرسعيداف با خوشآمد، برنامه را اعلام كرد و اندك صحبت.
پس از او دكتر سبحان اعظمزاده استاد كرسي روزنامهنگاري دانشگاه دولتي خجند، از پژوهشهاي استاد دربارهي نثر فارسي و ديگر نكات سخن گفت. دكتر نورعلي نورزاد مدير بخش علمي(؟) دانشگاه دولتي خجند در معرفي آثار استاد مطالبي را ارائه كرد. دكتر نورزاد را با يادداشتهايش در سايت اينترنتي ميشناختم. او شاعر و پژوهشگر جوان(متولد 1974م/1353ش)است، خوشذوقي و علاقه و شور او آنچنان كه ميتوان به آيندهي او اميد بست.
از آثار او: فروغ رمزهاي شگرف (نقد و بررسي اشعار سروش، شاعر تاجيك) اوستا و ميراث فرهنگي تاجيكان، فروغ فترت معني (در معرفت و شرح اشعار بيدل) معراجي تا خورشيد وصال(نقد و بررسي اشعار دارا نجات، شاعر تاجيك) و از آن تنهايي (دفتر اشعار). متأسفانه با تمام توانمنديهايش، شتابزده، بدون طبقهبندي و بيتوجه به اهميت آثار، سخن گفت.
آقاي محيالدين، داستاننويس و به نظر بيدلشناس از خاطرات گذشتهي خود با استاد شريفزاده نكاتي را بيان كرد. از من خواسته شد سخن بگويم (اشتراك كنم) با وجود آنكه پيش از شروع جلسه از دكتر ميرسعيداف و نورزاد خواسته بودم يك شنونده و آسوده باشم، اما محبت دوستان تاجيك كه حد و حصر نميشناسد، هر سه سخنران هنگام شروع سخن با اظهار لطف و محبت مرا شرمنده كردند، دكتر نورزاد در طليعهي كلام بيتي از «طغرل» شاعر گذشته، پيرو بيدل خواند:
به محض لطف سوي كلبهي من ميخراميدي/ به راحت پردههاي ديده پايانداز ميكردم
به هر روي برخاسته، ضمن سپاس، چند نكتهاي گفتم. يكي دو نكته به برگزاركنندگان برنامه، از وقت بسيار نامناسب، عدم دعوت از مخاطبان واقعي و عدم حضور جوانترها، يكي دو نكته براي مخاطبان، در اهميت و نقش بزرگداشت مفاخر علمي و ادبي و فرهنگي. جلسه حدود دو ساعتي. مفيد، اما بدون مخاطبان واقعي. پرحرفي مجريان برنامهها از آفات برخي از همايشها و سمينارها در ايران، در اين جلسه نيز آزاردهنده بود، دكتر ميرسعيداف باني و مجري اصلي برنامه، پيش و پس از هر سخنران، پنج تا ده دقيقهاي سخن ميگفت. جالب اينكه، چند روز پيشتر در شهر دوشنبه سميناري در دانشگاه ملي ( در كنار رودخانهشهر دوشنبه، معروف به جزيره) به مناسبت بزرگداشت مولانا برگزار شد.
دكتر عثمان نذير مجري برنامه، مانند ديگر مجريان، با اين تفاوت كه در لطف كلامش حلاوتي همراه و خود نيز سخنران جلسه. چه خوش گفت نظامي: «كم گوي و گزيده گوي چون دُر» جناب محيالدين خواجهزاد ضمن خوشآمد گويي، به طنز خطاب به من چنين گفت: گرچه عصر زينالعابدينها گذشت، اما نام و چهرهي شما زينالعابدين ديگري است!!
جلسه رسمي بود و من ميهمان، به هر قصدي گفته باشد پاسخي داشت، اما رعايت ادب ضروريتر. گرچه با آن عزيز در پايان مراسم، عكسي به يادگار گرفتيم و ايشان نيز كتاب تازه چاپ شدهاش را هديه كردند.
• با راهنمايي دكتر بهرام ميرسعيداف معاون كتابخانه و مسئول بخش نسخههاي خطي كتابخانهي خواجه تاجالدين اسيري، به قسمت نسخههاي خطي رفتيم. بيش از 50 جلد نسخهي خطي و بيش از اين هم چاپ سنگي، فهرست نويسي نشده. فقط عنوان و مؤلف در يك دفتر يادداشت شد.
مرور يكي دو نسخه، البته با اجازهي ايشان، نسخهاي از نامههايي امام حسن(ع) و امام حسين(ع)(!! ؟؟) و تفسير قرآن مولانا چرخي، تفسير بينقطه بر قرآن، تفسير كوتاه بر قرآن (1870م لاهور) و رساله انيسه (1978م اسلامآباد) و... . مولانا يعقوب بن عثمان، معروف به مولانا چرخي (851 هـ.ق) در روستاي چرخ بر سر راه كابل و غزنه متولد شد. به خدمت خواجه بهاءالدين نقشبنديه رفت. به اشارت خواجه، ارشاد او را علاءالدوله عطار پذيرفت. تا آنجا به كمال دست يافت كه مراد خواجه عبيدالله اجرا شد. پيشتر چرخي بر مزار مولانا چرخي در حاشيه شهر دوشنبه داشتم. (گزارش آن را در ماهنامه كيهان فرهنگي، س 24، ش 249، تيرماه 1386 ببينيد،هم چنين در سايت مازندنومه با عنوان:هفته اي در دوشنبه)،
درباره مولانا چه چرخي:ر. ك: دانشنامه ادبيات فارسي، به سرپرستي حسن انوشه، تهران، 1375، ص 941) نيز چند ديوان شاعران گذشتهي منطقه، كه ناشناختهاند. همت بلندي از محققان جوان خجند را ميطلبد، تا اين آثار را تصحيح و منتشر كنند، يا دست كم در حدّ مقالهاي معرفي شوند، دكتر نورزاد هم بر اين باور. گر چه او پيشتر دربارهي چند شاعر پيرو بيدل مطالعه كرده، سرودههاي آنان را برايم خواند، اما پژوهش او هنوز منتشر نشد. ضمن آن كه جاي كار بسيار زياد. شايد هم منتظر نيكلسونها، ژولموها و ... .
• فردا جلسهي دفاع دانشجويان داريم، دوستان ميآيند و شما را همراهي ميكنند. اگر هم مايليد ميتوانيد بياييد. اين مطلب را دكتر نصرالدين گفت. روز دوشنبه (28 خرداد، Jun 18) پيش از آمدن كسي، قدمزنان به دانشگاه دولتي خجند رفتم.
به ظاهر چندان فضاي دانشگاهي را نميمانست، شبيه دانشگاه آزاد و پيام نور سالهاي پيش. دو جوان پسر و دختري پشت ميز راهنماي در ورودي نشسته. در آن ازدحام دريافتند پي كسي هستم. آنچنان گرم و خوشرو گمان كردم از قبل ميدانستند، ميآيم و يا اصلاً مرا ميشناسند.
راهنمايي به دفتر استاد نصرالدين. حضور نداشت. مرا به جلسه دفاع بردند. پس از اندك معطلي، در كنار ايشان نشستم. پنج تن از استادان داور و دفاع دانشجويان. چند دانشجو مشغول نوشتن برگهي امتحان و يكي هم پشت تريبون. مثل مسلسل حرف ميزد. دانشجوياني كه فارغالتحصيل ميشدند از رسالهي دورهي كارشناسي خود دفاع ميكردند.
شبيه تحقيقها و كنفرانسهاي كلاسي دانشجويان ما. موضوع پژوهش يكي يوسف و زليخاي جامي. البته قبلي هم دربارهي جامي (تكرار مكررات) چيزهايي گفت. پرسش دانشجويان و استادان از دانشجوي پشت تريبون. اجازه خواستم. ضمن تشويق و تمجيد صوري از كار دانشجو، پرسيدم: آيا پيش از جامي ديگر كس مثنوي غنايي يوسف و زليخايي سرود؟ اگر سروده، شما ديديد؟ اگر ديديد چه تفاوتهايي با يوسف و زليخا جامي دارد؟ بلافاصله پاسخ كه غير كتاب خدا در داستان يوسف(ع)، كتاب ديگري نداريم و توضيحم كه يوسف و زليخا منسوب به فردوسي چاپ شده چطور ... ؟ استادي به كمك آمد و توضيحي و ... خيلي تعجب نكردم.
چنين جلسات دفاع در برخي از دانشگاههاي ما آن هم در مقاطع تحصيلي بالاتر ديده ميشود. پاياننامههاي كارشناسي ارشد و حتي دكتر را ببينيد تا... با اين تفاوت كه اندكي به ظاهر جديتر.
• يك سال از افتتاحش ميگذشت، عكسها نشان از آن كه در گشايش آن رئيس جمهور تاجيكستان(امامعلي رحمان) هم حاضر. آثارخانه (موزه) تاريخ. روايت تاريخ با نگاه بلوك شرقي سابق. چند كتاب با نگاه ماترياليسم تاريخي ترجمه شده به فارسي را پيشتر خوانده بودم.
چينش و توضيح راهنما با همان نگاه (گر چه راهنما خانم كرامت رحيمآوا تاريخ يا باستانشناسي نخواند، ادبيات خوانده بود و راهنماي موزهي تاريخي!!) در اين موزه، بيشتر تصاوير بود تا آثار. چند قسمت بيشتر جلب نظر ميكرد: ـ قسمت عصر سنگ، سير تاريخ با نقاشيها و مجسمهها طراحي شد. به گفتهي راهنما اين شيوه براي اولين بار در خاورميانه. اين احساس به بيننده دست ميدهد كه واقعاً در متن گذشته قرار گرفته است. ـ مقاومت تيمور ملك در خجند، كنار سيحون (سِرْ = سيردريا) در مدت چند ماه، برابر سپاه خونريز چنگيز به خوبي با تصوير و تنديسها.
به هنگام ورود، تنديس تيمور ملك هر بيننده را به خود فرا ميخواند، تا او را بهتر بشناسد و جنگآوري و عظمت او را. ابياتي از سرودهي فرزانه خجندي دربارهي تيمور ملك، لذت ديدن اين فراز تاريخ را دو چندان ميكرد: اي به ساحل پا نهاده مست و بيخود/ بوي كرده خاك گرم و آشنا را تشنه بود و با نفسهايش فرو برد/ عطر شاداب و شناس سبزهها را ...
ـ چند ابزار و شئ تاريخي به همراه چند تصوير و ماكت بر روي ديوار و سكوها. در زير پا مكانهاي تاريخي، با اشياي كشف شده، با بازسازي زيبا در زير شيشههاي ضخيم. هر لحظه بازديد كننده را به خطا واداشته كه ممكن است چيزي را زير پا نهد، ابتكار جالبيكه جاذبه و زيبايي اين قسمت را دو چندان كرد. ـ به سالني هدايت شديم بدون اشيا، نگارههاي چشمنواز سنگي و رنگارنگ، حملهي اسكندر مقدوني، جهانگشايي و سرانجام او، نيز پايداري مشرقزمينيان، در نُه لوح سنگي بر روي ديوار حك شده. تصوير تاريخي، آنهم با سنگهاي متنوع و خوشبرش، باعث شد كه گوشها چندان توجهي به گفتهي راهنما نداشته، اما چشمها خيرهي خيره.
شگفتي و عظمت كار لحظاتي سخت مبهوت كننده. لوحهها دربارهي اسكندر به ترتيب: 1ـ تولد 2ـ تعليم و تربيت 3ـ رام كردن اسب ( تشويق پدر براي شكار و سواري و جهانگشايي) 4ـ مدد خدايان 5 ـ هجوم به آسياي ميانه 6 ـ شكست و كشته شدن دارا 7ـ مقابله اسپتهمند در برابر اسكندر 8 ـ سازش اسپتهمند با اسكندر 9ـ فرجام و مرگ. علاوه بر اين نُه لوحه، لوحهي دهم بر كف زمين به ابعاد حدود 4×3 مسير حركت اسكندر با چينش سنگها. بر دستان پر توان طراح و هنرمندان آن«رحمت جان» هزاران رحمت.
-تصوير اهورامزدا (نماد آيين زرتشتي) بر پردهاي خودنمايي ميكرد. با شوق بسيار زياد گفت: اين دستبافت هنرمند خجندي است، از دور زيبا ، اما به نظر بدون ويژگي ويژهاي، جز آن كه دستبافت هنرمندي از آن ديار. آنقدر دور از دسترس و نگاه كه ظرافتهاي بافتهشده به چشم نميآمد، چندان جلب توجه نكرد. روز ديگر با درايت دكتر نورزاد از كارگاه ( و فروشگاه) صنايع دستي ديداري داشتيم.
پيرزني گوژپشت، سرشار از تجربه، آشكار در چين و چروك صورت و سرانگشتان پرهنر، اما اندك ناتوان، سرگرم بافتن، دو سه دخترك ديگر در كنار او، زني هم به عنوان مدير كارگاه آنسويتر ايستاده. دو نفر هم حضور داشتند، يكي ميكروفوني در دست و ديگري دوربيني بر دوش، از شبكه تلويزيون خجند. پس از چند دقيقه پايان كار آنان، نزد آن بانوي سالخورده و هنرمند نشستم. ميگفت از خردسالي بدين حرفه روي آورده، ساليان دراز نيز همچنان بر همان هنر. با وجود آنكه بسيار فرتوت شده، از علاقه و شورش نسبت به اين هنر ميگفت. ميگفت اگر روزي بر پردهها طرحها و نگارهها را به سوزن نكشد، روز مرگش خواهد بود، اصلاً بدون آن حيات معنا ندارد.
پرسش من كه چرا؟ با ناتواني در كلام همچنان دست در كار ... . آيا نياز به مزد و يا ... اما شور و شوق سوزنها مايه گرفته از جان او بر پردهها، واقعاً موي را بر بدن سيخ ميكرد. از نقش و نگارهايش كه نيز كتابي شد، گفت، نشانم داد. سخت خيره كننده و پرجاذبه، همراه هزاران آفرين و دستمريزاد. خبرنگار شبكه تلويزيون خجند حاضر در كارگاه براي تهيه گزارشي، زمان را مناسب يافت.
از گفتگوها تصوير گرفت. گفتوگويي با من. پرت و پلاهايي دربارهي هنر و جوهرهي آن در نهاد هنرمندان. اندك زيرك مينمود، پرسيد با اين همه حرفها كدامين را پسنديديد و هديه ميبريد. نميدانست با معلمي گفتوگو ميكند، بسياري مثل او را به كنار رودخانه برده و تشنه بر گردانده!!
بلافاصله گفتم: خيلي خوشسليقه نيستم، فقط در گزينش همسر سليقه به كارم آمد، بقيه در يد با كفايت اوست و البته اجازه هم ندارم !! لبخند من و خندهي همگان.
• سالن بزرگي بود. با 800 نفر گنجايش. يكي از مسئولان گفت در اين مكان پرزيدنت با گروههاي مختلف، جلسه داشت، حدود 10 سال پيش. پس از چند سال جنگ خانمانسوز داخلي، گروههاي مختلف پيمان صلح بستند تا برادران را نكشند و در پي عمران و آبادي كشور گام نهند. يكي از جلسات مهم در همين سالن برگزار شد. گفت اگر مايليد قسمتهاي ديگر را هم تماشا كنيد.
من مشتاق و همراهان نيز (دكتر نورزاد، دكتر اعظمزاد، سمرقندي و طغرلبيگ، تاجيك مقيم قرقيزستان) ميگفت ايتالياييها (و شايد ديگران) در ساخت بنا نقش داشتند، آن همه نقش و نگارهاي شرقي و اسلامي، هر بيننده را به فضاي رنگارنگ آسماني و پرّان پرجاذبه ميبرد.
هر اتاقي شبيه اتاقهاي پذيرايي با سقفهاي پر نقش و نگار با طرحهاي متنوع و خيرهكننده. در گوشه و كنار ابزار و اشيا و تصاويري بر ديوار، گاه شبيه موزه. با توضيح راهنما، از تصاوير و خواجهي بزرگ، سعيد خواجه اورون (وفات 1963 م)، اين قصر را او ساخت، « قصر ارباب». در گوشهي حيات نيمپيكرهي او بر زمين و پيكر او را در دل زمين.
مست است زمين زيرا خورده است به جاي مي/ در كاس سر هرمز خون دل نوشروان ...
چندين تن جباران كاين خاك فرو خورده است/ اين گرسنه چشم آخر هم سير نشد زايشان (خاقاني)
عكسهاي خواجگان ديگر و خواجهي بزرگ با بزرگان سياسي و حكومتي شوروي سابق و اتاق كارش با همان وسايل، ميز، صندلي، تقويم روميزي سال 1963 و راديوي بزرگ قديمي و ... . در يكي از اتاقها چند عكس از كارگران و تهيدستان رنجديدهي مشغول كار براي ساخت قصر ارباب. لحظهاي قلبم فرو ريخت. درست بعد از ظهر روز سهشنبه 29 خرداد (Jun 19) يادم آمد كه روز درگذشت دكتر علي شريعتي است.
لحظهاي درنگ و اجازه براي گفتن مطلبي از « آري اينچنين بود برادر» شريعتي و شأن نزول آن، چهار و پنج دقيقهاي طول كشيد. دوستان اندكي متأثر، آه از نهاد همه برخاست. دكتر شريعتي وقتي اهرام ثلاثه مصر را ديد، راهنمايش را رها كرد و خطاب به تمام ستمديدگان تاريخ كه سنگهاي سهمگين بر دوش آنان نهاده، تا اهرام ثلاثهها را براي اربابان برپا كنند، مطالبي گفت و آن را در حسينيهي ارشاد تهران خطاب به روشنفكران و دانشجويان بيان كرد. شور كلام شريعتي و بيان و ترسيم عمق زخم و درد، جان هر شنوندهاي را متأثر ميكند.
از دوستان پوزش خواسته، گفتم : هميشهي تاريخ، حاصل دسترنج محرومان به نام اربابان و بزرگان ثبت ميشود. اين تهيدستان زخم در دل، خون بر جبين «قصر ارباب» را بنا نهادند. ارباب و يادش و حتي نيمپيكرهاش باقي است. اما سازندگان واقعي بنا نه نامي و يادي. گمانم راهنماي ما هيچ در نيافت، چندان انتظاري نداشتم، آخر او هم از قصر ارباب نان ميخورد. به تماشاي چند عكس ايستاديم. با افتخار و غرور گفت: از اين قصر دو رئيس جمهور پس از استقلال تاجيكستان ديدن كردند. يكي از ايران (سيد محمد خاتمي) و ديگري از ارمنستان.
• فضاي دلگشا و فرحانگيز اطراف قصر ارباب ديدني، حوضهاي بزرگ، جاري بودن پيوستهي آب در برابر كاخ، شگفتانگيزتر تنديس بزرگ لنين كه سخت خودنمايي ميكرد. متحير بودم در هر كجاي تاجيكستان قدم بگذاري( از شهر دوشنبه گرفته تا خجند و كولاب و حتي برخي از روستاها و آباديها) نمادهاي كمونيزم و تنديس برخي از سران شوروي سابق خود نمايي ميكند.
در همين شهر تاريخي و شكوهمند خجند، چند تنديس لنين چشمها را خيره كرده، بماند داس و چكش بتوني بزرگ نزديك كتابخانهي خواجه تاجالدين اسيري كنار خيابان، سخت دلآزار است. صد البته دلخوش از آنكه مثلاً پيكرهاي از كمال خجندي را داريم و ... گر چه كه پيكرهي كمال هم شبانهروز به نيمپيكرهي تني چند از بزرگان سياسي و فرهنگي حكومت كمونيزم شوروي سابق همواره چشم دوخته و شايد آه از نهادش برخاسته كه ... .
(كمالالدين مسعود خجندي معروف به شيخ كمال (شاعر و عارف قرن هشتم) متولد در خجند، مدتي در تبريز ظل حمايت سلطان حسين جلاير (784 - 776 هـ.ق) قرار گرفت. وفاتش را به سال 803 هـ.ق نوشتهاند. خجنديان از بهر قدرشناسي پيكرهي او را در حاشيهي خيابان اصلي شهر باشكوه برپا داشتهاند. دربارهي كمال خجندي ر.ك: هفت اقليم، ج 3، امين احمد رازي، تصحيح سيد محمد رضا طاهري، تهران، سروش، 1378، ص 1631؛ تذكره الشعرا، دولتشاه سمرقندي، تصحيح محمد رمضاني، تهران، كلاله خاور، چ 2، 1366، ص 240؛ تاريخ ادبيات در ايران، ج 2/3، ذبيحالله صفا، تهران، چ 3، 1363، ص 1131 و...) تفصيل بر ساحل سيحون به ياري حضرت حق در فرصتي ديگر.
كلام را با دو بيت از يك غزل شاعر پرآوازهي اين ديار فرزانه خجندي به پايان ميبرم. با آرزوي همدلي.
هديه كن تنهايي خود را به تنهايي من / اي شكفته در غروب بيتمنايي من
كاش ميپيوست در پايان شهر انتظار / جان دريايي تو با جان دريايي من
ايميل نويسنده:Zn_dargahi@yahoo.com