جمعه 9 بهمن 1388-0:0
وقت تمام شد
طنز نوشته اي از محمد رضا بحر گرد نيکو-فريدون کنار
خیلی خسته و با چشمانی تا صبح بیدار ، بر روی صندلی نشستم. ناظر ورقه امتحان را به د ستم داد، که ای کاش نمی داد.
ناگهان خود را در مکان دیگری دیدم، جمعیتی را شاهد بودم. کمی جلو تر رفتم یک گروه از کسانی که من به اتفاق مادر بزرگ ، پدر بزرگ و خانواده در رسانه های ملی و غیره هر روز از آنها می دیدیم و می شنیدیم در صف حضور داشتند.
کمی جلو تر رفتم و سلام گفتم؛ اما تازه فهمیدم کسی مرا نمی بیند. نمی دانم من روح بودم یا آنان؟
نفر اولی به آخری گفت:دوست داری بیایی اول صف؟ وقتی تو چهره آخری دقت کردم دیدم ای بابا! آبدارچی همان اداره ای است که من و خیلی ها هر روز به اون جا گذرمان می خورد.
بیشتر که کنجکاو شدم تازه متوجه شدم اولی هم مدیرهمان اداره است.
آبدار چی گفت: نه قربان، شما توا ون دنیا می گفتید همیشه اول منم و پز اول بودن تان را می دادید، وبا مظلوم نمائی ها، سنگ اندازی ها و تخریب کردن هاتون حتی یک بارهم اجازه ندادید که من ارتقاي شغلی بگیرم یا اینکه به حقم برسم ، نه قربان ، به جان شما اینجا دوست دارم آخر آخر آخر باشم .
تازه فهمیدم ای بابا من تو اون دنیا دارم سرک می کشم ، این صف هم صف بررسی اعمال انسان هاست.
دستی را بر روی شانه هایم احساس کردم، وقتی برگشتم دیدم چهره ای است آشنا اما باور کنید نشناختم.
گفت:می دونی کجا هستی؟ گفتم فکر کنم بله ، تو یکی از صف های اصول دین هستم.
گفتم اینها چرا برای حساب رسی آن قدر می ترسند؟ ظاهرشون دردنیا چیز دیگری را نشان می داد؟
گفت از ظاهر انسانها نمی توان باطن آنها را شناخت (یاد حرف های سینوهه پزشک مخصوص فرعون افتادم) برای رسیدن به خواسته های خودشان ازچیزی دریغ نمی کنند واین روز را به کلی فراموش می کنند.(وقتی صدای زیبای غریبه آشنا در گوشم می پیچید احساس آرامش به من دست می داد)
او ادامه داد:ای کاش در مدارس ابتدائی ازهمان اول، اصول دین را مانند املا نوشتن سخت می گرفتند تا این که امروز فقط برای داشتن مدرک به دانشگاه نمی رفتند و امتحان اندیشه اسلامی را سر سری نمی گرفتند...
با این حرف او انگار آب سردی روی سرم ریختند. صدای ناظر امتحان به گوشم رسید که می گفت: آقا بلند شو سرجلسه امتحان که کسی نمی خوابد!
افسوس، تازه فهمیدم سر جلسه امتحان بینش اسلامی خوابم برده. ورقه را از دستم گرفتند و اعلام کردند وقت تمام شد.