سه شنبه 31 فروردين 1389-0:0

شب،سكوت،چاقو

...قیافه های راه زنان وحشت انگیز بود. راننده فریاد زد آقاجان بزن کار رو تمام کن و دیگری می گفت نه پول ها را که داده پس چرا دردسر درست کنیم! (دين الله خزايي پول،خبرنگار)


جلسه مصاحبه با یکی از مسوولان استان گلستان در گرگان تا دیر وقت روز پنج شنبه به درازا کشید. عقربه ساعت 19 را نشان می دا.د باید خودم را به چالوس می رساندم. دفتر نشریه در جریان امر قرار داشت و سفارش کرده بودند سریعاً عکس و مطالب را به بخش صفحه آرایی برسانم.

 مشغول جمع آوری مکتوبات آماده چاپ شدم که تلفن همراه به صدا درآمد و یکی از دوستان همشهری با خودروی خود با من همسفر شد؛ ولی آن دوست نیمه راه، در مرکز استان مازندران مرا پیاده كرد.

 ساعت 21 در میدان امام ساری پیاده شدم. پس از دقایقی که منتظر ماشین عبوری مانده بودم به ناگاه یك پیکان سواری با سه سرنشین جلوی پایم ترمز زد و راننده گفت: آمل، حرکت فوری.

 به خاطر عجله در رسیدن به چالوس و رساندن گزارش به دفتر مرکزی نشریه، دقت و احتیاطی در وضعیت ماشین و سرنشینان نکردم و غافل از رویداد پیش رو سوار شدم.

 هنوز چند کیلومتری از ساری فاصله نگرفته بودم كه جوانکی که کنار من نشسته بود با لحن بی ادبانه ای گفت: آهای آقاجان پول مول چی داری و بلافاصله تیغه چاقو را از پشت سر به زیر گلویم گذاشت.

یخ کرده بودم. تیزی چاقو را احساس می کردم. با سوزشی خفیف در بغل گوشم و خونی که جریان یافت. نفر جلویی هم برگشت و از صندلی جلو دشنه ای را سوی قلبم نشانه گرفت. کاملاً ترسیده بودم.

 خطر را به اصطلاح بیخ گوش خود احساس می کردم. در دل دعا می کردم و خود را به دست تقدیر سپردم .نفر سوم جیب هایم را خالی کرد و حدود 480 هزار تومان وجه نقد ناقابل با کیف دستی و بقیه وسایل را ضبط کرد.

قیافه های راه زنان وحشت انگیز بود. راننده فریاد زد آقاجان بزن کار رو تمام کن و دیگری می گفت نه پول ها را که داده پس چرا دردسر درست کنیم! 

 نزدیکی های قائمشهر ماشین کلانتری از کنارمان رد شد.یکی گفت چنانچه عکس العملی نشان دادند بزن درب و داغان کن.

 خیلی ترسیده بودم. فرصت هیچ عکس العملی نداشتم .به فلکه جانبازان قائم شهر رسیدیم. خودرو به طرف خیابان تاریکی پیچید که از دور تنها روشنایی کم سویی در آن دیده می شد. ناگهان ماشین ترمز کرد و مرا از در عقب با کیف و وسایل به بیرون پرتاب کردند. باورش سخت بود.

وحشت و ترس جان از یک طرف و تاریکی شب از طرف دیگر،چنان دست و پایم را گم کرده بودم که نمی دانستم چه بکنم.

 نور چراغ کم سویی از دورتر پیدا بود. خودم را به آنجا رساندم. با کمک نگهبان محل مذکور جانی گرفتم.

او به آژانس زنگ زد.ساعت 12 شب بود.با یکی از خبرنگاران مستقر در ساری تماس گرفتم.پس از شنیدن ماجرا خود را به بنده رساند و پلیس 110 را در جریان قرار داد.

آری...خبرنگاری شغلی است پر از خاطرات و مخاطرات.