چهارشنبه 9 تير 1389-0:0

راز نگفته ای و سرود نخوانده ای

...هنگامه ی اذان نزدیک می شود و ما آماده ی رفتن به حرم حضرت زینب(س)می شویم. صدای پای غروب، خداحافظی و طنین سوتک درسرسرای دل درهم می آویزند و این آخرین پلان حضور بر مزار دکتر است.(بر مزار دکتر علی شریعتی؛نوشته عباس حسن پور"شيون نوري"،شاعر ونويسنده،1349 نور)


   «سلام و ارادت ما را هم به دکتر برسان». این جمله ای بود که بیشتردوستان ،در سفر به« سوریه» بر ما تکلیف کرده بودند .علاقه ی شخصی و هم چنین پذیرش تکلیف دوستان ، شعله های آتش این دیدار را شعله ورتر کرده بود.

     عصر دومین روز اقامت مان در سوریه با همسر و دوستی دیگر برای دیدار شریعتی آماده می شویم .از هتل تا پشت « زینبیه » که مزار شریعتی  آن جاست ، پیاده به راه می افتیم، دلم قرار نداشت .اشتیاق و حسرت کلافه ام کرده بودند ،تلاش می کنم، حالم را از همراهان پنهان کنم امّا ممکن نیست چرا که

                    گر  بگویم  که مرا حال پریشانی نیست

                    رنگ رخساره خبر می دهد از سرّ ضمیر

       عبارات و آموزه ها ی سرشارازحس وحرکتش که بامهندسی خردمندانه ای بر کتیبه ی روزگار ثبت و حک شده اند،در جلوی چشمم رژه می رفتند،حس غریبی در دل و بار سنگینی بر دوش دارم، نمی دانم طنین شوق دیدار است یا شرمندگی در برابر معلّم  بزرگی که در کلاس درسش ننشستیم ، به کلام نافذش که حاصل «کشف» ،« ایمان»، «عشق » و« یقین» بود ،گوش جان نسپردیم،معلّمی که در کلاس درسش آسیب شناسانه، پاشنه های آشیل را نشانمان داد،با نگاهی فرا زمانی ،نیاز امروزمان را فریاد کشید و هر چیزی را که آن گونه بود به توصیف و تحلیل نشست، نه آن گونه که خود می خواست.

   ونوشت «خدایا عقیده ام را از دست عقده هایم مصون بدار».

   ونگاشت « ملّت من!من برای تو کاری نکرده ام ،امّا می دانی که با دشمن نساختم».

   وخواسته اش این بود:« دلم می خواهد فقط فریاد بکشم و همه را از فاجعه خبر کنم».

       صدای گوش خراش فروشندگان و دوره گردها که در تمامی اماکن منتهی بهزیارت گاه های سوریه مستقر هستند ،آزارم می دهد ،برای غلبه بر این همه آلودگی صوتی ،شعر «زندگی »اش را خامشانه زمزمه می کنم .

 در باغ« بی برگی» زادم

  ودر ثروت فقر ،غنی گشتم.

    و از چشمه ی ایمان سیراب شدم

       ودر هوای دوست داشتن ،دم زدم.

        و در آرزوی آزادی سر برداشتم.

          و در بالای غرور،قامت کشیدم.

            و از دانش،طعامم دادند.

               و از شعر،شرابم نوشاندند.

                 و از مهر،نوازشم کردند.

                   و«حقیقت»،دینم شد و راه رفتنم.

                     و «خیر»،حیاتم شد و کار ماندنم.

                        و« زیبایی»،عشقم شد و بهانه ی زیستنم!

          به دروازه ی قبرستان رسیدیم ،دوست داشتم بی تابانه ،آن گونه که او بر سر دخمه ها درکنار« اهرام ثلاثه» رفت، بروم،در ابتدا به رسم معمول فاتحه ای نثار اهل قبرستان کردم.

      تا لب باز کنم ،مرد سوری با اشاره ای ما را به سمت آرامگاه هدایت کرد.با بغض فاصله را پیمودم،نزدیک که می شوی، دست ادب بی درنگی به سینه می چسبد و کمر ارادت ناخواسته خم می شود

  نا خود آگاه شعر «سهراب» به یادم می آید.

   به سراغ من اگر می آیید /  نرم و آهسته بیایید / مبادا که ترک بردارد /  چینی نازک تنهایی من.

     قدم ها آهسته تر و بغض ها گلوگیر تر می شوند.سکوت مبهم اطراف  با نجواها و زمزمه ها در هم می شکند ، گه گاه حسرت و هق هقی به گوش می رسد. پشت میله های اتاقکی که مرد و مزار را در بر گرفته ،ایستادیم امکان در بغل گرفتن دکتر وجود نداشت و این دیوار و این میله ها در این لحظه چقدر ملال انگیز و نفرت آورند.

     می خواستم جلو بروم ،جلوتر ،شاید بتوانم نگفته هایش را بشنوم ،نگفته هایم را نجوا کنم وبگویم، انگاربین روزما و روزگار شما فرقی نیست.

    تو نوشته بودی

    « گرسنگی فکر از گرسنگی نان فاجعه انگیز تر است».

    « واستعمار غربی به اسکیموها هم یخچال می فروشد و...».

     ومن می بینم

    تنهایی هم چنان مرض مهلک قرن ماست.

     استعمار پوست انداخته و هم چنان به تاراج فکرو فرهنگ و سرمایه ی ملل مشغول است.

     ودر جهان مدرن به تعداد گنجشک ، سنگ وجود دارد.

       و اسباب آسایش روزگار مابه موازات خود آرامش را قتل عام کرده است.

         و هم چنان هیچ سیاووشی به مظلومی تبار ما نمی رسد.

           وهنوزهم ،کسی« کویر» سرسبزی چون تو نیا فرید.

             وهم چنان رسالت شگفت انسانی مقهور« نان» و« مد » و« مصرف»می شود و...

         سرم را بلند می کنم ایرانیان ازهر شهرو دیاری این جایند و« خدا بیامرزی» و فاتحه ای نثار می کنند و بر می گردند. بعضی ها هم که خطّی از درد ، عشق ، تنهایی و

اضطراب بر پیشانی دارند ،چیز می نویسند ، عکس می گیرند و نجوا می کنند .

زمزمه ای حواسم را به خود مشغول می کند

      نه،من هرگز نمی نالم / قرن ها نالیدن بس است / می خواهم فریاد کنم /  اگر نتوانستم / سکوت کنم / خاموش مردن بهتر از نالیدن است.(2)

      آن اتاقک که مرد و مزار را در خود محبوس کرده است از دو دیوارش منتهی به دیوار بلند قبرستان است. از پشت شیشه ی پنجره و میله های آهنی ،می توانی درون را ببینی. قرآن مجید، تعدادی عکس قاب گرفته در طرح های مختلف ، کتاب اسلام شناسی چهار پوستر نوشته، دسته گلی مصنوعی و دو تابلو که عموما مربوط به شریعتی است، در چشم اندازت خود نمایی می کند.

      لبخند و آرامش و غرور و تنهایی چیزهایی است که در تمامی عکس ها خود نمایی می کند. به یاد جملاتی می افتم از خودش در کتاب « دفتر های خاکستری»( 3)که به پایمردی « دکترمحمد رضا حاج بابایی » چاپ و منتشر شده است.

« چقدر روح محتاج فرصت هایی است که در آن هیچ کسی نباشد ».

« من شکست نمی خورم. ایمان و دوست داشتن رویین تنم کرده اند».

       واین دل نوشته ها «چهارده قرن است سرم را بر دیوار خانه ی خاموش و گلین محقّّری نهاده ام که از همه ی تاریخ بزرگ تر است و هرگز به زور هیچ قصری ، زر هیچ گنجی و تزویر هیچ معبدی ،سرم را لحظه ای بر نگرفته ام و به سراغ خانه ی دیگری نرفته ام . که در این خانه

فاطمه هست ،نخستین قربانی غضب و فریاد اعتراض مظلوم.

و علی هست،نخستین حقّ محکوم اشرافیّت و نفاق.

که حسین هست ،آقای شهیدان بشریت.

که زینب هست،پیام ابدی انقلاب و زبان گویای شهادت ».

       نمی دانم کارگاه اندیشه ی این معلم راستین در چه زمانی بنا نهاده شد  ،امّا در استحکام تار و پود و در نما و نازک کاری ها و طرح و رنگ هنر مندانه اش تردیدی نیست.و اصلا آیا هنر معلّمی جز اعجاز ارتباط ، حرکت بخشیدن ، دعوت به اندیشیدن ، خوب دیدن، دوباره دیدن ، فهمیدن و ...چیز دیگری است؟

     شریعتی که همه جا خود را یک معلم قلمداد می کند از« مزینان»  تا« سوربن» و از روستاهای دور افتاده ی مشهد تا حسینیه ی ارشاد را با پای شدن، ایمان، آگاهی پیمود.او درکلاس ساده ی درسش شمع آگاهی افروخت وپنجره های بیداری و بینایی گشود،بر تخته ی« سیاه » ، « سفید» نوشت ، خطر جهل و خرافه و استعمار را فریاد کشید،سر ارادت بر سجّاده ی سرخ علوی نهاد و رسالت« زینب »ی را برای باز ماندگان نهضت شور انگیز «حسین»ی تکلیف کرد. باغ انتظار را با مژده ی رسیدن بهار طراوت وتوان بخشید،قلم را« توتم » خود ساخت و باخطی خوش و ایمان به خدا و تکیه بر ره توشه هایی  که از مکتب مولایش حضرت علی (ع)و امام حسین (ع) آموخت،خطاب به فرد و جامعه و تاریخ نوشت:

« کوری را هرگز به خاطر آرامش تحمّل  مکن».

« دعا هرگز جانشین وظیفه نمی شود».

« ظلم،تکّه آهنی است که در زیرچکش ستمگر و سندان ستم پذیر شکل می گیرد و...» .

     به یاد دارم در جایی نوشته بودم ،شریعتی تنها روشنفکر دینی ایرانی است که توانست به آرامی نسیم در اعماق جان توده های مختلف نفوذ کند ، دوید و دواند و هم چنان چون روزگارحیاتش می دود و می دواند و گذشت زمان و بی مهری های روزگار نه تنها نتوانست، گرد مرگ و فراموشی برچهره اش  بپاشد، بلکه نمایان ترش کرد .

      گفتم باید کاری کرد،فرمانی از درون دریافت کردم . خوب نگاه کن .نوشته های اطراف ودیواره های اتاقک مرا به خویش خواندند.عباراتی از آثار مختلف شریعتی و یا دیگران با خودکار یا ماژیک ، در رنگ های مختلف و خطوطی متفاوت امّا خواندنی و تامّل بر انگیز.

      گفتم در حدّ امکان ،همه ی آن ها را یادداشت نمایم ، و در جایی چون این جا منعکس سازم، برای کسانی که وامدار روشنی چراغ معرفت اویند و درعمارت رفتار و آگاهی خود  ازسازه ی اندیشه ها و ره یافت های او  هم بهره ای دارند و با تازیانه ی کلامش از خواب و خلسه ی« کهف » ی برخاستند و در اقامه ی قنوت عشق و معرفت، مشی و مرامش را مراد خویش ساختند.

و اینک تابلو نوشته های درون اتاقک:

خدایا !چگونه زیستن را تو به من بیاموز ،چگونه مردن را خود خواهم آموخت.

زندگی چیست ؟نان ،آزادی ،فرهنگ ، ایمان و دوست داشتن.

آگاهی گوهری است برتر از وجود.

اگر تنها ترین تنها یان شوم ،باز خدا هست.

من هر دو را می خواهم ،هم عشق را وهم آزادی را. قبلم را فدای عشقم می کنم و عشقم را فدای آزادی.

واین چهار بیت شعر:

چون ندای ارجعی از رب شنید

روح پاکش سوی خالق پر کشید

روح پاکش در جوار زینب«س» است

جامعه از دوریش اندر تب است

سوز عشق اودرون سینه است

سینه ای کو فاقد هر کینه است

از فراقش دیده ام گریان بود

شوق دیدارش مرا در جان بود.

وبر روی دیواره های اتاقک  هم نوشته شده بود:

به راستی فرق است بین بشر و انسان ،بشر «بودن »است و انسان «شدن».

اگر تنها ترین تنها شوم ،باز خدا هست ،خداوند جبران تمام نداشتن هاست.

زینب نگو بر تو چه گذشت ،بگو ما چه کنیم.

ما چون تو در کلبه ی فقیرانه ی خود خدایی داریم.

دکتر آزادیت زیبا بود.

سلام بر تو ای معلم عشق و آزادیی!

خداوندا ! !من در کلبه ی فقیرانه ی خود چیزی دارم که تو در عرش کبریاییت نداری ،من چون تویی دارم و تو چون خودت نداری.

دوست داریم کویری بشیم دکتر!

عشق می تواند جانشین همه ی نداشتن ها شود.

پیروزی قبل از آگاهی فاجعه است.

برایت دعا می کنم که ای کاش خدا از تو بگیرد هر آن چه را که خدا را از تو می گیرد.

دکتر ...دریا توفانی است ،آرام می گیرد امّا خاموش نمی شود.

ای تابنده ترین ستاره ی غربت !همیشه به یادت خواهم بود.

خدایا بگذار مردنم را خودم انتخاب کنم ،امّا آن گونه که تو دوست داری.

ابوذر تنها زیست ،تنها مرد و تنها بر انگیخته می شود و شریعتی نیز چنین کرد.

پروردگارا !به متعصبین ما فهم وبه فهمیدگان ما تعصّب عطا فرما.

ما چون تو در کلبه ی فقیرانه ی خود، فقط خدا را داریم.

خدایا مرا از کسانی قرار بده که از راه دنیا در می آورند و خرج دین می کنند ،نه کسانی که از راه دین در می آورند و خرج دنیا می کنند.

آن جا که عشق فرمان می دهد ،محال سر تسلیم فرود می آورد.

آنان که رفتند کاری حسینی کردند و آنان که ماندند باید کاری زینبی کنند وگرنه یزیدی اند.

این ها تقریبا تمام نوشته هایی است که در چشم اندازم خود نمایی می کند به غیرازخطوط ناخوانا وکم رنگ و پامال شده

   پس از یادداشت برداری قدری سبک شدم .پیام و پتانسیل نوشته ها قوّتم دادند،نوشته هایی که سرشار از زیبا ترین واژگان قاموس هستی (خدا ، عشق ، ایمان، زندگی ،پرستش، آزادی  دوست داشتن و...) و نازنینان عالم خلقت  محمد(ص)علی وحسین (ع) فاطمه وزینب (س) است.

      فهمیدم خاموشی، فراموشی نیست و گم نامی را بر بد نامی ترجیح دادن عین شهرت است.ومی نویسم نه جبر و جهل و تیغ و دار زمانه توانست   منصور حلاج و عین القضات و حسنک وزیرو امیر کبیر  را بد نام و ناپدید سازد ونه تیر طعنه و توطئه توانست مولانا و خواجه نصیر و بوعلی سینا را از پای در آورد و نه بی اعتنایی سلاطین غزنوی چیزی از اعتبار فردوسی و شاه کارش کاست ونه تحریف و تکفیر توانست ، خیمه ی خیام را فرو بریزد ونه هجرت و غربت توانست در اراده ی شکوهمند شریعتی خدشه و خللی وارد کند . وکسی از میان ما جمله ی بدیعی بر زبان می آورد :«این معدن روزی کشف  و استخراج خواهد شد».

     هنگامه ی اذان نزدیک می شود و ما آماده ی رفتن به حرم حضرت زینب(س)می شویم صدای پای غروب ، خداحافظی وطنین سوتک  (4 )درسرسرای دل درهم می آویزند و این آخرین پلان حضور بر مزار دکتر علی شریعتی است.

                     سوتک

   نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد؟

    نمی خواهم بدانم

     کوزه گر از خاک اندامم

       چه خواهد ساخت؟

        ولی بسیار مشتاقم

         که از خاک گلویم سوتکی سازد

          گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش

            و او یک ریز و پی در پی

              دم گرم خوشش را بر گلویم سخت بفشارد

                 و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد

                   بدین سان بشکند در من

                     سکوت مرگبارم را                            

                                                           دمشق- مهر ماه 1388

توضیحات:

1-تيتر مطلب مصراعی از دکتر علی شریعتی است

2سروده ای از دکتر شریعتی

3- عنوان مجموعه ی نفیس و ارزشمند از آرا و اندیشه های دکتر علی شریعتی بر گرفته از کتاب هایش به همت دکتر محمد رضا حاج بابایی/ نشر نگاه امروز/چاپ اول /1386

در ضمن مجموعه اشعار و نثر های شاعرانه ی دکتر شریعتی با عنوان « دفترهای سبز» توسط همین مولف  چاپ و منتشر شده است که همراه و راهنمایم بود.

4-عنوان یکی از سروده های معروف زنده یاد شریعتی

تمامی جملاتی که داخل برجسته نما آمده اند از دکتر علی شریعتی است.