پنجشنبه 18 شهريور 1389-10:57

از تمرهندی اضافه تا گل دقیقه 90

...خداحافظی گرمی کردم و تا خود خونه با غرور راه می رفتم. پیش خودم فکر می کردم خدا خیلی خیلی دوسم داره. این قدر شیرینی کارم واسم زیاد بود که حتی ترشی دلچسب تمرهندی خودم هم از یادم رفت(به بهانه پايان ماه مبارک رمضان؛از جواد بيژني-بابل)


خوب یادم نیست کلاس چندم دبستان بودم. یه روز موقع برگشت از مدرسه با چندتا سکه ای که ته جیبم به عنوان پول توجیبی داشتم رفتم تو بقالی روبروی داروخانه اتحاد نزدیک سبزه میدون.

نگاهی به سکه ها انداختم و با دقت خوراکی های ریز و درشت تو مغازه رو ورانداز کردم. حساب که کردم دیدم میشه با پولی که دارم یه بسته تمرهندی خرید (از اونایی که گاهی شن های توش زیر دندونمون می رفت) .

صاحب مغازه که یک پیرمرد جدی ، قد بلند و شیک پوش بود گفت: بچه چی میخوای؟ گفتم: یه دونه تمبرهندی و سکه  تو دستم رو به سمتش دراز کردم. سکه رو گرفت و گفت: اون گوشه هست. برو خودت یه دونه بردار. منم رفتم تندی یه دونه برداشتم و  مث تیر از مغازه بیرون پریدم.

هنوز خیلی از بقالی دور نشده بدوم . تا رفتم پوشش پلاستیکی تمرهندی رو مث همیشه از گوشه اش با دندون سوراخ کنم یهو دیدم بعله. چسبناک بودن روی بسته کار خودش رو کرده و به جای یه دونه ، دوتا تمبرهندی بهم چسبیده رو ورداشتم. وایسادم .انگار فرشته ای توی سرم بهم می گفت: بدو پسر! برو یه دونه اضافی رو پس بده. با تمام عشقی که به ترشیجات داشتم بی خیال اون یه دونه شدم و بسمت بقالی دوئیدم.

در حالی که یه بسته تمرهندی رو محکم تو دستم گرفته بودم رفتم تو مغازه  سمت پیرمرد قد بلند. گفتم: آقا اشتباهی به جای یکی ، دو تا گرفتم . صبر نکردم و زود خودم رفتم اون بسته رو گذاشتم سرجاش. پیرمرده با اون قیافه با ابهتش که باعث میشد بچه ها ازش کلی حساب ببرند ، دستی به سیبلاش کشید و با لحجه سلیس فارسیش کلی منو تشویق کرد و یه خروار آفرین نثارم کرد.

 منم که از رضایت لبخندم تا بنا گوشم رفته بود خداحافظی گرمی کردم و تا خود خونه با غرور راه می رفتم. پیش خودم فکر می کردم خدا خیلی خیلی دوسم داره. این قدر شیرینی کارم واسم زیاد بود که حتی ترشی دلچسب تمرهندی خودم هم از یادم رفت و تمرهندیه ته کیفم جا موند...

------------------------

الان که دارم اینا رو تایپ می کنم ظاهری باید آخرین سحری ماه رمضونو خورده باشم و منتظر اذانم. بیست و چند سال هم از اون روزا گذشته. بقال قد بلند و شیک پوش هم مث بابایی که سکه های توی جیبمو تامین میکرد از این دنیا رفته ...

تموم این ماجرای تمرهندی رو واستون آسمون و رسمون کردم تا بگم: تا الان که احتمالا یه روز از ماه مبارک مونده، واسم پیش نیومده مث اون روزی که تمرهندی اضافه رو پس دادم، سرم بالا باشه و بگم امروز بنده خوبی واسه خدا بودم.

خدایا فقط یه روز دیگه از مهمونیت مونده . کمکم کن. یه حالی بده که سرمو بالا بگیرم و بگم خدا خیلی دوسم داره. خیلی ...

خدایا تیمم از حریف عقبه. یه پاسی بده تا گل دقیقه نود رو تو آخرین روز ماه مبارک بزنم ...