پنجشنبه 17 شهريور 1390-13:24

براي شهيدمان چاووشي مي‌خوانيم

...همسرِ جوانِ شهيدِ جوان مان در صف اول تشييع چنين بشكوه مي ايستد و از زينبِ نستوه مي گويد. ما اين گونه مردمانيم.(دل نوشته كمال رستمعلي به بهانه تشييع باشكوه پيكر مطهر پاسدار شهيد محمد منتظر قائم-غلام‌نژاد)


 محمد طاها يك و نيم ساله نشان مي داد و چهره‌ي دل نشين و با نمكي داشت. نشسته بود روي شانه‌ي جواني سياه پوش كه از شدت گريه چشمانش سرخ بود.

محمد طاها از آن بالا با تعجب و حتا گاه با تبسمي شيرين بر لب به جمعيتي انبوه مي نگريست كه با اشك و ناله بر سينه مي زدند كه آقاجان! حسين جان! مهمان آمده برايت...

مادر محمد طاها اما همان نزديكي تصويري را به دست گرفته بود و با جمعيت حسين حسين مي گفت و گاه مشت گره مي كرد و همان شعاري را فرياد مي كرد كه پشت شيطان را بدجور مي‌لرزاند: الله اكبر! الله اكبر! و چه رمزي نهفته هست در اين شعار در اين كلام كه مومن را به شوري عجيب مي كشاند و تن كافر را مي لرزاند.

 تن چه ناكساني را با الله اكبر لرزاندند اين ملت! چه طاغوت هايي را به زير كشيدند! پاسداران جوان، چهره اشك آلود و چشم ها سرشار از برق جهاد و حماسه، دست ها را به هم حلقه كرده بودند و جمعي از ايشان ميدان داري مي كردند و از سقاي جوانمرد حسين مي خواندند؛ بوي كربلا مي آيد.

تو اين عطر را ديگر بهتر از هر كسي استشمام مي كني محمد جان! تو كه آن ميانه‌ي جمعيت، درون تابوتي پيچيده در پرچم مقدس ميهنم هم چنان غرق خوني، عطر شبي را استشمام مي كني كه بايد با بغض هزار ساله مان بخوانيم: سقاي حسين مير و علمدار نيامد...

عطر شبي را كه غرق در اندوهي به درازاي چند قرن بايد بگوييم: مكن اي صبح طلوع! مكن اي صبح طلوع... ديشب بر مادر محمد طاها چه گذشت! ديشب بر عزيزانت چه گذشت محمد غلام نژاد عزيز!ديشب بر خانواده ي سه پاسدار شهيد مازني چه گذشت! مكن اي صبح طلوع! مكن اي صبح طلوع... .

صداي چاووش خواني مي آيد. اين كدام مداح خوش ذوقي ست كه نيك دريافته اين جا همه چيز عطر نينوا دارد؟

 در جمعيت هلهله اي مي افتد؛ چه كربلاست آدم به هوش مي آيد/ صداي ناله ي زينب به گوش مي آيد...

همسر شهيد غلام نژاد هم چنان تصوير محمدش را بر سر دست گرفته و بشكوه و استوار جلوتر از همه، جلوتر از فرشتگان حتا، الله اكبر مي گويد.

بخوان چاووش بخوان: چه كربلاست عطر عود و عبير مي آيد/ صداي ناله ي طفل صغير مي آيد...

محمد طاها يك و نيم ساله نشان مي داد. با چهره اي دل نشين و نمكين. از آن بالا بهتر از همه پدرش را مي ديد كه غرق عطر و نور و ريحان هست.

 پدرش را مي ديد كه به سفر كربلا مي رود كه كربلا رفتن خون مي خواهد نه پول. ما اين گونه مردمانيم دشمن! ما اين گونه ايم: جواني را پيچيده در تابوت و پرچم سه رنگ ميهنمان و هم چنان غرق خون در ميانه بر سر دست بلند كرده ايم و از جوان به خون غلتيده ي حسين مي خوانيم.

 فرزند خردسالش را بر دوش مي گذاريم تا استوار و محكم بر فراز بنشيند و با ما بر سينه بزند براي طفل نازنين حسين.

 همسرِ جوانِ شهيدِ جوان مان در صف اول تشييع چنين بشكوه مي ايستد و از زينبِ نستوه مي گويد. ما اين گونه مردمانيم دشمن! در كوچه پس كوچه هاي نكا، شهري از هزاران شهر عاشورايي ايران، راه مي پيماييم و عطر نينوا را استشمام مي كنيم.

شهيدمان را تو گمان مي كني صرفا در خاك مي كنيم اما ما برايش چاووشي مي خوانيم و ره سپار كربلايش مي كنيم كه اينان اصحاب عاشورايي امام عصرند...

ما اين گونه مردمانيم!