سه شنبه 22 آذر 1390-7:15

از حال خوب به حال بد

آن چه خبرنگاران روز دوشنبه نديدند؛از دیدن مردم در آن وضعیت،بغض کرده ام. زن دیگری نامه به دست ، اصرار دارد شخصا" نامه را به رئیس جمهوري بدهد، گویا به ماموران حاضر در سالن اعتماد ندارد. به او گفتم چرا نامه تان را به این مامورها نمی دهید؟ پاسخ داد" قبلا نامه م را به همین ها دادم ، هیچی نشد، باید بدم دست خودش".(يادداشتي از کلثوم فلاحي،خبرنگار-ساري)


سفر نیم روزه ی محمود احمدی نژاد به مازندران پایان یافت. خبرنگاران ، خبرهای متنوعي تهیه کردند و با دستی پر و خبرهای داغ مراسم را ترک کردند.

 18 هزار و 450 واحد مسکن مهر هم افتتاح شد و آن دو خانواده که به صورت نمادین کلید خانه های شان را تحویل گرفتند، به مردم استان نشان داده شدند و اشک شوق رئیس جمهوري هم جاري شد! 

 احتمالا خانواده کردان هم از اینکه رئیس دولت ، وزیر سابق اش را فراموش نکرده ، خوشحال شدند.تا اين جا هرچه نشان داده شد همه زیبایی بود و خوشحالي و يک روز خوب،ليکن صحنه هایی بود که هیچ خبرنگاری ننوشت و هیچ دوربینی نشان نداد.

 ساعت هفت صبح نشده بود که برای پوشش این سفر از خانه خارج شدم. اولين جلسه در استانداری مازندران بود. پس از پایان جلسه به هنگام خروج،مردم زیادی را دیدم که در پیاده رو و پارک کنار استانداري ، منتظر رئیس جمهوري بودند ، غافل از اینکه آقاي رئيس به سمت مصلا حرکت کرده و برنامه اي براي ملاقات با آن ها ندارد.شايد خبر داشتند اما چاره اي نداشتند!

همکاری به مردمی که آنجا ایستاده بودند،گفت که رئیس احمدي نژاد به مصلا رفته است. ساعت قبل از 11 بود که به در ویژه ورودی مصلا رسیدم، کارتم را نشان دادم و وارد شدم. افراد زیادی در مقابل این در تجمع کرده بودند اما کارتی برای ورود نداشتند.

جمعیت زیادی داخل مصلا بودند. گوشه ای نشستم. میان من و مردم داربست های کوتاهی کشیده بودند تا مانع از ورود آنها به جایگاه شوند.

 از آن سوی داربست ، زنی صدایم کرد: "خانم ، یه نامه برام می نویسی ، من سواد ندارم، من می گم تو بنویس. همسر جانبازم ، شوهرم فوت کرده ، وام گرفتم،خونه ساختم، بچه معلول دارم ، از بانک خصوصی وام گرفتم حالا نمی تونم پس بدم، می خوان خونه م رو مصادره کنن، اگه می شه یه وام بلاعوض یا وام از بانک دولتی به من بدن تا خونم رو از دست ندم...."

بعد آدرس می پرسم و شماره تلفن را پای نامه درج می کنم. زن نامه اش را به ماموران جمع آوری نامه ها در سالن می دهد. فرزند کردان در حال سخنرانی است ، آن قدر همهمه و سر و صدا است که به زور می فهمم چه می گوید.عده زيادي فقط آمده اند براي گشايش کارشان و نامه دادن! 

مردم دل شان می خواهد از داربست عبور کنند و به رئیس جمهوري برسند شاید مددی شود، دردمندند،خسته ، يکي با کودک معلول در آغوش،گریان است ، ديگري بر زمین دراز کشیده و آن یکی گوشه اي نشسته ، گریه می کند؛ ماموران راه نمي دهند،مي گويند معذورند.

 سر و صدا آن قدر زیاد است که از کنار مردم فاصله می گیرم و کمی جلوتر می روم تا بتوانم خبری بنویسم. ماموران حریف مردم نمی شوند ، برخی از داربست عبور می کنند و در کنار خبرنگاران می نشینند، یکی از همکاران نمی دانست خبر بنویسد یا نامه ، آن یکی به کسی که از او خواست نامه ای برایش بنویسد گفت:"هیس ، ساکت ، دارم خبر می نویسم. کاغذ ندارم نامه بنویسم".

سخنان رئیس جمهور در خصوص کربلا و قیام عاشورا است ، از جای بر می خیزم ، نگاهی به اطراف دارم ، چند پارچه نوشته از کارگران نساجی که بارها در مقابل استانداری مازندران و فرمانداری قائم شهر تجمع کرده اند اما موفق به دریافت حقوق خود نشده اند، این بار شکایت به رئیس جمهوري آورده اند.

 لحظه ای تصور نگرفتن حقوق در 17 ماه را از سر می گذرانم ، تصورش هم سخت است ، به سرعت این تصور را از ذهنم دور می کنم.

 سخنان احمدي نژاد در این هنگام بار خبری ندارد،کاغذ را روي زمين مي گذارم. زن دیگری می آید و از همکارم می خواهد برایش نامه بنویسد،نمی نویسد، زن را صدا کردم، گفتم تند تند بگو تا برايت بنويسم.

 او هم همسر جانباز 10 درصد است. جانبازی که در بدن ترکش دارد اما بنیاد شهید هم پاسخگوی آنان نیست ، جانبازی که دست و پايش توان کار کردن ندارد، زن تقاضای مساعدت دارد. آدرس و تلفنش را هم پای نامه می نویسم.

از دیدن مردم در آن وضعیت،بغض کرده ام. زن دیگری نامه به دست ، اصرار دارد شخصا" نامه را به رئیس جمهوري بدهد، گویا به ماموران حاضر در سالن اعتماد ندارد. به او گفتم چرا نامه تان را به این مامورها نمی دهید؟ پاسخ داد" قبلا نامه م را به همین ها دادم ، هیچی نشد، باید بدم دست خودش".

 نمی دانم موفق شد نامه را شخصا به رئیس جمهور برساند یا نه،به احتمال زياد نتوانسته. کارگران شعار می دهند ، متوجه نمی شوم چه می گویند، احمدی نژاد فقط می گوید "نامه تان را خواندم" و دستی تکان می دهد.

دقایقی بعد از میان همان جمع کارگران،کفشی به سوی احمدي نژاد پرتاب می شود. در برخی رسانه ها خواندم این فرد 45 ساله بوده:رشيد.ش  اهل ساري.

 سایتی نوشته بود جمعیت بعد از پرتاب کفش ،در حمایت از احمدی نژاد شعار دادند، شعار ندادند، فقط جای دیگه چند تا مرگ بر آمریکا گفتند.

 سخنرانی تمام می شود ، رئیس جمهوري می رود. حالا ماموران سالن دیگر معذور نیستند، مردم به سمت جایگاه می آیند اما احمدي نژاد رفته است.

او رفت و مردم ماندند و من و بغضی در گلو. مردمی که به علت داشتن مشکلات فراوان به هر ریسمانی چنگ می زنند تا شاید رهایی یابند و حال آمده بودند تا برای چهارمین بار به ریسمان احمدی نژاد چنگ بزنند.

 صبح هنگام خارج شدن از خانه ، اگرچه خواب آلوده بودم اما غمی این چنین بر دلم سنگینی نمی کرد که پشتم را خم کند، اینک هم خسته ام ، هم پشتم خم شده و هم غمی سنگین از چهره مردم دردمند بر دلم باقی مانده که فراموش نخواهد شد. بار خبری ام را از سفر رئیس جمهوري گرفته ام اما توشه ي مردم چه؟!