سه شنبه 18 بهمن 1390-10:8
شفيره
در مدرسه راهنمايي دخترانه:دختره رو آوردن دفتر.هی می گفت:من باید بدونم کی همچین حرفی زده.معاون مون هم می گفت تو دیگه نمی خواد ادای زرنگا رو برای من در بیاری، فقط جواب منو بده. اونم می گفت نه به خدا، من اصلا این کار رو نکردم. خلاصه یه تعهد داد رفت.پرسیدم قضیه چیه؟ گفت برای دخترا ، دوست پسر جور می کنه! این یکی دیگه قابل تحمل نبود. ولی تحمل کردم. همه اش دارم تحمل می کنم!
مازندنومه:دخترای کم سن و سالی تو مدرسه راهنمایی درس میخونن. اکثرا 12 ساله هستن تا 14- 15 ساله.
از وقتی از مقطع دبیرستان رفتم به مقطع راهنمایی ، احساس می کنم اين ها چقدر بچه اند و کوچولو. چشمم عادت نداره به دیدن این همه کوچیکی!
وقتی می بینم همین کوچولوها دل شون می خواد زودتر بزرگ بشن لجم در میاد.اين دخترا الان تو سنی هستن که تازه انگار یه گلی همین الان غلافش رو باز کرده و فرصت کرده فقط یه نیم نگاهی به بیرون بندازه.
من اگه جای اینا بودم سعی می کردم از فرصت بزرگ شدن برای فهمیدن بیشتر استفاده کنم. اون موقع موقعیت ما ایجاب نمی کرد که کمی بیشتر بفهمیم. تو خونه ما که کتاب خوندن، البته کتاب غیر درسی، جرم بود.
وقتی پونزده ساله شده بودم دلم می خواست قلبم بپره و از شادی بیاد بیرون و هی جلوی چشمم بال بال بزنه .
تولد پونزده سالگیم هنوز یادمه. که چقدر احساس متفاوتی داشتم. جلوی کمد کتابام نشسته بودم و تمام مجله های دانشمند رو گذاشته بودم جلوم و باهاشون عهد و میثاق می بستم که یه روزی واقعا از جلدم بیرون بیام و برای خودم یه کاری بکنم.
عقیده داشتم که می تونم کوه رو روی کوه بذارم. احساس می کردم قدرت خیلی زیادی پیدا کردم. فکر می کردم از این به بعد دیگه شاهکار خواهم کرد. اون قدر شاد بودم که نفسم به سختی در می اومد. باور کنید.
ولی حالا یه چیزایی می بینم که اصلا دوست ندارم:
دختره به چه خوشگلی، از همونا که من عاشقشونم... پوست سفید، چشمای کشیده، پشت چشم نازک، بدنی ورزیده، اسباب صورت در بهترین وضعیت ممکن...
بچه ها خبر آوردن که موبایل داره. آوردنش دفتر، تمام امام ها رو ریخت وسط دفتر و قسم پشت قسم که ندارم.
اون قدر گریه کرد که من شک کردم و گفتم بیچاره خوب نداره،چکارش دارن؟! معلوم شد که ننه - باباش کارمندن و هیچ وقت نظارتی روش ندارن و اینم رها شده برای خودش و ...
معاون مون گفت که من می دونم تو موبایل رو آوردی توی مدرسه. الان هم پیشته. بده به من.
اونم دیگه تسلیم شد و گفت دارم. فقط جایی گذاشتم که الان نمی تونم پیش شما درش بیارم. خلاصه فرستادنش یه جایی و بعدش آورد موبایل رو داد. بعد سوالات شروع شد:
-مال خودته؟
-بله .
-الان می تونم زنگ بزنم مامانت بیاد؟
-نه خانوم تو رو خدا.
-چرا؟
-چون مامانم برام نخریده. دوستم بهم داده.
-اسم دوستت چیه؟ کدوم مدرسه می ره؟
-خانوم این مدرسه نیست.
-کدوم مدرسه است؟
-یه مدرسه دیگه میره.
خلاصه درد دل ها شروع شد ...
همیشه تو مدرسه حواسم بهش بود.بالاخره چند روز پيش تو نمایشگاه کتاب دیدمش. دیگه از کودکیش چیزی باقی نمونده بود. یه زن کامل.یه بارونی خوشگل و شلوار خیلی قشنگ تنش بود.
می خواستم برم از نزدیک نگاش کنم. ولی تا منو دید، یا نمی دونم شایدم ندید، سریع رد شد و رفت. آخه تنها نبود. با یه پسره لات آسمون جل، از اینا که یقه شون بازه و بدن کارن و موهاشون رو با موادی سیخ سیخونکی میکنن اومده بود!
فرداش پرسیدم از معاون مون.گفت: ازدواج کرده...
ای خدا الان تو این سن؟ به همین راحتی؟ پس دوره نوجوانی رو باید تو خونه شوهر به جوونی برسونه؟ چرا این قدر زود؟
***
دختره کوچولو و از حد استاندارد کوچیک تر کلاس اول راهنمایی زیر ابرو برداشته بود. مادرش رو خواستن. اومد و گفتن بیا دخترت رو ببین.
مادره گفت: آره برداشته.
دختره فکر کرده بود با دسته خلا طرفه!گفت: ابروم زخم شده موهاش می ریزه!
حالا اگه می گفتن همه باید با صورت های تمیز و بدون مو بیان مدرسه، همینا که الان این کارو می کنن، دیگه تمیز نمی کردن و بازم می خواستن قانون شکنی کنن!
***
دختره رو آوردن دفتر. هی می گفت کی گفته؟ من باید بدونم کی همچین حرفی زده.
معاون مون هم می گفت تو دیگه نمی خواد ادای زرنگا رو برای من در بیاری. تو فقط جواب منو بده. اونم می گفت نه به خدا. من اصلا این کار رو نکردم. خلاصه یه تعهد داد رفت.
پرسیدم قضیه چیه؟ گفت برای دخترا ، دوست پسر جور می کنه! این یکی دیگه قابل تحمل نبود. ولی تحمل کردم. همه اش دارم تحمل می کنم.
خدا رو شکر که کارم مشاوره و پرورشی نیست. وگرنه هر روز از کله ام دود بلند می شد.
***
من نمی گم باید جوان ها رو محدود کرد و این حرف ها. نشون داده محدودیت زیاد نتیجه عکس داره ، ولی باید برای محدودیت ها جایگزین مناسب پیدا بشه.
قوانین مدرسه یه چیزایی رو میگه. اگه کسی پیدا بشه که نخواد رعایت کنه می تونه بره یه مدرسه دیگه یا کلا درس رو بذاره کنار.
مگه ما تحمل نکردیم اون قوانین رو، که نقاشی می کشیدیم می بردن مون دفتر و باید توضیح می دادیم که ولله بالله منظوری نداشتیم. حتی اگه کفش کتونی پامون بود و جوراب مون پیدا نبود می گفتن کفشتو در بیار ببینیم جورابت نازکه یا کلفت!
حرف من چیز دیگه ایه. من می گم بچه تا بچه هست بهتره به دنیای خودش برسه. وقتی بزرگ شد بره سراغ کارایی که مربوط به سن خودشه.
خدایا کمکمون کن که بچه هامون به چیزایی فکر کنن که روح شون رو بزرگ تر کنه.
چیزایی تو مدرسه می بینم که دلم می خواد زار بزنم. دخترا تو سن راهنمایی همه اش میخوان ادای زن ها رو در بیارن.
همه اش به این فکر می کنن که زودتر از حالت کودکی خارج بشن. مگه تو دنیای بزرگ سالی چه خبره؟ من که می خوام برگردم و تبدیل بشم به یه نوزاد و مامانم همه مسولیت هامو به عهده بگیره.