شنبه 20 اسفند 1390-18:33
آن طور که بودیم!
کمال رستمعلی از عشق سال های نوجوانی می گوید: آن روزها كه خبري از بوندس لیگا و لاليگا و باشگاه هاي اروپا و پخش مستقيم همه ي بازي هاي جام جهاني و هر شب هرشب پخش زنده ي فوتبال نبود و مي نشستي روي سكوي استاديوم وطني و همه چيز زير پايت از كوبيدن پاها بر زمين مي لرزيد و با تماشاي بازي نادر دست نشان و ميرزاييان و فرامرز اضطراري و هوشنگ توراني و بهرام فروتن و جوانشير رضايي و حسين حاجي و جغتاپور و برادران مسگرساروي و تقوي و...
مازندنومه،سردبیر:هم سن و سالان قائم شهری من-متولدان دهه 50- به ویژه نیمه نخست دهه 50 ،از کودکی و نوجوانی شان خاطراتی مشترک دارند:
دبستان های شلوغ و نیمکت های زهوار در رفته مدارس دهه 60،زندگی کارگری(اغلب پدران ما کارگر یکی از سه کارخانه نساجی بودند)،بمباران های سال های جنگ و مهاجرت بسیاری از جنگ زده ها از جنوب و حتی پای تخت به شهرمان و سکونت در شهرک یثرب و جاهای دیگر،عادت به شنیدن صدای سوت کارخانه نساجی شماره یک قائم شهر هر روز سر ساعت 13:30،دیدن دو کانال تلویزیون،هر غروب پسِ برگشت از مدرسه و تماشای کارتون های آرام بخش آن روزها و گاه نیز رفتن به سینما فجر و تماشای فیلم های جنگی و بزن بزن آن روزها و خاطره عاشقانه زیستن با تیم فوتبال نساجی و بعضا" صنعت نفت.
*
كمال رستمعلي را بیشتر مخاطبان با عنوان مدیر روابط عمومی و امور بین الملل استانداری مازندران می شناسند،اما او شاعر است و گاه و بیگاه اگر مجالی دست داد،می نویسد.
او در نوشته زیر نگاهی نوستالژيک دارد به قائم شهر آن سال ها.هیچ چیز برای ما زیباتر از یادآوری حسِ همراه با عطوفت و معنویت و سادگی سال های کودکی و نوجوانی و مرور خاطرات گذشته نیست.
اوایل زمستان آلبوم مازندرانی "قصه سیرو"ي محمودجوادیان را گوش دادم که آن نیز حال و هوایی این چنین دارد و رفتم به گذشته و اکنون،در اواخر زمستان متن کمال رستمعلی مرا باز برد به قائم شهر دهه 60 و اوایل دهه 70.
«چشم می گوید:
نیست
شعر می گوید:
هست!»-محمدعلی بهمنی
***
سينما در قائم شهر نزديكي هاي استاديوم شهيد وطني بود. عجيب نيست كه خيلي ها حالا از هر دويش خاطره دارند. آخر هفته هايي كه روي سكوي شلوغ و پر همهمه ي شهيد وطني مي نشستي و ميان آن همه آدم و فرياد و شعار و شيشكي و تخمه و پوست تخمه و ساندويچ و تابستان ها آلاسكا و يخمك مي نشستي به تماشاي نساجي يا صنعت نفت كه آن روزها براي خودشان تيمي بودند و حالا من مانده ام متحير كه قديمي ترهايي كه آن روزهاي فوتبال قائم شهر را ديده اند اين روزها به چه اميد و انگيزه اي مي روند هنوز تماشاي فوتبال؟
آن روزها كه خبري از بوندس لیگا و لاليگا و باشگاه هاي اروپا و پخش مستقيم همه ي بازي هاي جام جهاني و هر شب هرشب پخش زنده ي فوتبال نبود و مي نشستي روي سكوي استاديوم وطني و همه چيز زير پايت از كوبيدن پاها بر زمين مي لرزيد و با تماشاي بازي نادر دست نشان و ميرزاييان و فرامرز اضطراري و هوشنگ توراني و بهرام فروتن و جوانشير رضايي و حسين حاجي و جغتاپور و برادران مسگرساروي و تقوي و...
قند توي دلت آب مي شد و از بالاي سرت و پايين پايت و كنار هايت پوست تخمه بود كه به سرعت و عصبي پرت مي شد و تحليل هايي كه مستقيم و بي واسطه در طول بازي از تماشاگران مي شنيدي و صداي بوق مرحوم يوسف جان براري كه لحظه اي قطع نمي شد و تماشاگران شاد و سرخوشي كه از هر گوشه اي فرياد مي زدند يوسف بيا اينجا!روزهاي شيرين كامي و تلخ كامي! بعد از ظهرهاي جمعه ي برنده شدن يا بازنده شدن!
سينما فجر هم همان نزديكي ها بود در خياباني معمولا آرام كه يك طرفش تو را مي رساند به ايستگاه راه آهن و ساختمان قديمي نيروي انتظامي و اداره ي پست و يك طرفش هم مي برد تورا به مدرسه ي قديمي فرهنگ كه ديگر نيست و كانون پرورشي و استاديوم و...
سينما فجر ديگر اين روزها نيست. سال هاست كه ديگر نيست. اما از برابرش كه بگذري هنوز گويا ازدحام مردم را دم در سينما مي بيني براي خريد بليت فيلم قانون و هنوز انگار نگاه هاي مشتاق و متعجب جوانان مانده است آنجا در برابر سعيد راد فيلم عقاب ها!
سينما فجر يك دالان باريك داشت حدفاصل ورودي سينما و باجه فروش بليت تا سالن انتظار كه من كشته مرده ي همان دالان بودم كه گويا در عالم كودكي و نوجواني براي ما دالان رسيدن به سرزمين روياها بود درست مثل آن ماشين لباس شويي كه اكبر عبدي را برد به سال هاي كودكي اش.
شوق و اضطراب و احساس خوشبختي و يه دل شوره ي عجيب و بي مورد با هم در مي آميختند و تو مي رسيدي به سالن انتظار و تازه يك اتفاق قشنگ تر انتظارت را مي كشيد.
تماشاي پوستر فيلم هايي كه به زودي مي آمدند و نمي داني چه خيال ها مي بافتيم با تصاوير آن فيلم هاي نديده.
و صداي گنگ و نا مفهومي كه از توي سالن در بسته مي آمد بيرون و سعي مي كردي در عين كنجكاوي خيلي توجه نكني به صداها تا فيلم را خودت سر فرصت و دقت نشسته بر آن صندلي هاي تاشو مزه مزه كني و كيفش را ببري.
در سالن انتظار نشسته بودي و هر بار كه در باز مي شد ناگهان تاريكي از توي سالن پخش فيلم مي پريد بيرون و صداي هنرپيشه اي جان مي گرفت و تو ناغافل ديالوگي را مي شنيدي يا فريادي را يا صداي شليكي را يا گريه ي زني را.
آن روزها كه خوردن و تخمه شكستن هم در سينما جزيي ثابت از برنامه بود و خيلي ها مثل من ساندويچ خوردن در ساندويچي روبروي سينما را به اندازه ي فيلم ديدن دوست داشتند.
آن روزها كه هنوز تماشاچي ها براي قهرمان فيلم هورا مي كشيدند و برايش دست مي زدند. با صداي بلند مي خنديدند و بي پروا گريه مي كردند.
راستي چند وقت است ديگر توي سينما كسي با قهرماني آن قدر احساس نزديكي نمي كند كه برايش دست بزند و با فيلم گريه كند يا بخندد؟
سينما فجر دالاني هم براي خروج داشت نه به شوق انگيزي دالان ورود. بيرون كه مي آمدي هوا آشكارا تاريك تر شده بود و چراغ مغازه ها و خودروها روشن شده بود.
واقعيت مي آمد جلو و دست مي انداخت دور گردنت آرام و منطقي بهت مي گفت روزي اين سينما تعطيل مي شود و روزهاي پر خاطره ي نساجي و صنعت به پايان مي رسد و زمين فوتبال دخانيات كه هر جمعه جوان ها تويش موج مي زنند جايش را مي دهد به چند آپارتمان و كوچه هاي بن بستي كه صداي تك شوت بچه ها تويش قطع نمي شود ، خيلي زود از صداي جيغ هاي شادمانه خالي مي شود و دروازه هاي گل كوچك جمع مي شود و اين همه بچه و نوجوان و جوان كه كنار ريل راه آهن هر كدام مشغول بازي اي هستند،روزي خواهند رفت.
واقعيت هميشه دست در جيب، بيرون دالان خروج، منتظر بود و ته چشم هايش چيزي بود كه نگرانم مي كرد.