دوشنبه 3 مهر 1391-23:44

یادش به خیر اون روزگار،فصل بهار و اطلسی

یادش به خیر مدرسه...مقنعه چونه دار،آرد نخودچی،آلاسکا،ساندویچی که توش خیارشور و گوجه و کمی کتلت بود و همسر بابای مدرسه تو خونه اش درست می کرد،درس حسنک کجایی، کوکب خانم هنرمند و زحمت کش، تصمیم مهم کبری،دهقان فداکار، باز باران با ترانه با گهرهای فراوان،درس های تاریخ و جغرافیا و مدنی که توی یک کتاب گنجانده بودنش، آن مرد با اسب آمد، دفتر حضور و غیاب و .../از خدامون بود معلم مریض می شد و نمی تونست بیاد مدرسه، اون روز بهترین روز زندگی مون بود!


مازندنومه،اعظم کردان: ماه مهر که فرا می رسد انگار کوچه ها و خیابان ها هم شور و هیجان پیدا می کنند. دیدن بچه ها با روپوش های رنگی بزرگ تر ها نیز به یاد دوران مدرسه می افتند.

من بیشتر اوقات برای رفتن به سر کارم از کنار مدرسه ای رد می شوم که دوران ابتدایی ام را (اواخر سال های شصت) در آن گذراندم .

این مدرسه در دو طبقه ساخته شده، حیاط بزرگی هم داشت که اگر دانش آموزی انتهای حیاط بود صدای زنگ را به سختی می شنید.

یادم می آید ناظم مان همیشه یک سوت به گردنش آویزان بود و تا ته حیاط می آمد و هی سوت می زد تا بچه ها به سر کلاس شان بروند.

الان به دلایلی این حیاط کوچک تر شد. یادم می آید در پشت این مدرسه حیاط باریک و درازی بود که چند درخت نارنج هم در آن جا قد علم کرده بودند و انگار مالک شش دانگ این قسمت از مدرسه هستند.

همیشه این قسمت تداعی کننده فضایی تاریک و وحشت انگیز برای من بود، زیرا یک انباری در انتهای آن ساخته بودند که نیمکت ها و صندلی های شکسته را در این مکان می گذاشتند و بین بچه ها شایعه شده بوده آنجا پر از مار است و هر کسی شیطنت کنند مدیر او را در آنجا زندانی می کند!

نمی دانم آن فضای خالی ،آن درختان نارنج و آن انباری الان هم وجود دارد یا نه؟! یادم می آید موقع زنگ تفریح ناظم به زور و با اجبار بچه ها را از کلاس بیرون می برد و هی می گفت: بچه ها حیاط ... بچه ها حیاط... بچه ها هم بی اعتنا به تذکرهای ناظم از نرده پله ها سر می خوردند و به طبقه پایین می رفتند.

آن روزهایی که ورزش داشتیم معلم ورزش،بچه ها را به صف می کرد و ناخن هاشان را نگاه می کرد. اگر کسی ناخنش بلند بود تنبیه می شد.

یادم می آید کتاب هامونو با سیلقه تمام هم جلد کاغذی می گرفتیم هم جلد نایلونی که فقط یک ماه اول مدرسه تمیز بودند!

از خدامون بود معلم مریض می شد و نمی تونست بیاد مدرسه، اون روز بهترین روز زندگی مون بود!

کلاس اول بودم. روزی که املا داشتیم، دیکته ام را از سمت چپ دفتر نوشتم و کلمه ها را نیز از چپ به راست نوشتم، اون موقع بود معلمم متوجه شد من چپ دستم! با وجود اینکه غلط املایی نداشتم ولی نمره ای به من نداد!

الان که فکر می کنم می بینم بهترین دوران زندگی هر انسانی دوران مدرسه رفتنش است دورانی که مهم ترین دغدغه آن گرفتن نمره خوب و یا حداقل نمره قبولی است و دیگر هیچ....

جامدادی های رنگارنگ مستطیل شکلی که دو طرفه بود، خط کش هایی که حالت فنری داشتند و به دور مچ دست مان می بستیم، مدادهای بلند نیم متری که معروف به مداد جادویی بودند به زور توی کیف مان جاش می دادیم بعد هم توی کلاس در می آوردیم و کلی پُز می دادیم!

گچ های سفید که بعضی هاشون روی تخته سیاه صدای گوش خراشی داشتند، آخرش هم نفهمیدیم چرا به تخته هایی که رنگ شون سبزه می گن تخته سیاه!

دفتر های 40، 60 و 100 برگ با اون جلدهایش! چکمه لاستیکی که دورش پشم های سفید و رنگی داشت، پاکن های جوهری که یه طرفش قرمز بود و یه طرفش آبی، با طرف آبیش سعی می کردیم خودکار را پاک کنیم در نهایت هم سر پاک کن آب دهن می مالیدیم و آخرش کاغذ یا پاره و سوراخ می شد یا سیاه و کثیف!

برای اینکه نوشته مون قشنگ تر بشه خط فاصله و نقطه را با مداد قرمز می گذاشتیم! برگه های امتحانی که سر برگ شون آبی رنگ بود، مقنعه چونه دار ، آرد نخودچی، آلاسکا،ساندویچی که توش خیارشور و گوجه و کمی کتلت بود و همسر بابای مدرسه تو خونه اش درست می کرد و بچه ها هم آنها را می خریدند، کلی هم مزه می داد!

درس حسنک کجایی، کوکب خانم هنرمند و زحمت کش- تصمیم مهم کبری- دهقان فداکار- باز باران با ترانه با گهرهای فراوان-درس های تاریخ و جغرافیا و مدنی که توی یک کتاب گنجانده بودنش – آن مرد با اسب آمد- دفتر حضور و غیاب ...

هر وقت زنگ علوم بود حتما باید یه چیزی می آوردیم مثل لوبیا سبز، گلدون گل، بادکنک و.. موضوعات تکراری انشا مثل علم بهتر است یا ثروت ، تابستان و یا تعطیلات عیدخود را چگونه گذراندید، در آینده می خواهید چکاره شوید، توصیف یکی از فصل های سال، جشن های دهه فجر، بوی خوشمزه خوراکی و صبحانه ی معلم ها که از دفتر مدرسه به مشام بچه ها می رسید.

ثانیه شماری برای به صدا در آمدن زنگ و تعطیل شدن مدرسه، توی خیابون دستامونو دور گردن همدیگه می گرفتیم تا به بقیه ثابت کنیم ما با هم دوست و مهربون هستیم.

اینها گوشه هایی از دنیای کوچک بچه های آن زمان بود، دنیایی که قهرش چند دقیقه طول می کشید و آشتی هایش سال ها ادامه داشت...

برنامه های تلویزیون آن موقع نیز با الان متفاوت بود، آن زمان بیشتر کارتون هایی پخش می شد که نقش اول آن را کودکی بر عهده داشت که به دنبال گم شده اش می گشت و به بقیه هم کمک می کرد مثل هاچ زنبور عسل، بل و سباستين، دختري به نام نل،باخانمان( همون دختری که اسمش پرین بود )یا حنا دختری در مزرعه، بچه های کوه آلپ (آنت، دنی، لوسین)، بچه‌هاي مدرسه والت (انریکو،گالونی)،خانواده دكتر ارنست،مسافر كوچولو ( پسر بچه زیبایی که از سیاره دیگه ای به زمین آمده بود و دور کمرش هم ستاره داشت)، مهاجران (لوسیمی) ،نیک و نیکی،زبل خان، گنجشگک اشی مشی،علی کوچولو، گالیور، بامزي قوي‌ترين خرس جهان، رامكال، بينوايان(کزت) ، ايكيوسان،بلفي و لي‌لي‌بيت، هادي و هدي، سفرهاي ماركوپولو ، پرفسور بالتازار، سفرهاي سندباد، هاکلبریفین ( پسر بچه ای که به همراه دوست سیاه پوستش در رودخانه می سی سی پی به ماجراجویی می پردازد)، چاق و لاغر، يوگي و دوستان،مورچه و مورچه‌خوار، کار و اندیشه و...

به قول یکی از دوستانم بیشتر هرچی فیلم غمناک بوده را برای ما می گذاشتند ماهم در دنیای کودکی خود باورمان می شد که چنین شخصیتی واقعا وجود خارجی دارد و کلی براش گریه می کردیم و همسفر ماجراهاش می شدیم.

بازی های زمان کودکی ما هم در خاله بازی، الاکنگ ، هفت سنگ ، وسطی، لی لی ، گرگم به هوا، دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده، پی پی پینوکیو پدر ژپتو، گُ گُ گُربه نره روباه مکار و پسرا شیرن مثه شمشیرن،دخترا موشن مثه خرگوشن خلاصه می شدند.

یکی هم که وضع مالی پدرش بهتر بوده سگا و آتاری می خرید. چه بازی های ساده و بی آلایشی می کردیم ما، بدون اینکه فکر کنیم روزی این بازی ها از بین می رود و جایش را به بازی های رایانه ای و جدید می دهد.

با همه این سادگی ها خوش بودیم ، می خندیدیم برای هم می مردیم، با هم می رفتیم مدرسه و می آمدیم، یادش بخیر...

گاهی اوقات فکر می کنم آیا بچه های این زمان هم با وجود امکاناتی که در اختیارشان است مثل ما لذت می برند؟!

خاطرات دوران مدرسه ما با تمام سادگی هاش زیبا و دوست داشتنی بود، امیدواریم برای همه بچه ها زیبا و دوست داشتی باشد.

یادش به خیر اون روزگار،فصل قشنگ کودکی

عروسکا زنده بودن،قبیله ای عروسکی

یادش به خیر اون روزگار،فصل بهار و اطلسی

هنوز تنم پر نبود از حس غریب بی کسی

قلبا از آهن نبودن

رفیقا دشمن نبودن

دنیا پر از قشنگی بود

سکوت ماه و پشت بوم

قصه های نیمه تموم

خوابای خوب رنگی بود.


ایمیل نویسنده: (karez_60@yahoo.com)