شنبه 5 مرداد 1392-9:51
اعتماد از دست رفته
چند دقیقه ای همان جا ایستادم و به افراد مختلفی که می آمدند نگاه کردم. هر کس که با دستگاه کار می کرد متوجه می شد دستگاه خراب است به نفر پشت سری می گفت دستگاه خراب است اما نفر پشت سری به حرفش اعتماد نمی کرد و به سراغ دستگاه می رفت و کارتش را توی آن می گذاشت.
مازندنومه،احسان شریعت:رفته بودم از دستگاه خودپرداز پول بگیرم. هوا خیلی گرم بود و دستگاه خودپرداز مستقیماً در برابر نور آفتاب قرار داشت.
چند نفری توی صف ایستاده بودند. چند دقیقه ای گذشت تا اینکه نفر سوم شدم و دو نفر را جلوتر از خودم می دیدم.
نفر اول کمتر از یک دقیقه جلوی دستگاه ایستاد و سپس با اخم کارتش را از توی دستگاه درآورد. داشتم به چهره ی عبوسش نگاه می کردم که وقتی داشت بر می گشت با عصبانیت چیزی به نفر دوم گفت و رفت.
متوجه نشدم چه گفت. گویی گرمای هوا حس شنوایی ام را مختل کرده بود. می شد حدس زد درباره دستگاه خودپرداز چیزی به نفر دوم گفته است.
نفر دوم جوری وانمود کرد که گویی کلام نفر اول را نشنیده و برایش بی اهمیت جلوه می کند. با غرور خاصی رفت جلوی دستگاه و مشغول کارش شد.
یکی دو دقیقه ای گذشت. ظاهراً کارش تمام شده و می بایست نوبت من باشد. وقتی کارت را از توی دستگاه گرفت برگشت، سری به علامت تأسف تکان داد و به من گفت: «خراب است، کار نمی کند».
نمی دانم چه شد که همچون خودش که به حرف نفر اول اهمیتی نداده بود، به حرفش اهمیت ندادم و کارتم را وارد دستگاه کردم.
پس از چند مرحله که از عملیات سیستم گذشت دستگاه این پیام را داد: «دستگاه خودپرداز از انجام عملیات مورد نظر شما معذور می باشد».
هوا خیلی گرم بود و توان رفتن به بانک دیگری را نداشتم. همان طور که مشغول انجام عملیات بودم تازه متوجه می شدم که نفر اول چه چیزی به نفر دوم گفت.
دوباره شروع کردم. اما باز هم پس از گذشت چند مرحله دستگاه همان پیام را داد. کمی عصبانی شدم. عرق از سر و صورتم جاری می شد و گرمای آفتاب پشت گردنم را می سوزاند.
برگشتم و رو کردم به نفر پشت سرم و گفتم: «دستگاه خراب است، خودت را خسته نکن». چند قدمی آن طرف تر رفتم و زیر سایه ای ایستادم.
همان طور که داشتم عرقم را خشک می کردم به فردی که پشت سرم بود نگاهی انداختم. او هم به حرفم اهمیتی نداد و و کارتش را توی دستگاه گذاشت و مشغول انجام عملیات شد.
یکی دو دقیقه با دستگاه کلنجار رفت و آخرش با مشت کوبید روی صفحه دستگاه. این یکی دیگر چیزی به نفر پشت سر نگفت. منتهی هر کس دیگری اگر پشت سرش می ایستاد از رفتار خشمگینانه اش می فهمید خبری است.
چند دقیقه ای همان جا ایستادم و به افراد مختلفی که می آمدند نگاه کردم. هر کس که با دستگاه کار می کرد متوجه می شد دستگاه خراب است به نفر پشت سری می گفت دستگاه خراب است اما نفر پشت سری به حرفش اعتماد نمی کرد و به سراغ دستگاه می رفت و کارتش را توی آن می گذاشت.
«جایی که اعتماد نیست،سخن گفتن بیهوده است-کافکا»
ایمیل نویسنده: (abie_malakouti_2008@yahoo.com)