دوشنبه 25 آذر 1392-0:31

تمام آرزوهای یک چوپان:

دیدار مادر، درس خواندن و خرید 206

یک گزارش تکان دهنده از کودکان کار/اکبر نمی تواند از حقش دفاع کند، نمی تواند از پدر برای نفرستادن به مدرسه و کار اجباری شکایت کند. مادرش را سه سال است که نمی بیند و دلش برای مادر و خواهرش تنگ شده. راه قانون را بلد نیست. او هم مثل هزاران کودک کار دیگر فراموش شده است+عکس


 مازندنومه، فاطمه عربی:  تمام کودکی اش در دویدن دنبال گله گوسفندان و هی هی گوسفندان می گذرد. جثه اش لاغر و کوچک است اما از راه رفتن اش این گونه بر می آید که چابک و قبراق است.

 صورتش آفتاب سوخته و قهوه ای شده است. چهره او با هرم گرمای آفتاب و سوز سرمای زمستان رفاقت دیرینه ای دارد. او مدت طولانی است که حسرت بزرگی را در دل دارد.
 آرزوی بزرگ او داشتن چیزی است که هزاران بچه همسن و سال او دارند و شاید خیلی به چشمشان نیاید. او لمس کردن صفحه زبر نیمکت مدرسه و نشستن در میان همکلاسی ها را تنها در رویاهای خود دارد.

پسرک حتی نمی داند رایانه چه شکلی دارد. دستانش حکایت روزهای سخت کار را با خود یدک می کشند. روزهایی که بخاری اش چسباندن دستانش زیر بغل لابلای لباس هایش بوده تا اندکی از گرمای کم سوی بدنش بر رگ های منجمد شده اش تزریق شود و کرختی انگشتانش را باز کند.
خودکار در دست ندارد تا با آن برای دوستانش نامه بنویسد . دفتر نقاشی نیز برایش نخریده اند تا با خط خطی کردنش تصویر گری بیاموزد. کتاب درسی یار مهربانش نیست. او فرزند کار است.

او برای جلو راندن گوسفندان چوب به دست گرفته است. با دویدن دنبال گوسفندان پول در می آورد، پولی که خود از آن سهمی ندارد. او چوپان است، چوپان گله ای که گوسفندانش مال ارباب است. حقوق ماهیانه این چوپان 13 ساله مستقیم به حساب پدرش واریز می شود.

اکبریکی از هزاران کودکی است که جبر زمانه او را وادار به کار کرده است.فقر اقتصادی باعث شده تا اکبر گزارش ما از9 سالگی طعم واقعی فقر و بدبختی را بچشد.
 او اکنون به جای رفتن به مدرسه ،خواندن و نوشتن و بازی با هم کلاسی ها، با گوسفندان گله همراه می شود.سهم او از خانواده و دوستان همراهی با گله است.
 برای اولین بار او را به همراه پسر صاحب کارش دیدم. همسن همند. اکبر اگرشرایط زندگی مناسبی داشت الان کلاس ششم دبستان بود. با توجه به سن کم و جثه کوچکش اما سخت کار می کند. گوسفندان را به صحرا می برد، آغل گوسفندان را تمیز می کند. صبح زود، حتی زودتر از ساعتی که پسر صاحب کارش به مدرسه برود، بیدار می شود، گوسفندان را می دوشد. و به همراه گوسفندان به صحرا می رود.

سربه زیر و خجالتی است. وقتی با او صحبت می کنم، گونه های سرخ ناشی از سرمایش سرخ تر می شود. سرش را پایین می اندازد وبا خنده ای که  دیگررنگ و بوی کودکی ندارد جواب می دهد.

شاید خجالت می کشد که از او درباره درس و مدرسه بپرسیم. اکبر اکنون 13 بهار از عمرش را پشت سر گذاشته  است. هنوز 2 سال دیگر می تواند جزو کودکان کار به حساب بیاید. دستانش را داخل جیب شلوار گذاشته. برای لحظه ای دست راست را بیرون آورده و به چیزی را اشاره می کند. دست های پینه بسته... دست های کار....



-اکبر حقوق ماهیانه ات چقدر است؟
 سر به زیر می اندازد. نگاهش را از من می دزد. غم در دیدگانش تلنبار شده است. آرام  طوری که به سختی شنیده می شود می گوید: ماهی 350 هزار تومان.
 اربابم پولها را به حساب پدرم کارت به کارت می کند. ارباب گفتن های اکبر، داستان های دهه سی، چهل را به خاطرم می آورد. داستان هایی از بزرگ علوی، صادق هدایت، صادق چوبک، جلال آل احمد و...
داستان هایی از روزگاران ارباب و رعیتی ایران.

به یاد داستان "تنگسیر" صادق چوبک افتادم. رمان تنگسیر با آمیزه‌ای از رگه‌های اجتماعی و سنن مردم تنگستان ، برشی تاریخی از اواخر دوره‌ی قاجار.

هنوز هم ارباب هست . ارباب اما این بار شلاق در دست ندارد. او با تلفن معاملات خود را انجام می دهد. اموالی که او می فروشد حاصل دسترنج رعیت است. رعیت اما امروز جزء اموال ارباب نیست.


 البته این شیوه بصورت رسمی وجود ندارد.  چرا که وقتی اکبر و اکبرها ی دیگر یک ماه شبانه روز می دوند  تا حقوقی معادل یک بار رستوران رفتن ارباب را دریافت کنند. پس وضعیت خیلی فرق نکرده است و تنها اربابی گری امروز کمی مدرن تر شده است. او پول را به حساب رعیت کارت به کارت می کند، حساب های بانکی اش را نیمه شب با رایانه چک می کند. پسران او ماشین های بالای صد میلیون سوار می شوند. اما رعیت همان رعیت است. درگیر با فقر و نداری و گرسنگی و شرمندگی .

ارباب جوان اکبر مهربان است.لباس های  پسرش را به اکبر می دهد و از غذایی که خودش می خورد برای اکبر هم می برد.


 می پرسم الان باید سر کلاس درس باشی؟
 لبخندی تلخ به چهره اش می دود. احساس می کنم از سوالم خیلی خوشش نیامده است. عذر خواهی می کنم و می گویم که  می خواستم بدانم درس هم می خوانی؟


 می گوید:« نه اما خیلی دوست دارم  به مدرسه بروم و مثل بقیه هم سن و سال هایم سر کلاس درس بنشینم  اما پدرم  اجازه درس خواندن نمی دهد.»
پدر اکبر بنا است. سه تا زن دارد و 13 خواهر و برادر هستند. مادر اکبر وقتی متوجه شد پدر اکبر زن دوم گرفته از او جدا شد و حالا با خواهر اکبر در تهران زندگی می کند اما بقیه بچه ها از زن های دوم و سوم هستند.

اکبر دو برادر کوچک تر از خودش دارد یکی که 5سالش است و آن دیگری هم به چوپانی می رود. در واقع فقط یک خواهرش به مدرسه می رود.


اکبردوست دارد فرار کند و جایی برود که دست پدرش به او نرسد، وقتی علت را می پرسم می گوید: «دو سال است که پیش ارباب کار می کنم اما پدرم اصلا برایم مرخصی نگرفت.فقط پول هایم را می گیرد .» از تجربه فرارش می گوید این که یک بار زمانی که با گله به ییلاق رفته بود با دیگر چوپان ها دعوایش می شود و پیاده به قائم شهر بر می گردد.

یادم رفت بگویم که اکبر در همسایگی ما در قائم شهر زندگی می کند، او ازجنوب و شرق کشور یا از افغانستان نیامده که بگوییم در آن جا معمولا وضعیت معیشت بدین گونه است.
 او به دور از چشم قانون مشغول کار کردن است. قانون جز این که نگذارد اکبر به کارگری برود چه کار دیگری می تواند برایش انجام دهد؟


 قانون، قانون گذار و مسئولان آیا می توانند زندگی معیشتی اکبر و خانواده ی اکبر را تامین کنند؟ می توانند رفاه حداکثری را برای اکبر واکبرهای این جامعه به وجود بیاورند؟ می توانند کودکی و آرزوهای از دست رفته اکبرهای جامعه را برگردانند؟!

او نمی تواند از حقش دفاع کند، نمی تواند از پدر برای نفرستادن به مدرسه و کار اجباری شکایت کند. مادرش را سه سال است که نمی بیند و دلش برای مادر و خواهرش تنگ شده.او راه قانون را بلد نیست، گویی این کودک متولد شده که سختی های زندگی را حمل کند. او هم مثل هزاران کودک کار دیگر فراموش شده است ودر قانون زندگانی جایی برای کودکان فراموش شده نیست.

می پرسم که تا حالا برای خودت چیزی خریده ای؟جواب می دهد:« نه نیاز ندارم ، عید که بشود پدرم برایم می خرد.»

اکبر گزارش ما چیزی از زرق و برق بیرون چراگاه و اجناس رنگارنگ و حتی وسیله های اولیه بازی نمی داند..

درباره مدرسه رفتن هم می گوید: « دیگه بزرگ شدم و منو به مدرسه راه نمی دهند.»  
وقتی گفتم که به مدرسه های شبانه و از راه دور می تواند برود خوشحال شد. از آرزوهایش می پرسم، نمی گذارد حرفم تمام شود وبلافاصله می گوید:« خودم هرشب فکر می کنم و نقشه می کشم، همه چیز ردیف است.»


 ادامه می دهد:« دوست دارم یک تعمیرگاه ماشین داشته باشم،دوست دارم206 هم داشته باشم و بعد هم زمین بخرم خونه درست کنم.»


 آرزوهایش هم رنگ و بوی کودکی ندارد، احساس می کنید با جوانی که سختی روزگار او را با تجربه کرده است صحبت می کنید. می گوید:« می خواهم فرار کنم، اصلا می خواهم بروم دنبال عشقم، پول هایم را جمع کنم تا یک خونه بگیرم و مادرم را بیارم پیش خودم، الان سه سال است که مادرم را ندیده ام.»

با چراغ قوه ای که در دست دارد مشغول می شود و ادامه می دهد:« پدرم نامردی کرده و حتی یک روز مرخصی برایم نگرفت، وقتی هم به گوشیش زنگ می زنم جواب نمی دهد،ارباب هم می گوید هر وقت بابات اجازه داد می توانی به دیدن مادرت بروی.»

ادامه می دهد:« اگر یک روز ارباب حقوقم را دیر پرداخت کند، پدرم  فوری محل کارم را عوض می کند.»

وقتی به سوز و سرمای زمستان فکر  می کنم و چگونه این کودک 13 ساله به همراه گوسفندان به صحرا می رود ناخداگاه لرزش خفیفی در بدن احساس می کنم.سرما تا مغز و استخوان آدم نفوذ می کند. می پرسم که وقتی بارندگی و هوای سرد چه کار می کند؟ می گوید:« مجبورم، فقط دستام یخ می زند.»

دست های ترک خورده و پینه بسته اش را نشانم می دهد. در مورد شام و ناهار هم که می پرسم، سرش را بالا می آورد و با نگاهی که سرشار از خجالت است نگاهم می کند و با خنده می گوید:« خودم درست می کنم، فکر کردید چوپان ها بلد نیستند غذا درست کنند، هرشب گوشت و پلو می خورم.»

و در آخر می گوید:« شما زندگی راحتی دارید، مادرت پیش شماست.»

طبق آخرین آمار و با وجود قوانین متعدد داخلی و خارجی هم اکنون حداقل 600 هزار کودک در کشور به جای مدرسه و تحصیل راهی بازار کار شده‌اند و هر یک به تنهایی در معرض انواع سوء استفاده‌ها از خانواده تا سودجویان قرار دارند.


کودکانی که نه خود بلکه خانواده های شان به امید دست یابی به معیشت اندک آن ها را از مدرسه و میز و نیمکت جدا می کنند تا بلکه کمک خرج خانواده شوند.

بر پایه این گزارش، نه تنها کار کودک در قانون کار کشورمان منع شده است در مجموعه قوانین جهانی کار نیز این موضوع مردود شناخته می شود و کشورهای عضو سازمان جهانی کار از جمله ایران در این راستا باید تلاش هایی را صورت دهند.

* این گزارش در شماره روز یک شنبه روزنامه حرف به چاپ رسید که برای بازنشر در اختیار ما نیز قرار گرفت.