چهارشنبه 27 آذر 1392-0:20

مرور مستندهای فرشاد فداییان

دل من در جاي ديگر است

24مستند از ساخته‌های فرشاد فداییان در روزهای 28، 29آذر و 5 ،6 و 19دی در سینماتک پردیس قلهک به‌نمایش درمی‌آید.+یادداشتی از فداییان درباره زادگاهش بابل


 

مازندنومه:  فرشاد فداییان، تاکنون نزدیک به 60مستند بلند و کوتاه ساخته است که در این رویداد، 24 مستند او به نمایش در می آید.
 ورود برای تماشای این آثار، آزاد و رایگان است و در صورت تمایل به خرید بلیت، عواید آن به صندوق حمایت از کودکان کار تعلق خواهد گرفت.
 علاقه‌مندان برای حضور در این برنامه می‌توانند روزهای28، 29آذر و 5، 6، 19دی ساعت 16- 19 به سینما پردیس قلهک در خیابان یخچال جنب پارک موزه آب مراجعه کنند.

فرشاد فداییان عکاس، مستندساز، تصویربردار، پژوهشگر، تدوین گر، کارگردان و تهیه کننده بابلی است که چند روز پیش در صفحه فیس بوک خود پستی را با عنوان "شهر زادگاهی ام"نوشت که متن کامل آن به این قرار است:

از شهر كودكي ام - بابل - حرف مي زنم ؛ شهري كه از " بود " تا " نبود "ش تنها پنج دهه سپري شده.«
آن مرداب ها و نيزار هاي بزرگ و با شكوه كه در فصولي از سال ،جولانگاه و ميزبان پرندگان مهاجر بود و آن سطوح سبز و پاك مواج برنج زار ها در اطراف شهر و نسيمي كه بوي برنج را هميشه بر جانت مي دميد...
آن درختان همقد و بالاي نارنج ، آن بهار نارنج ها و عطر هايش و آن هياكل خوش قواره ي يكدست در آميزه اي از سبز و زرد...
آن پارك ملي مملو از سرو هاي مهمان ؛ مكاني آرام براي خواندن درس در روز هاي امتحان ، خلوتكده ا ي براي عشاق نجيب شهرستاني در پناه آن سرو هاي نگهبان...
آن خيابان ها و كوچه هاي سنگفرشي تميز با همسايه هاي به غايت مهربان و سفره هاي ناهار و شام هميشه به راه شان و بن بست هاي خلوت يار دزدي كودكانه مان در بعد از ظهر هاي گرم تابستان...
آن صف به صف بام هاي سفالين سرخ و نارنجي و قهوه اي كه دل نه ، جان مي بردند ...
آن درختان انجير در كنجي حياط خانه ها و شاخه هاي مو و كدوي آويخته از ديوار ها ....
آن چاه ها و مشبك ها و ني ها ي بلندي كه به مشبك بسته مي شد و حوضي كه يار هميشه ي چاه بود...
آن ابر هاي ملوس بغ كرده با باران هميشه در آستين و دلتنگي هاي روزمره ي مطبوع ...
آن بازار هاي هميشه به راه ، شلوغ و آباد پنجشنبه ها، چهارشنبه ها و جمعه ها كه كورسويي از آن ها هنوز مانده...
و بسيار " آن " هاي ديگر...
مطلب از قرار ديگر است ؛ و دل من در جاي ديگر ؛ جايي كه تصوير من از يك رود حكايت آن است.
شهر بابل ، رودي هم دارد كه همنام اوست. تصوير كودكي ام از اين رود به قدري دلپذير و شكوهمند است كه وقتي آخرين بار آن را ديدم هر ناسزايي را براي آن ها كه اين بلا ها را بر سرش آورده اند سزاوار ديده ام.
رودي با بستر پر و پيمان اش ، عبور هميشه سلانه سلانه اش ، متانت رعب آور و سهمگين اش آن گاه كه بارش بي وقفه و سيل ويران گر همه جا و همه چيز و همه كس را در هم مي كوفت و انعكاس شرمگين ابر و ماه و آفتاب و درخت ها و نيزار هاي كناره هايش در آب و قايق كوچك و باريكي كه از اين طرف رود به آن طرف رود مي بردتان.
رود بابل تا يكي دو دهه ي پيش كمي دور از شهر بود ، اما حالا چسبيده به آن ...
كاش اين طور نمي شد و كاش همچنان در حاشيه مي ماند.
من سر آن ندارم كه سند بصري از آن چه بر اين شهر و رودش رفته به شما نشان دهم ، زيرا كه شرمسار اين دوتايم.
اما قطعا هيچگاه شما را به شهري كه " بود " و حالا از " بود "ش خالي شده دعوت نخواهم كرد.
اين روز ها كه به خاطر بيماري شديد مادرم ، ناگزير و به دفعات به بابل مي روم حس غربتي عجيب توام با بغضي پيچيده در كلاف ابري نباريده دست از سرم بر نمي دارد.
حال اگر مادر برود اين شهر كه هيچ چيزش ريشه ي مرا به من نمي خواند مي تواند آيا هنوز " شهر من " باشد ؟
من حتي نمي خواهم مرا در قبرستانش دفن كنند...