سه شنبه 22 دی 1383-0:0
من هم يك انسانم
گفتوگو با يك كارتنخواب مازندراني(حميدرضا خالدي- روزنامه اعتماد)
يك هفته از چاپ گزارش جمعآوري كارتنخوابها گذشته بود كه تلفن سرويس اجتماعي روزنامه زنگ زد. پشت خط كسي بود كه ادعا ميكرد يك كارتنخواب است. او گزارش را در روزنامه خوانده بود! همين را از او پرسيديم. گفت كه روزنامهخوان است و حتي كتابخوان. قرار گذاشتيم. آمد تحريريه يك ساعتي گپ زديم. نميشد از حرفهايش گذشت. خوب حرف ميزد. شمرده و منطقي. كت و شلوار تميز اما مستعملي به تن داشت. خودش گفت از يك دست دوم فروشي خريده است. متاسفانه اجازه نداد از او عكس بگيريم.
نمي دانم محمد نماينده چند جوان كشورم است. نميدانم همين حالا كه اين مصاحبه را مينويسم چند جوان در شرايط قبل از خيابان خواب شدن محمد و چند نفر در شرايط فعلي او و چند نفر در شرايط فرداي او قرار دارند و اصولا آيا »فردا« براي يك خيابانگرد معنا و مفهومي هم دارد* حتي اگر او فقط 25 سال داشته باشد.
محمد آقا! چطور شد كه سر از خيابانهاي تهران در آورديد* از چند سال قبل چرا* و اينكه در طول اين سالها روزگار را چگونه ميگذرانديد*
من متولد يكي از روستاهاي مازندران هستم.در 7 سالگي پدر و مادرم از هم جدا شدند. از آن به بعد با نامادريام زندگي ميكرديم. همراه با سه برادر و سه خواهر ديگرم. بيشتر خانه مادربزرگم بوديم تا خانه خودمان. نامادريام برخلاف آنچه همه در مورد نامادري ميگويند زن مهربان و خوبي بود. پنج سالي به همين منوال گذشت، تا اينكه نامادري ام نيز فوت شد. بعد از آن، رفتار پدرم كاملا عوض شد، بطوري كه ديگر قابل تحمل نبود، الان هم مفقود است. اين بود كه يك روز، در سن 12 سالگي پشت پا به همه چيز زدم، وسايلم را جمع كردم و به تهران آمدم.
يعني رفتار پدرتان مهمترين عاملي بود كه باعث كوچ شما به تهران شده بود*
بيشتر از آن رفتار اهالي روستا اذيتم ميكرد. آن نگاهها و رفتارهاي تحقيرآميز و...!
چند كلاس درس خواندهايد*
تا آخر پنجم دبستان.
روز اولي كه وارد تهران شديد، چه احساسي داشتيد*
نميدانم. شايد ترس. شايد هم دلشوره يا حتي نااميدي. اما نه، ترس نبود. يك جور دلهره بود. به هر حال يك نوجوان روستايي، تك و تنها، به شهري غريب با اينهمه آدمهاي جورواجور آمده بود و نه ميدانست كجا برود، نه اينكه چه كار بايد بكند. چندان ساده نيست!
در آن چند ساعت روز اول چه كار كردي*
يادم هست گيج بودم. هر كس، هر كاري ميگفت قبول ميكردم. تا شب در همان ترمينال غرب و ميدان آزادي چرخ ميزدم و بيهدف اين طرف و آن طرف ميرفتم. اواخر بهار بود. وقتي شب شد، داشتم از ترس به خودم ميلرزيدم. يك دفعه مردي ژندهپوش به طرفم آمد، كمي وراندازم كرد و گفت: بيا با من برويم. اينجا كه نميتواني بماني.
اول نميخواستم قبول كنم. اما نميدانستم چه كار كنم. از سوي ديگر از مامورها ميترسيدم. ميترسيدم دستگيرم كنند و به روستايمان برگردانند. به هيچ وجه راضي نبودم به روستا برگردم. اين بود كه بالاخره موافقت كردم، با همان مرد رفتيم سالن انتظار ترمينال غرب. تا صبح را در همانجا سر كرديم. صبح هم مبلغ كمي پول به من داد و رفت. اين اولين شب حضورم در پايتخت بود.
روزها چه كار ميكرديد*
يكي،دو ماه اول همينطور سپري شد. روزها اتوبوسها را تميز ميكردم در قبال آن پول كمي ميگرفتم. شبها نيز در همان سالن انتظار ميخوابيدم.
و بعد از اين يكي، دو ماه*
يك روز فكر كردم اينجا، فقط راه ورود جايي است كه من در روياي رسيدن به آن از روستايمان كوچ كرده بودم. با خودم گفتم بايد بروم داخل اين شهر. اينجا فايدهيي ندارد. اين بود كه رفتم ميدان انقلاب. كوپنفروشي. البته كوپنفروشي كه نه. مشتري براي كوپنفروشها جور ميكرديم. چون هنوز سنم طوري نبود كه دست به اين كارها بزنم.
چطور*
آخر هر كدام از اين جمع دستفروشها براي خود يك مافياي مستقل دارند. ورود به آنها هم چندان ساده نيست.
شبها را چطور سر ميكرديد*
توي پارك ميخوابيدم. پارك اوستا.
چه مدت آنجا بوديد*
تا اوايل زمستان. يعني زماني كه هوا سرد شد. مانده بوديم كجا برويم! يكي از بچهها گفت: برويم حرم . اينطوري بود كه رفتيم حرم. بعد از آن هم شبها ميرفتيم حرم.
جز شما كسان ديگري هم براي سر كردن شب به حرم ميآمدند*
بله، خيلي. حدود 500، 600 نفر. (فكر ميكند و تازه انگار نكتهيي را بخاطر آورده باشد ميگويد: آقا بهتر است اين قسمت را ننويسيد! چون ممكن است بريزند و كارتنخوابها را از آنجا بيرون كنند!
يعني هر شب ميرفتيد حرم*
اكثر شبها. بعضي شبها هم از انقلاب سوار اتوبوس ميشديم و ميرفتيم كرج!
چطور*
از ساعت 11 شب ميرفتيم سوار اتوبوس مي شديم و همانجا روي صندليها ميخوابيديم. تا صبح اين اتوبوس دو،سه بار ميرفت كرج و ميآمد. رانندهها هم ما را ميشناختند و بيدارمان نميكردند. بعضي وقتها هم به همين ترتيب ميرفتيم ترمينال جنوب و از آنجا ميرفتيم قم يا آزادي.
خب به جاي اين همه كرايه دادن بهتر نبود، يك اتاق اجاره ميكرديد*
آن زمان كرايهها كه چندان بالا نبود. همهاش 50 تومان بود.
چرا مسافرخانه نميرفتيد*
مسافرخانه كارت شناسايي و شناسنامه ميخواست.
مگر شناسنامه نداشتيد*
نه، با خودم شناسنامه نياورده بودم.
تو حرم كسي نميگفت هر شب اينجا چه كار ميكنيد*
نه، يك شركت ساختماني آنجا مشغول ساخت و ساز حرم بود. فكر ميكردند ما هم از كارگران ساختمان هستيم كه شبها ميآيند آنجا ميخوابند. تازه شب، غذا و پتو هم به ما ميدادند!
چرا نميرفتيد در آن شركت كار كنيد*
اتفاقا همين كار را هم كرديم. حدود پنج، شش ماهي را در همان شركت كار ميكرديم.
پس چه شد كه آمديد بيرون و كار را رها كرديد*
بعد از اين چند ماه عذر كساني را كه كارت شناسايي نداشتند خواستند.
بعد از آنچه*
رفتيم طرف بهشتزهرا. حتي تاريخش را هم بخاطر دارم دهم مرداد ماه سال 72 بود. از صبح تا شب همانجا ميپلكيديم و خودمان را با نذر و نذورات و... سير ميكرديم. تا اينكه من را گرفتند!
گرفتند* چرا*
قبلا يكي از رفقا را گرفته بودند، من و چند نفر ديگر را هم به دليل ارتباطمان با وي گرفته بودند.
جرم آن رفيقتان! چه بود*
هيچي!
يعني به جرم »هيچي« وي و بعد شما چند نفر را گرفتند*
هيچي كه نه! مثل همه دلهدزدي و از اين جور چيزها.
و بعد*
ما را به آگاهي شاهعبدالعظيم بردند. ميگفتند: حتما تو هم دزدي ميكني وگرنه از كجا ميآوري و ميخوري در نهايت من را به بازپرسي بردند و قرار وؤيقهيي 50 هزار توماني برايم صادر كردند كه البته من نداشتم. اين بود كه رفتم زندان يعني كانون اصلاح وتربيت كودكان و نوجوانان. در آنجا همه تيپ مجرم جوان و نوجواني نگهداري ميشدند. حتي يك بند چهار داشتيم كه بچههاي زير 10 سال را در آن نگهداري ميكردند.
چند نفر در اين مركز نگهداري ميشدند*
حدود 180، 190 نفر.
از وضعيت اين مركز بگو و اينكه اين مركز از چه امكاناتي برخوردار بود*
وضع مناسبي نداشت. كثيف و نامرتب بود.
يكسري كانكس وجود داشت كه يكسري آنها را اجاره كرده بودند و در آنها جنس ميفروختند. حتي يك باشگاه ورزشي داشتيم كه آن را تعطيل كردند و به كارخانه نجاري تبديل شد. ما هم در اين كارخانه كار ميكرديم. از هفت صبح تا 12 شب و دستمزد ميگرفتيم.
چقدر*
حقوق ما سه قسمت ميشد. يك قسمت (معادل 1500 تومان) را خود سازمان زندانها برميداشت يك قسمت بابت خرج خورد و خوراكمان كم ميشد و در نهايت يك قسمت نيز براي خودمان بود كه البته نزد مسولان سازمان زندانها نگهداري ميشد.
تقريبا چقدر به شما ميرسيد*
حدود 1500 تومان.
چند نفر در اين كارگاه نجاري كار ميكردند*
تقريبا 30 نفر.
در كل وضعيت اين زندان چطور بود*
فقط همينقدر ميدانم كه اگر وضعيت خوب بود حتما كاري ميكردم كه دوباره برگردم!
بعد از بيرون آمدن از زندان چه كار كردي*
بعد از بيرون آمدن از زندان، من ديگر آن جوان ساده نبودم هم پول داشتم، هم با انواع و اقسام خلافها آشنا شده بودم! اين بود كه افتادم تو خط دزدي. البته دزدي كه نه، دلهزدي. بيشتر هم تو نخ ضبط ماشين بوديم.
الان هم دزدي ميكنيد*
چرا دروغ* بله، هر وقت احتياج پيدا كنم!
تا الان چند بار زندان رفتهيي*
زندان فقط همان يكبار بود، اما 30، 40 بار بازداشت شدم و رفتم بازداشتگاه، اما هر بار به طريقي آزاد ميشدم.
چطوري آزادت ميكردند*
ديگه راهش را پيدا كرده بوديم! وقتي ما را ميگرفتند، چون چيزي پيش خودمان نگه نميداشتيم آزاد ميشديم.
بعد از آزادي از زندان كجاها كار ميكرديد*
انقلاب، لالهزار و توپخانه.
تكي يا دستهجمعي*
جمع ما، يك جمع 7، 8 نفره بود. البته همگي با هم نميرفتيم دزدي. دو سه نفري با هم ميرفتيم.
حالا چرا ضبط ماشين*
چون از همه چيز سادهتر بود.
چطور اين جنسها را آب ميكرديد*
مالخرها ما را ميشناختند. خودشان ميآمدند سراغمان. تو پارك اميركبير. جنسها را هم تقريبا به يك سوم قيمت واقعي ميخريدند.
شبها را كجا سر ميكرديد*
ديگر زرنگ شده بوديم. يك سري اتاق مجردي گرفتيم. اما چه اتاقي! اتاقهاي كثيف و درب و داغون، تو دروازه شوش. خدا پدر ومادر كرباسچي را بيامرزد كه اين ساختمانها را جمع كرد. كارتنخوابي خيلي بهتر از اين اتاقها بود.
فقط از راه دزدي اموراتتان را ميگذرانديد*
نه. كارهاي ديگر هم ميكرديم. مثل خريد و فروش كتاب در مولوي، امامحسين، ناصرخسرو. خيلي وقتها هم مي رفتيم جنسهايي كه بقيه بچهها بلند كرده بودند را قيمت گذاري ميكرديم.
تا الان در جايي هم مشغول به كار شدهيي*
تقريبا سال 75 بود كه رفتم در يك رستوران مشغول به كار شدم.
غذا اين طرف و آن طرف ميبردم. تو لالهزار.
چند وقت آنجا كار ميكردي*
دقيقا تا هجدهم خردادماه 1376. يعني وقتي كه رفتم سربازي. يعني خودم رفتم. از خدا ميخواستم. آنجا بود كه با وساطت صاحب رستوراني كه در آن كار ميكردم شناسنامه المثني برايم صادر كردند. البته كارهاي ديگري هم كردهام. مثلا 5، 6 ماه نگهباني پارك دانشجو و پارك راهآهن بودم. شب ها هم داخل زبالهها را ميگشتيم اگر چيز به درد بخوري پيدا ميشد ميبرديم و ميفروختيم.
سربازي چطور بود*
براي من كه عالي بود. تازه آنجا بود كه فهميدم من هم »آدم« هستم. اما زمان مرخصي يا ميرفتم دزدي يا علافي.بچههاي ديگر همهاش در فكر گرفتن مرخصي بودند اما ما مي رفتيم مرخصي و در عوض با جيبي پر از پول برميگشتيم.
كتاب هم ميخواني*
بله. بلافاصله بعد از پايان خدمتم در سال 77، رفتم عضو كتابخانه شدم. (كارت كتابخانهاش را بيرون ميآورد و نشانم ميدهد) از آن روز افتادم تو خط كتاب خواندن. همه نوع كتابي.بخصوص رمان و كتابهاي تاريخي. من عاشق تاريخ كشورم هستم.
هيچ وقت سعي نكردي هيچ حرفهيي را ياد بگيري*
همان روزها، بعد از سربازي يك روز يكي از بچهها مردي را نشان داد و گفت: همه چيز اين آقا را دزديدهاند! رفتيم جلو و با او سر صحبت را باز كرديم. ميگفت: كارمند فني حرفهيي هستم. كمكش كرديم تا به شهرش برگشت. از آن به بعد با او در ارتباط بودم. تشويقم ميكرد كه محمد برو فني ياد بگير. آنقدر گفت و تشويقم كرد كه رفتم در رشته تاسيسات حرارت مركزي و جوشكاري، در مركز فني، حرفهيي ساري ؤبت نام كردم. آنجا همه چيز به ما ميدادند. جاي خواب، غذا!
پس از مدتي، چون كارم خوب بود، براي طي كردن دوره درجه يك اين رشته به همدان رفتم. تا سال 79 كه دورهام تمام شد.
حالا باز من مانده بودم و كلي نيازهاي مختلف و يك جيب خالي از پول! توبه كرده بودم. همان آقايي كه من را تشويق كرده بود، وقتي دورهام تمام شد، صدهزار تومان به من داد و گفت: از اين جا به بعد بايد خودت دنبال كار باشي. آمدم تهران و رفتم دنبال حرفهيي كه آموخته بودم. اما...! هر جا ميرفتم يا ضامن ميخواستند، يا حقوقشان آنقدر كم بود كه واقعا از درآمد يك كارتن خواب هم كمتر بود. اين بود كه به اجبار دوباره افتادم تو خط دلهدزدي تا امروز.
در اين سه سال فقط تهران بودهيي*
نه دنبال كار به خيلي از شهرستانها سر زدم اما به نتيجهيي نرسيدم. ديدم هيچجا براي ما بهتر از تهران نيست. برگشتيم تهران و يك اتاق مجردي گرفتيم. تابستان و بهار هم كه شبها را در پارك تختي ميگذرانديم.
سيگار هم ميكشيد*
اصلا. من به اتفاق 40، 50نفر از دوستان و همكاران! ديگر تقريبا گروهي را تشكيل دادهايم كه هنوز خودمان را حفظ كردهايم. البته گروه كه نه، يك جمعي هستيم كه همه همديگر را ميشناسيم. نه رييسي داريم و نه مرئوسي.
چطور همديگر را پيدا كرديد*
خب ديگه! تو اين 10، 15 سال با خيليها آشنا شدهايم. سعي كردهايم به دام اعتياد يا ساير آلودگيها نيفتيم. ده نفر از ما حتي سيگار هم نميكشند. (انگار چيزي را به خاطر آورده باشد، لبخندي ميزند و ميگويد: خيلي از بچههاي ما سياه لشكر فيلمها هم ميشوند.)
ميپرسم شما هم از اين كارها كردهايد*
نه چون دوست ندارم تصوير چهرهام در تلويزيون و سينما بيفتد و برايم دردسر درست شود.
بليت اتوبوسش را بيرون ميآورد، نشانم ميدهد و ميگويد: تا ديروز عسلويه بوديم. ميگفتند آنجا دستمزد عالي ميدهند. رفتيم جنوب. با چند تا از بچهها. بندرعباس، ماهشهر، بوشهر و عسلويه. اما ديديم همه اين حرفها شايعه بوده است. البته رفتن ما به جنوب دليل ديگري هم داشت. اينكه تو اين سرماي زمستان، جنوب بهترين جا براي ما است. الان هم باز ميخواهيم برگرديم جنوب.
گفتيد چند برادر و خواهر داريد. وضعيت آنها چگونه است* با آنها تماس داريد*
همه وضعشان خوب است. يعني سر خانه و زندگيشان هستند. آره باهاشون ارتباط هم دارم. گاهي سري هم بهشان ميزنم. اما سعي ميكنم زياد مزاحمشان نشوم.
پولهايت را چه ميكني*
كدام پول*
به هر حال...!
يك روز كار هست و يك روز نيست! اكثرا از جيب ميخوريم پولي نداريم!
اگر الان كاري شرافتمندانه به شما پيشنهاد شود حاضريد دست از كارهاي امروزتان برداريد و برويد سر كار*
بله. البته به شرط اينكه »كار« باشد، نه »بيكاري«!
تا حالا عاشق هم شدهايد*
نه!
با دخترهاي خياباني ارتباط نداريد*
من نه. نه اينكه بترسم. ولي واقعا ارتباطي ندارم. البته خيلي از بچهها با دخترها ارتباط دارند. مثل بقيه اقشار جامعه.
تو كه به خدا اعتقاد داري، چطور دزدي ميكني*
يك روز برنامهيي از تلويزيون پخش شد كه در آن خبرنگار شبكه اول رفته بود بازار سيداسماعيل. داشت با افرادي كه لباسهاي ارزان ميخريدند، صحبت ميكرد. همه ميگفتند از سر ناچاري براي خريد به اينجا آمدهايم. بعد گزارشگر رفت در يكي از خيابانهاي شيك بالاي شهر و افراد شيكپوشي كه در حال خريد لباسهايي با قيمتهاي آنچناني بودند. از يكي از اين خريداران كه ميگفت در سويس تجارتخانه دارد، پرسيد: ميدانيد در كشور ما چقدر فقير داريم* كساني كه حتي جا براي خواب ندارند.
طرف جواب قشنگي داد، گفت: بله ميدانم. اما من ماليات و خمس و زكاتم را كامل ميدهم. اين وظيفه دولت است كه به فكر اين افراد باشد. من هم سيستم مديريت كشور را مقصر ميدانم، سيستمي كه ما را در عمل انجام شده قرار داد.
تا الان شده از اجناسي كه ميدزديد، چيزي را تحويل داده باشيد*
بله. بعضي وقتها دلمان سوخته، بعضي وقتها هم به طرف زنگ ميزنيم كه مثلا چك 5ميليونيات را پيدا كردهايم. آن وقت پس از توافق، مبلغي از وي ميگيريم و چك را تحويل ميدهيم. اينطوري هم ما راضي هستيم، هم صاحب مال. اما از يك سري هم دزدي نميكنيم.
مثلا*
از سربازها، يا افراد بيچاره و فقير!
چرا*
به هر حال ما هم هنوز انسانيم. براي كارمان اصول و چارچوبهايي داريم!
دوست داريد ازدواج كنيد* اصلا تا الان به آن فكر كردهايد*
بله. اما نه در اين وضعيت.
چه آرزويي داريد*
پولي داشته باشم تا بتوانم با ساير بروبچهها يك شركت تعاوني يا يك توليدي بزنيم.
چه انتظاري از مسوولان داريد*
اينكه به ما كمك كنند تا بتوانيم اول از همه سر و وضعمان را مرتب كنيم و دوم اينكه به ما كار بدهيد. در قبال اين لطف هم، تعهد ميكنيم ديگر اصلا گرد خلاف يا خيابان ها گردي وكارتن خوابي نگرديم