جمعه 11 بهمن 1392-11:45
درباره یک معلم انسان ساز؛هر کس به من جمله ای آموخت، مرا بنده ی خود ساخت
او معلم ریاضی بود، اما همیشه قبل از شروع کلاس برای ما "مثنوی مولانا" را می خواند.
مازندنومه؛ سرویس اجتماعی، محمد نوروزی ولوجا: برای نوشتن همیشه نباید دنبال مناسبت بود. مثلا" من امروز به سراغ تقویم رفتم. دنبال روز معلم گشتم. تاریخ جهانی روز معلم 13 مهر یا 5 اکتبر است. و در ایران روز 12 اردی بهشت. امروز دیگر روزی بود که باید می نوشتم. پس تقویم را بستم و آمدم سراغ لب تاپ.
در دوره ی ابتدایی، غیر از کلاس اول که افتضاح بودم، بقیه ی سال ها را تا کلاس پنجم با معدل خوب قبول شدم و به عبارتی شاگرد زرنگ بودم.
یکی ازدلایل شاید آموزگاران خوبی بود که داشتم. از خانم "نیکخواه "گرفته تا خانم "عظمت اصغری " و "خانم زینت فلاح"که روحش شاد باد.
در دوره ی راهنمایی کلا" از ریل خارج شدم. غیر از یکی، دو درس که آن هم به علت ارتباط گرفتن با آموزگارانی مانند "آقای قاسمی" بود، در بقیه ی درس ها خوب نبودم. خصوصا" در ریاضی.
استاد ریاضی ما که خدا عمرش را زیاد کند، در ارتباط برقرار کردن با شاگردان وبالطبع در توضیح مسائل ریاضی موفق نبود.
در کلاس ما شاگرد زرنگ ها هم حتی به ندرت نمره ای بالاتر از 15 می آوردند. من که جای خود داشت.
تازه زده بودم به خط کتابخوانی و ادبیات و این استاد بی ذوق هم مزید بر علت شد که نمره های من به زور از 5 تجاوز کند.
سال اول را با تک ماده قبول شدم. سال دوم را به دلیل نمره ی پایین تر از 10 رفوزه شدم. دوباره نشستم سال دوم راهنمایی و با هزار زحمت و رحمت الهی و" ارفاق" قبول شدم و رفتم کلاس سوم راهنمایی.
آن سال استاد ریاضی ما را نمی دانم به کجا فرستادند که هم او از شر ما راحت شد و هم ما از کسب فیض محروم شدیم.
از ساری استادی برای ما فرستادند. جناب آقای"طورسنگ"یا " تورسنگ" اگر درست تلفظ کنم.انسانی به غایت شریف، یکی از انسان هایی که در زندگی من فراموش نمی شوند. انسان هایی که از آنها آموختم و هنوز از عشق شان به انسان های دیگر در شگفتم.
آقای طورسنگ از ساری به ده ما می آمد. فاصله ی ساری تا ده ما حدود 35 کیلومتر بود. ( الان هم 35 کیلومتر است البته).
وقتی آقای طورسنگ به کلاس ما آمد با آن سبیل زردش و موهای جوگندمی اگر اشتباه نکنم روشنش، زود به دل نشست.از شاگردان سابقش می گفت که دوستش داشتند. پلیوری به تن داشت که می گفت شاگردش برایش بافته.بعد از چندی من علت را فهمیدم.
وقتی آقای طورسنگ وضعیت کلاس را دید و فهمید که ما بسیار از مرحله پرتیم، تصمیم گرفت برای ما کلاس تقویتی بگذارد. کلاس تقویتی مجانی نه پولی، پولی که می دانستیم او به آن نیاز دارد.
او روزهای جمعه از ساری با هزینه ی خودش به ده ما می آمد و به ما درس می داد. او معلم ریاضی بود، اما همیشه قبل از شروع کلاس برای ما "مثنوی مولانا" را می خواند.
او ریاضیات را و اعداد خشک و بی انعطاف را با شعر لطیف می کرد تا راحت تر به ذهن بنشیند .او با شعور و شناختی که مثنوی به او داده بود، راه 35 کیلومتری را روز جمعه می آمد و مقابل سی، چهل نوجوان خام می ایستاد و انسانیت می آموخت.آن سال نمره ی ریاضی من 13 شد. یک رکورد.
کسی که با تمام وجود تو را دوست دارد و به تو کمک می کند، حتی با قدر نشناسی تو، انسان هایی هستند که دوستش بدارند و سپاسگذار باشند.
ما کار خاصی برای او نکردیم. هیچ گونه قدرشناسی از زحماتش نکردیم. حالا من بعد از 25 سال دارم از انسانیت او می نویسم. امیدوارم دیر نشده باشد. امیدوارم زنده باشد و سالم. امیدوارم اگر کسی از خانواده اش این نوشته را می خواند، بداند که آقای طورسنگ در قلب عده ای -مادامی که آن قلب می زنده ی زنده است.